🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستودوم
ناخودآگاه اشکام سرازیر شد
تا دیدم حال و هوای معنوی زده به سرم
سریع مداحی پلی کردم
"آرزویم این است
هم چو شهیدانت
سر بگذارم من
بر روی دامانت
این سرو پیمانی که بود
این منو راهی ناتمام
ذکر تو هل من ناصر است
پاسخ من لبیک تو..."
دیگه با گریه های من مهدیه هم بیدارشد
با چشمای نیمهباز نگاهم کرد
چته باز؟
خودتو سرخ کردی؟
کی مُرده؟
سید هم شهید شد؟؟😐
-عههه🙄🤧!
با پا کوبیدم تو پهلوش
-بیدار شو من الان دو روزه نخوابیدم و
این لم داده کنارم😬
-به من چه توهم بخواب
من که نگهت نداشتم🙄 !
چادرمو در آوردم و تا کردم
گذاشتمش زیر سرم و خوابیدم
با زنگ گوشیم
عین جن زده ها پریدم
عباس بود
-سلام
-علیکم
-چرا دیروز خونه نیومدی؟
معلومه الان هم خواب بودی.
کجایی الان؟
-الان مسجدم
دیروز صبح اومدم مسجد ، کلاس داشتم
بعد بهمون گفتن آقای بازرگان شهید شده..
-کییییی؟؟؟😳
-بازرگان
-محمد چطوره؟
-افتضاح
-تو چرا تا الان تو مسجد موندی؟
-مردا حالشون یکی از یکی بد تره...
ما مجبور شدیم برای برنامه پوستر بزنیم😐
و اطلاع مراسم فردا افتاد گردن ما
-نرگس من الان میام مسجد ، محمد اونجاست؟
-نمیدونم، ولی یه خورده پیش جلسه داشتیم، اونم اونجا بود
عباس...
نمیخواد بیای
مراقب معصومه باش
-معصومه رو میزارم پیش مامان و میام مسجد
که هم تو رو ببرم خونه و هم یه سری به محمد بزنم
-باشه میبینمت خدافظ
-یاعلی
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
برای علاقه مند شدن به خدا چه کنیم؟🍁
برای اینکه بتوانیم دل را از علاقه به خدا پر کنیم
اول باید دل را از علاقه به خیلی چیزا خالی کنیم.
دل کندن از دنیا سخت است،
ولی پس از آن دل بستن به خدا خیلی آسان است...
تا دل بریدن از دنیا را شروع کنی ؛
خدا هم دلبری را آغاز می کند ...
#استادپناهیان 🌱
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
■رائفی پور
•▪︎• بلا های آخرالزمانی
□○زندگی بدون مهدی{فقط بلاست} 🥀💔👌
1,826 بازدید
#نشر_حداکثری_به_عشق_آقا
❤️ #_بَر_قامَت_دِل_رُبایِ_مَهدی_صَلَوات ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهـــید حسن باقری :
🌷┤♥️ ! '
🔻کمتر گناه میکنیم اگر...
🌷شادی روح شهدا صلوات 🌷
#الگوی_خودسازی
🌱 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهدا نجواهای ما را ميشنوند🕊️
*اشک هایی که در خلوت به یادشان میریزیم را میبینند
✨چنان سريع دستگيری ميکنند که مبهوت ميمانی
اگرواقعا به آنها دل بسپاری با چشم دل، عناياتشان را ميبينی✨
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستوسوم
به ساعت نگاه کردم
- ۱۱:۰۰ -
مهدیه پیشم نبود!
رفتم پایین که وضو بگیرم
دیدم مهدیه هم تو سرویس بهداشتیه
تا رفتم داخل نگاهم کرد و
گفت نرگسسس😂
-بله؟؟کبکت خروس میخونه!
-سید داره در به در دنبالت میگرده😂
-😳 ، چیکارم داشت؟؟
- نمیدونم اما سراسیمه بود😅
بهش گفتم خوابی
- چی گفت بعد؟
- گفت هر وقت بیدار شدی
بهت بگم کارت داشته
- باشه ..
وضوم رو گرفتم و
رفتم سمت دفتر آقایون
-حاج آقا ، آقای موسوی هستند؟
-نه حالشون بد شد بردنشون بیمارستان
- خیلی خب بعداً مزاحم میشم
در همون حین عباس رسید
-نرگسسید کجاست؟
- حالش بد شده بردنش بیمارستان
- کدوم بیمارستان؟
- نمیدونم، برو از آقای گلستانی بپرس
بهم مهلت نداد که حرفم رو تموم کنم
و رفت دفتر
اسم بیمارستان رو گرفت و منو با خودش برد
برای سید سِرُم زده بودند
دراز کشیده بود وساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود
هنوز گریه میکرد
عباس رو که دید
گریه هاش شدید تر شد
عباس بغلش کرد
باهم شروع به گریه کردند
این دوسال روابطشون زیاد شده بود
مرتب با هم در ارتباط بودند
دکتر اومد بالا سر سید وگفت :
بچه حزب اللهی ها بس کنید خواهشا
اینجا بیمارستانه
حال بیماران به اندازه ی کافی خراب هست
شما با گریه هاتون بدترش نکنید!
سید یه نگاهی بهش کرد و دستشو رو چشماش گذاشت و بی صدا گریه کرد
رفتم بیرون از اتاق
کمی بعد آقای سلطانی که همراه سید بود بهم گفت : سید کارتون داره!
- بامن؟؟
-بله باشما
سید: خانمقاسمی، به خانمِ حسین نگفتیم مسجد برنامه داریم
به زهرا نگفتم که بهش بگه
چون میدونم اگر بهش زنگ بزنه بجای حرف زدن فقط گریه میکنه
شما تماس بگیرید و بگید که فردا برنامه هست
- باشه مشکلی نیست
ولی شمارشونو ندارم
سید دست کرد تو جیبش و موبایلش رو در آورد
گوشی رو داد دستم و گفت
ایناها لطفاً اگر امکانش هست الان تماس بگیرید
شماره رو تو گوشیم سیو کردم و به سمت حیاط بیمارستان رفتم تا اونجا صحبت کنم
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستوچهارم
خسته بودم ...
رفتم که به سید خبر بدم که تماس گرفتم با خانم بازرگان ، و برم خونه
دیدم عباس پیش سید نیست
آقای سلطانی اومد سمتم
خانم قاسمی برادرتون رفت
- چی؟😳کجارفت؟چرا به من خبر نداد؟
میخواستم برم خونه!
- حال خانومشون خوب نیست ، مثل اینکه موقع وضع حملشون شده!
- ۵دقیقه دیگه سِرُم محمد تموم میشه
میروسونیمتون
- مزاحمتون نمیشم
- نفرمایید
- تشکر
سوار ماشین آقای موسوی شدیم
ولی آقای سلطانی رانندگی کرد
ضبط ماشین مداحی پلی کرد...
سید آرنجشو به در ماشین تکیه دادو
دستشو روی چشاش گذاشت
"هوای این روزهای من هوای سنگره
یه حسی روحمو تا زینبیه میبره
تا کی باید بشینم و خدا خدا کنم؟
به عکس صورت شهیدامون نگاه کنم؟
حالا که من نبودم اون روزا تو کربلا
بی بی بزار بیام بشم برای تو فدا
درسته من آدم بدی شدم ولی ...
هنوز یه غیرتی دارم رو دختر علی
باید برای اینکه جونمو فدا کنم
به حضرت علی اکبر اقتدا کنم
چی میشه پرچم حرم برام کفن بشه..."
هیچ حرفی تو ماشین رد و بدل نشد
تا اینکه مامانم به من زنگ زد
- سلام نرگس
- سلام مامان ، حال معصومه خوبه؟
- آره عزیزم الان بیمارستانیم
- مامان من میرم خونه
خیلی خستهم،کسی خونه هست؟
- نه کسی نیست ،ولی تاشب من یا بابا میایم خونه
- باشه مشکلی نیست
- عباس رسید بهمعصومه؟
- آره الان پیشمه ، خودش بهم گفت بهت زنگ بزنم
- باشه مامان😅من رسیدم خونه،میبینمتون،خداحافظ
-باشه عزیزم خداحافظ♥️
-بفرماییدخانمقاسمی
- دستتون درد نکنه خدانگهدار
- یاعلی
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
۰