🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستوششم
- خواستگار نداشتی چون مدام به اون فکر میکردی...
این فکر حرامه و بهش میگن زِنای فکری !
زنا خیر و برکت رو از زندگی میبره
مریم ، عزیزم ، اون پسر لیاقت تو رو نداره!
تو پاکی ، اون هوس بازه
میدونم سخته ولی فراموشش کن
تا خواستگار بیاد برات ...
خدا همسر پاکی برات در نظر گرفته
ولی تو بافکر کردن به اون پسر
خودت رو از همسری اون مرد پاک محروم میکنی
تازمانی که به اون فکر کنی
خدا تو رو با اون امتحان میکنه
ولش کن
بیخیال!
باحرفام کمی آروم تر شد
بلندش کردمو تا در خونشون همراهیش کردم
درخونمون رو که وا کردم
ولو شدم رو زمین
باکفش رفتم تو با پا در خونه رو بستم
و همون جا خوابیدم
"سرمو گذاشتم روقبریکه روش
نوشتهبود: شهید
اسم شهید رو هم نوشته بود
اما توجه ای بهش نکردم
نمیدونم چرا
گریه میکردم
هیچکس اونجا نبود
با صدای یه آقایی سرمو بلند کردم
صورتش واضح نبود ، سایه افتاده بود روش
بهش گفتم:شما کی هستید؟
- به حرفام گوش کن!
ترسیدم
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
ادامه داد:اولین نفری که اومد خاستگاریت
آدم خوبیه ، اما باهاش ازدواج نکن
ولی دومین نفر!آدم خوبیه اما تا ابد باهات نمیمونه اون شهید میشه!
سومین نفر، اون یک متظاهره...
در لباس آدم خوب ولی ،بد ذاته
اما چهارمین..."
با صدای خفه ی اذان گوشیم
بیدار شدم
عرق کرده بودم و بشدت گشنه م بود
چه خوابی بود!
یعنی چه معنایی میداد؟
شاید به خاطر فکر کردن به مریم بود
شایدم فکر کردن به همسر شهید بازرگان بوده!
شاید منظور خواب با من نبوده!
حتما و قطعا به خاطر فکر کردن و صحبت با مریمه ...
این خواب توهمه ، الکیه
چرا باید بهش توجه کنم؟
اصلا اون کی بود؟
چرا صورتش رو نمیدیدم؟
چرا سرمزار یه شهید بود...؟؟
اصلا از کجا معلوم رویای صادقه باشه؟
تنم لرزید...
نکنه باید به این دستوری که اون داد عمل کنم!
وضو گرفتم و به نماز ایستادم
تمرکزم سر نماز بهم ریخته بود
اولین خاستگار اومده بود ، پارسال
ولی بابام راضی نشد
گفت این شغلش جوریه که تو توی زندگی اذیت میشی ، منم قبول کردم .
اما دومین خاستگار!
شهید میشه!😥
سومین:یک متظاهره!
چهارمی...چرا از اون حرف نزد؟
چرا پریدم چرا؟
سجده رفتم:خدایا راضی ام به رضای تو
برای بنده هات که بد نمیخوای؟
من از خودم هیچ ندارم
همهام تویی...
خدایا رهام نکن
من به هدایتگر تو زندگیم نیاز دارم
ولم کنی
کج میرم
راهنما میخوام
یا صاحب الزمان ادرکنی
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
🌼 ✨』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستوهفتم
ضعف کردم
سرم گیج رفت
افتادم ..
ناخودآگاه یاعلی گفتم و دوباره
چشام بسته شد
" یه عمارت بزرگ با سقف خیلی بلند ،
پشت سرم پله های کشیده و مرتفع
جلوم در عمارت ...
وسط این محوطه ایستادم
در باز شد ، یه دختر جوان با یه بچه به دست
وارد شد و ایستاد کنارم
معلوم نبود بچه ش دختره یا پسر
وقتی بهم رسید با لبخند نگاهم کرد
بازم قیافش برام قابل تشخیص نبود..
یه تابوت که توی هوا معلق بود
از همون راهی که اون خانم اومده بود وارد شد
خشکم زد...
تابوت جلو پای من اومد زمین
اون خانم بچه ش رو روی تابوت خوابوند...
دو زانو نشستم
اون خانم اصلا گریه نمیکرد
ولی میدونستم که همسرشه
تا دستم رو گذاشتم روی تابوت
یه نوری عجیب از در به صورتم تابید
اون نور باهام حرف زد:
نرگس ، چیزی که میبینی رو به یاد داشته باش!
نور محو شد
اون خانم و بچه ش دیگه اونجا نبودن
من الان به جای اون خانم بودم
نمی دونم چجوری جابجا شدم
تابوت باز شد
یه جسم کفن پیچ شده
گره هایکفن خود به خود باز میشد
دهنم قفل شده بود، فقط خیره نگاه میکردم
کفن از صورتش کنار رفت ..."
با صدای نرگس نرگس عباس از خواب پریدم
بدنم سرد بود
به سختی گفتم :عباس گشنمه!!
عباس تا اینو شنید پرید
برام انگور آورد
یکم که جون گرفتم
برای خودم تخم مرغ سرخ کردم
عباس هم رفت خوابید
با هیچکس حرف نزدم
فقط مات و مبهوت اون خوابم بودم
من آدمی بودم که اصلا خواب نمیدیدم
آخرین خوابی که دیدم مال ده سالگیم بوده!
غذا میخوردمو گریه میکردم
میترسیدم ، خیلی زیاد ..
حتی تصور همسر شهید شدن برام عین کابوس بود!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
2 ✨』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستوهشتم
اون شب اصلا خوابم نبرد
کتاب توحید مفضل رو باز کردم ...
"میخواهم از خلقت انسان بگویم:
انسان قبل از تولد در سه تاریکی پیچیده شده
¹.تاریکیشکم
².تاریکیرحممادر
³.تاریکیبچهدان
اودر رحممادر ،نه میتواند دنبال غذایی برود
ونهمیتواند آزار و بلایی را از خود براند.
نوزاد از آن جای تنگ وتاریک ،به جهانی بزرگ و وسیع پا میگذارد که نیاز هایش با نیاز های دوران جنینی خیلی فرق دارد.
خدای مهربان و مدبر ،همان غذای خونی را که در رحم مادر به او میداد ، به شیر پاکیزه و سفید تبدیل میکند،انگار که لباس سرخ خون را میکند و لباس سفید شیر بر این مایع میپوشاند.
مزه و رنگ و ویژگی هایش را هم برای او گوارا و خوش مزه میکند.
از همان نخستین لحظات تولد ، خدای دانای توانا ،غذای کودک را برایش آماده کرده است.
خدا به نوزاد آموخته است که زبانش را بیرون بیاورد و لبهایش را بجنباند ، مادر میفهمد که نوزادش گرسنه است و غذا میخواهد.
چندی بعد نوزاد بزرگ تر میشود و گوشت و اندامش قوی تر میشود
باید غذا بخورد تا بدنش محکم شود و اعضایش قوت بگیرد
بنابراین خدای مهربان برای او دندان های تیزی می آفریند که مثل آسیاب ،باآنها میتواند خوردنی ها را نرم کند و راحت بخورد.
نوزاد همین طور رشد میکند تا به بلوغ میرسد
اگر پسر باشد ، بر روی صورتش مو میروید که نشانه ی مردی و اقتدار است..
اگر هم دختر باشد ، صورتش صاف و بی مو است تا زیبا و خواستنی باشد.
میبینی چقدر همه ی کارهای خدا روی برنامه و نظم است!
آیا ممکن است که اینها خود به خود و بی برنامه ریزی رخ داده باشد؟
اگر خون در رحم مادر به بچه نمی رسید،بچه مثل گیاهی که از بی آبی خشک شود، میمرد!
اگر هنگام کامل شدن جنین در بدن،درد زاییدن به سراغ مادر نمی آمد،آن بچه مانند زنده ای در گور میمرد.
اگر هنگام نیازش به غذای غلیظ،دندانهایش نمی رویید،چگونه می توانست غذای مناسبش را بجود و فرو ببرد؟
اگر غذای او همیشه شیر مادر بود،بدنش هیچ وقت محکم نمی شد و استخوان می گرفت و نمیتوانست کارهای سخت انجام دهد.
مادر هم همیشه مجبور بود به او رسیدگی کند و از دیگر فرزندانش باز می ماند.
اگر ریش به صورت پسر نمی رویید،همیشه
مثل کودکان و زنان می ماند و وقار و شکوهی را که مرد مرد باید داشته باشد،نداشت.
آن کسی که هوای انسان را دارد و اورا در هر حال و به آنچه مناسب اوست میرساند،خدای مهربان است؛
خدایی که او را از هیچ به وجود آورده و همه نیازهایش را در نظر گرفته و فراهم کرده است.
اگر همه کارهای دنیا بیهوده بوده و آفریدگار و خدایی نداشت،آیا این نظم آفرینش به این زیبایی ، جریان داشت؟
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
✨』
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
غواصی که دهان خود را پر از گِل کرد تا مبادا صدای نالهاش موجب لو رفتن مَعبر شود
✍🏻برای شروع عملیات کربلای ۴ به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن راشکستیم و پاکسازی کردیم.وقتی برای آوردنمجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم
#شهیدسعیدحمیدیاصیل هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشهای از معبر افتاده است.
اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که دهان شهید پر از گِل شده بود.
بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد،برای اینکه صدای نالهاش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود.
#نوجوان_شهیدسعیدحمیدی_اصل🌷
#الگوی_خودسازی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🌞صبح دمید...
و ما دوباره، در هیاهوی دنیا، قدم می گذاریم.
🔸نمی دانم،امروز؛ چندبار، یاد تو، از خاطرم...
عبور میکند!
اما میدانم؛ تو هنوز، مثل دیروز...تنهایی!
#سلام سلطان تنهاي زمین.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
:-*❀🌺:-*❀🌺:-*❀🌺:
سلامــــی ناب و از تـه دل در صبحی زیبا و فرخنـــــــــــده تقدیم برشما رفقای عزیز و ارزشمنـــــــــــدمون☺️🌺
الهی که امروز و هر روزتون سرشار از گرمای نور الهی باشه ✨
#عکسنوشته
#شهید_بهشتی
⚠️اگــر بہ بی تفاوتــی ڪشیــده شــویــم، یعنــی مــرگِ انقــلاب❗️
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستونهم
راستی فکر کردی اگر نوزاد انسان، دانا و عاقل به دنیا میآمد ،چه میشد؟
نوزاد اگر عاقل بود،دنیا در نظرش بسیار بیگانه می آمد و سرگردان می ماند؛
چون هیچ تجربه ای از دنیای جدیدش نداشت و برای نخستین بار چیزهایی می دید که برایش عجیب و غریب است.
از اختلاف چهره ها و اشیا گرفته تا پرندگان و حیوانات و ساعت به ساعت و روز به روز،برایش ناشناخته و حیرت زا بود.
حال کسی را داشت که او را اسیر می کند و از شهری به شهری می برند،از رویارویی با آدمهایی که زبانشان را نمی فهمد و اشیاء جدید و نا آشنا،به دلهره میافتاد.
اگر کودک عاقل به دنیا میآمد،همیشه از اینکه نمی تواند راه برود و بر دوش دیگران است و قنداق پیچش کردهاند و در گهواره خوابانده اندو تر خشکش میکنند،احساس پستی و کوچکی و سرافکندگی میکرد.
اگر نوزاد زانو و کامل متولد می شد،دیگر شیرینی کودکانه را نداشت و آنقدر برای دیگران خواستنی نبود.
نوزاد وقتی به دنیا می آید ،از همه چیز آگاه است.
روز به روز، اندک اندک ،با دیدن هر چیز و با حالت های مختلف، به اطلاعات و دانش افزوده می شود.
با دنیایی که برایش غریبه بود آشنا تر می شود و به سرد و گرم دنیا عادت میکند.
به تدریج به جایی میرسد که با عقل خود فکر میکند و به نتیجه میرسد و کارها و مشکلاتش را چاره می کند.
از دگرگونی های روزگار عبرت می گیرد.
آزمون و خطا می کند، به فراموشی و غفلت دچار می شود و با آن درگیر می شود تا زمانی که بزرگ شود و به سن تکلیف برسد.
اگر نوزاد هنگام ولادت ،عقلش کامل و اعضایش قوی بود و خودش میتوانست کارهایش را انجام دهد،دیگر شیرینی تربیت فرزند،نصیب پدر و مادر نمیشد.
جالب است بدانید که چرا نوزادان اینقدر گریه میکنند. در مغز نوزادان رطوبتی هست که اگر بماند ،باعث بیماری ها و دردهای بزرگ،مانند کوری میشود.گریه رطوبت را از سر نوزاد بیرون می برد و باعث تندرستی و سلامتی چشمانش می گردد.
پدر و مادر نوزاد هم که نمی دانند این گریه چه نعمت بزرگی است،مدام سعی می کنند آن را با هر ترفندی که بلدند و میتوانند، ساکت کنند.
در دنیا خیلی چیزها هست که مردم مصلحت آن را نمی دانند و چون به مذاقشان خوش نمی آید، از آفریدگار ایراد میگیرند .
اگر اینها را بدانند و بفهمند،حرف و کارشان تغییر می کند.
آه اگر مردم این نعمتهای خدا را بشناسند و درباره اش فکر کنند، دیگر سراغ گناه و نافرمانی خدا نخواهند رفت."
باخطبهخطعجایبآفرینشاشکریختم...
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
✨』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیام
نماز شبم رو به نماز صبحم وصل کردم،خیلی خسته بودم
بین الطلوعین رو بیدار نموندم...
میترسیدم دوباره خواب ببینم ولی با کلی نذر و قسم ،گوشی رو سایلنت کردم و خوابیدم
وقتی بیدار شدم که تو خونه قول قوله بود
معصومه و نی نی کوچولوش از بیمارستان مرخص شده بودن
خیلی حالم بد بود
چون میترسیدم حال بدم بهبچهمنتقل بشه،
بچه رو دستم نگرفتم
با خودم هم گفتم واسه برنامه ی امشب نمیرم
گوشیمو چک کردم
پنجاه تا تماس بی پاسخ ...
به هیچکدوم توجه نکردم و گوشی رو پرت کردم رو تخت..
نماز ظهر و عصر رو به جماعت پشت سر بابا خوندیم
و ناهار گذاشتیم
خاله اینا هم قرار بود برای ناهار بیان
سفره رو با کمک عباس پهن کردمو رفتم
سرافون و جوراب شلواریمو پوشیدم
چادر نمازم رو هم رو سرم گذاشتم
تو آینه خودمو نگاه کردم
دور چشام سیاهی افتاده بود
لبام بی روح شده بودن
مامانم اومد تو اتاق
-نرگس این چه قیافه ایه؟
پنکک بزن..
-نهههه! شوهر خاله میاد مامان!
-نگفتم که آرایش کن،رنگ بده بصورتت فقط
-مامان همینجوری خوبه
-دختر خودتو با مسجد و بیخوابی سیاه کردی!
نگا چشاشو....
هیچ حرفی نزدم
مادرم رفت
خاله م اومد و منم نه ناهار خوردم و نه رفتم پیششون
به مادرم حق میدادم
اما اینا همه جذابیته ، زینته
این از سیره ی حضرت زهرا س نیست!
دراز کشیدم رو تخت
پتو رو کشیدم رو سرم
ناخودآگاه خوابم برد
با صدای اذان گوشی از خواب پریدم
رفتم تو هال
صدای گریه های محمد اَدیب میومد
کسی پیشش نبود
گرفتمش بغلم
- جان عمه؟
گریه چرا؟مامان الان میاد قربونت برم!
ایجانم
عمهفداتشه:)
بغض خفم کرد..
فدا...!!
چطور تو حاضری فدای یه بچه ی نوزاد بشی
ولی همسر و بچه هاتو فدای خدا نکنی؟
چرا آنقدر با ادعایی
نرگس امام حسین علیه السلام کل زندگیشو داد
تو یه روز
توی چند ساعت...
اینه ادعای لبیک یا حسینت؟؟؟
اینکهغصهبخوری بد نیست
ولی نارضایتی خوب نیست!
وقتی رفتم توفکر
محمد ادیب هم دیگه صداش در نیومد !
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد