eitaa logo
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
346 دنبال‌کننده
9هزار عکس
4هزار ویدیو
47 فایل
روشنگری تاسیس←98/10/20
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشق ❤️که باشی ، از همه چیز میگذری. مثل مجیدباقری که دانشجوی پزشکی بود اما همه چیز را رها کرد و پای انقلاب🌸 و دفاع مقدس 🌺ماند. . خدمت کرد، صادقانه ، عاشقانه و خالصانه.. . دیدار امام خمینی را فدای شناسایی محل عملیات والفجر کرد، راهی شدند.سوره فجر🌹 را حفظ می کرد. يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى‌ رَبِّكِ‌ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي‌ وَ ادْخُلِي جَنَّتِي. . ذکر لبش📿 شده بود.‌‌.‌به رفیقش گفت می شود انسان به چنین مرتبه ای برسد؟ شاید خودش هم نمی دانست خدا جواب سوالش را با شهادت🥀 می دهد.. عدو شود سبب خیر☘ اگر خدا💚 خواهد و خمپاره ای ، مجید را با خون مطهرش❣ غسل داد.‌.‌‌‌‌‌‌ . نمی دانم مزد نمازشب😞 و مناجات سحرگاهش😭 را گرفت یا دعای خیر مادر 💐، عاقبت بخیرش🕊 کرد.. . اما می دانم ، بهمن ، ماهی بود که اولین روزش را به یمن آمدن مجید🎊 جشن گرفت و ۲۴ سال بعد ، نهمین روزش ، به مناسبت رفتن مجید ، لباس عزا🏴 بر تن کرد.. و چه دل پری دارد😔 ماه بهمن. . امروز روز شکفتن غنچه وجود مردی است که در راه معبود ، شهید شد. تولدت مبارک شهید عاشق .🎂 . ببخش 💐که ما هنوز هم نتوانستیم شما را بشناسیم. . اگر دریاها مرکب و تمام درختان دنیا قلم✏️ شوند ،بازهم دفتر📒 زمین برای توصیف غیرت🌴 و مردانگی🌳 شما کم است... . براستی چند چفیه خونی شد تا چادری خاکی نشود؟؟ نویسنده : . به مناسبت تولد . ❤️تاریخ تولد❤️ : ۱۳۳۷/۱۱/۱ . 🖤تاریخ شهادت🖤 :۱۳۶۱/۱۱/۹ . 📇تاریخ انتشار طرح📇 : ۱۳۹۸/۱۰/۳۰ . 🥀محل دفن🥀 : بهشت زهرا تهران . 🇮🇷🍃▪️ــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁 کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
اوایل سال 92، آن موقع هنوز بحث اینقدر مطرح نبود، رضا هم جزو اولین گروه اعزامی فاطمیون به سوریه بود.✌️ آن موقع اولین گروه، 22 نفر بودند که دور هم جمع شدند به فرماندهی شهید علیرضا توسلی‌زاده که به ابوحامد معروف بود، تیپ فاطمیون را تشکیل دادند.💪 عکس‌هایش را قاب کرده بود زده بود روی دیوار می گفت، اگر من شهید شدم همه می‌گویند چه شهید خوش‌تیپی..😊. می‌گفت وقتی من بروم شهید بشوم، تو افتخار می‌کنی که مادر شهید رضا اسماعیلی هستی..😢. حتی یادم است یک بار که مرخصی آمده بود، یکی از همرزمانش که خیلی خیلی با هم نزدیک بودند- شهید غلامرضا محمدی- درسوریه شهید شد، الان هم جاویدالاثر است😔، خبر شهادت ایشان در اینترنت پخش شد و آقا رضا هم دید و خیلی ناراحت شد، انگار که از رفیقش جا مانده باشد، تنها مانده باشد😞، همان موقع بود که گفت من هم این دفعه بروم شهید می‌شوم.☝️ شهید مدافع حرم رضا اسماعیلی اولین ذبیح فاطمیون😭💔 🕊 کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
🕊هرکسی شکاف گفت "یافاطمه" زپا افتاد 🕊یقیناً که لحظه ی آخر روی دامان جان داد❣ 🌙 🌹🍃🌹 کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
حَرَم عَجَب حال و هوایی دارد••• چه صفایی دارد♥️ بنویسید✍ به روی این شهدا🌷 چقدر عمه ی سادات دارد😍 🌙 🍃🌹🍃🌹 کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_یکم 💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آ
✍️ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق شد :«رحمته خواهرم!» 💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» 💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» 💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت !» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. 💠 اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. 💠 کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. 💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... ✍️نویسنده: کپی مجاز نیست کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
12.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تغییر در فتنه خروج سفیانی رهبری به یکی از علما فرموده‌اند که فتنه‌ی بزرگ ، از علائم حتمی ظهور ، به برکت نیروهای و مجاهدت و خون پاک ، تغییر کرده است. 🔸️( به این معنی است که کیفیت و کم و زیادن شدن روایات را می‌گویند بداء یا بِدا ) 👈 لذا وقتی که نائب امام زمان (عج) به این نکته اشاره می‌کنند،: بنحوی خود، به بسیار نزدیک بودن نیز اشاره دارد. همان‌گونه که در فرمایشات اخیر ایشان، مبنی بر نزدیک بودن به ها هستیم ، برخی تحلیلگران و علما گفتند که قله همان ظهور است‌‌ و ما هستیم