🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
سلام دوستان عزیز این تصاویر یادمان شهدای سیرانبند بانه میباشد که حدودا ۳۰ کیلومتر به سمت نقطه صفر مر
چند دقیقه وقت بذارید و بخونید مطلب داخل عکس رو
ما مدیون خون چه شهدایی هستیم😭😭
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_6
◉๏༺♥️༻๏◉
ساکهایمان را کنار در ورودی گذاشتیم. مهسا مقابل تلویزیون نشست تا بقیهی سریالش را ببیند. من هنوز داشتم به جزئیات فکر میکردم. به اینکه دمپایی روی فرشی لا انگشتی بردارم یا دمپایی صورتی رنگی که ابری بود؟ طوریکه نیتون هم نگفته بود یافتم، بلند گفتم یافتم و از داخل کمد دمپایی ابری را درآوردم و داخل ساکم گذاشتم. سمت کمدم برگشتم و نگاهی به کش موها و گلسرهای چیده شده انداختم. دستم را سمت گل سری بردم که یک گل قرمز بزرگ داشت. همیشه وقتی به خانهی خاله میرفتیم با دخترها عروس بازی میکردیم. کفشهای تقتقی خاله را در یک بعدازظهر گرم تابستانی که او به چرتی خفن رفته بود برمیداشتیم و سمت پشت بامشان میرفتیم. یکبار که در حال تقتق بودیم پاشنهی یکی از کفشها شکسته بود و هرکداممان تقصیر را گردن دیگری میانداختیم. ولی خب مثل همیشه کفش پای من بود و داغان شده بود.
گل سر را داخل ساکم گذاشتم. بعد هم از اتاق بیرون رفتم. کنار مهسا نشستم. با هیجان داشت تعقیب و گریز آن پسرها را نگاه میکرد. یاد حرف دوستم افتادم که در آخرین میزگرد گفته بود. اینکه مگر رامسر چقدر مساحت دارد که اینها مرتب فرار میکنند و کسی هم پیدایشان نمیکند!
سریال تمام شد و نوبت تیتراژش رسید. مهسا زیر لب با خواننده تکرار میکرد. حسابی در حس رفته بود. آهسته از جایم بلند شدم. مرض درونم میگفت حالش را بگیرم! آرام قدم برداشتم. کنترل را برداشتم. کانال را عوض کردم. مهسا که چشمانش بسته بود یک لحظه جا خورد. چشمانش را باز کرد و با دیدن مرد اخبارگو که داشت از قیمت گوشت و مرغ میگفت مثل خروسی جنگی از جا جهید. بلند گفت:
-مهلا!
از دستش فرار کردم. او هم دنبالم میدوید. دور مبلها میچرخیدیم و جیغ جیغ میکردیم. مادرم از آشپزخانه بیرون آمد و نگاهی به هردویمان انداخت. دست به سینه ایستاد. مهسا معترض گفت:
-مامان ببینش، نمیذاره گوش بدم!
من هم زیرزیرکی میخندیدم. همه به من میگفتند خیلی شیطنت دارم و اذیت میکنم. من اما فقط شوخی میکردم! وقتی صدای گریهی مهنا بلند شد فهمیدم اینبار شوخیام قشنگ نبوده و باعث بیدار شدن مهنا شدهام. مادرم دلخور شد و سمت اتاق رفت تا مهنا را بغل کند. مهسا سمتم دوید و به شانهام کوبید:
-همین رو میخواستی؟ بچه بیدار شد.
این را گفت و سمت اتاق رفت. زبانم را برایش درآوردم. از پشت سر که چشم نداشت ببیند اما من دلم خنک میشد. اینبار اما واقعا نمیخواستم مهنا را بیدار کنم. فقط داشتم شوخی میکردم. شوخی کردن که عیبی نداشت. البته شاید زیادهروی کرده بودم. چهرهی غمگین مادر و اخمهای مهسا و گریهی مهنا میگفت که اینبار گند زدهام!
وقتی عمو دنبالمان آمد من و مهسا حاضر و آماده کنار در بودیم. مادر درحالیکه مهنا را به بغل داشت با عمو بهروز سلام و علیک کرد و او را به داخل خانه دعوت. عمو اما میگفت قبل از غروب برسیم بهتر است. از مادرم خداحافظی کردیم. مادر سفارش کرد شر به پا نکنم و دختر خوبی باشم. که با محسن پسرخالهام هی کلکل نکنم و کاری به کارش نداشته باشم. که فقط با دخترخالههایم بازی کنیم. نمیدانستم مادر چرا اینقدر نگران است. محسن که صبح تا شب کنار عمو بهروز سر کار بود و وقتی هم شب میآمد مثل فیلی خسته روی کاناپه خوابش میبرد. یک بار من و دخترها سر به سرش گذاشته بودیم. وقتی داشت فوتبال میدید و تخمه میشکست رفته بودیم و از پشت داخل یقه بلوزش آب ریخته بودیم؛ آبی سرد و تگری. او هم داد زده بود و آنشب حسابی ما دخترها را تنبیه کرده بودند. مثلا نگذاشته بودند موقع شام نوشابه بخوریم. من که مشکلی نداشتم. نوشابه دوست نداشتم. بقیه ولی حالشان خراب شده بود!
داخل ماشین عمو که نشستیم پرسید:
-خب چی بخرم تو راه بخوریم؟
من دستم را بلند کردم و گفتم:
-من بگم؟ دل و جیگر!
مهسا و عمو از خنده منفجر شدند. علت خندههایشان را میدانستم. من با دخترهای همسنم فرق داشتم. بجای چیپس و بستنی و پاستیل و شکلات، علاقهمندیهای متفاوتی داشتم!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
هنوز منتظری تا زمانه با تو بسازد
چه انتظار بعیدی، چه آرزوی محالی
#محمد_شریف
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_7
◉๏༺♥️༻๏◉
ماشین روی یک دستانداز رفت. از همان ساندویچهای زرد رنگ و سفید رنگ که وسط خیابانهایی که شلوغ است میکارند. همانها که اگر حواست نباشد ممکن است فنرهای ماشین را به اعلی علیین بفرستد. یک بالا و پایین وحشتناک را تجربه کردیم. سرم به سقف ماشین خورد و آخ بلندی گفتم. عمو از داخل آینه به من نگاهی انداخت. میخواست بداند همان نیم مغزی که در سرم است سالم مانده باشد. پرسید:
-خوبی مهلا؟
یک دستم روی سرم بود و مشغول مالیدن بودم. با یک دستم هم پر چادرم را محکم گرفته بودم. چشمهایم یکی باز و یکی بسته بود و لبهای بالاییام بخاطر تحمل درد به سمت بالا کشیده شده بود. دندانهای ردیف سفید رنگم هم نمایان بود. سفید رنگ بودند چون حسابی به شستنشان اهمیت میدادم. درحالیکه مرواریدهای زیبایم داشتند در معرض آن هوا خودشان را خنک میکردند گفتم:
-خوبم آره.
مهسا هم ریز ریز میخندید. درحالی که هنوز دست راستم روی سرم بود به سمت مهسا برگشتم و زبانم را دراز کردم. او هم زبانش را دراز کرد. عمو که از داخل آینه نگاهمان میکرد خندهاش گرفته بود. رو به من ادامه داد:
-بالاخره چی بگیرم دخترها. داریم میرسیم.
دست به سینه نشستم و با غرور گفتم:
-من که نظرم رو دادم. مهسا هم که معلومه. همیشه دلش بستنی میخواد.
مهسا با آرنجش آهسته به بازویم زد. مثلا اگر میگفتم علاقهمندیاش بیفاستراگانوف است خیلی باکلاس به نظر میرسید؟ عمو که همچنان میخندید کنار جگرکی نگه داشت. از پژو پارسش پیاده شد و سمت مغازه رفت. از پشت پنجرهی ماشین داشتم به عمو نگاه میکردم. در آن کت و شلوار سورمهای و رسمی، خیلی متشخص به نظر میآمد. نمیدانستم چرا رنگ همهی کت و شلوارهای رسمی باید سورمهای باشد؟ همین پدر خودم که کارمند بود هم همیشه کت و شلوار سورمهای میپوشید. کار عمو با کار پدر زمین تا آسمان فرق داشت ولی تیپ و ظاهرشان مثل هم بود. در ذهنم تصورم کردم که همهی پدرها شکل هم هستند. همه مثل هم لباس میپوشند. همه مثل هم موقع عصبانی شدن سر بچههایشان فریاد میزنند. همه مثل هم دخترهایشان را محکم بغل میکنند. همه مثل هم عصرهای جمعه بچههایشان را به گردش میبرند. در فکرهای فلسفیام بودم که عمو سوار شد. کیسهی جگر و دل را پایین صندلی گذاشت. بعد هم از آینه به من نگاه کرد:
-گرفتم عمو. بریم خودم برات کباب میکنم.
دستم را محکم کف دست دیگرم کوبیدم و ایولی نثار عمو کردم. عموها همیشه مهربان بودند. حتی عموی خودم هم که یکبار در جمع با من شوخی کرد و گفت مثل دستهی جارو میمانم از بس لاغرم هم برایم قابل احترام و شیرین بود.
خیابانها را پشت سر گذاشتیم تا به منزل عمو رسیدیم. از سر کوچهشان که میخواستیم وارد شویم اصغر آقا بقال محل همیشه بیرون دکانش نشسته بود و رفت و آمد مردم محل را بررسی میکرد. یک چشمش را ریز میکرد و تا رسیدن به مقصد تو را تعقیب. از پشت شیشه به او خیره نگاه کردم. میخواستم از رو برود. من نگاه کردم و اپ نگاه کرد آنقدر نگاه کردیم تا آخر از دیدم پنهان شد. سرم را سمت شیشهی جلو گرفتم. خانهی سه طبقهی خاله آتوسا نمایان شد. از خوشحالی برقی در دلمان خاموش و روشن میشد. عمو کنار خانه نگه داشت. نمای سنگی و زیبای خانه با آن وانیکادی که بالای در خانه نصب شده بود دل آدم را آرام میکرد. عمو در را باز کرد. من و مهسا جیغجیغکنان وارد شدیم. خانهی خاله طبقهی اول بود. پا روی پلهی دوم گذاشته بودیم که کسی مقابلمان سبز شد. یک جفت کفش اسپورت مشکی و یک شلوار راستهی کتان سفید پایش بود. سرم را آرام آرام بلند کردم. نگاهش کردم. سعید بود. پسر همسایه!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
حرف ناشناس کانال⬇️
https://harfeto.timefriend.net/16853051107302
گروه نقد و نظر⬇️
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
بمناسبت میلاد پیامبر و هفته دفاع مقدس کتاب دورهمی تخفیف خورد😍👏
شما میتونین با تخفیف کتاب رو بجای ۵۰۰ هزارتومان، فقط و فقط ۳۸۰ تومان خریداری کنید
عروسک هم چندتایی باقی مونده میتونید بجای ۴۲۰ تومن با قیمت ۳۲۰ تومن خریداری کنید(چون کتابها آماره ارساله و پیش فروش تموم شده. ولی بخاطر تولد پیغمبر تخفیف خورده)
این تخفیف تا پایان هفته برقرار خواهد بود👏👏
همراه امضا و دست خط نویسنده✅
یک نشانگر که توسط خود نویسنده طراحی شده✅
@HappyFlower
20.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام رضا
منو دریاب که حالم بدون تو آشوبه...
https://btid.org//fa/video/298557
#امام_رضا
#چهار_شنبه_های_امام_رضایی
@banketolidat
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_8
◉๏༺♥️༻๏◉
مهسا سلام بلندی کرد. پسرک به مهسا سلام کرد. پلهی بعدی را پایین آمد. من هم بدون اینکه نگاهش کنم سلام دادم و یک پله بالاتر رفتم. سعید دوست صمیمی محسن و از همشهریهایشان بود. با هم مثل دو برادر بودند. بخاطر این آشنایی من و خانوادهام هم او را میشناختیم. هم سن و سال محسن بود. پسر خوبی بود. او هم مثل محسن به پدرش در کارها کمک میداد. وقتی صدای سلام و علیکش را با عمو بهروز شنیدم رو به مهسا گفتم:
-این چقدر مودبه. عین عصا قورت دادهها میمونه. بیچاره خواهراش، ایش!
مهسا که حرفهایم را شنید در جلد مادربزرگها رفت. همان مادربزرگهای خشک و نچسب که فقط به آدم نصیحت میکنند و مهر و عاطفه ندارند. اصلا مهسا چرا باید نصیحتم میکرد؟ مگر چندسالش بود؟ فقط یک سال از من بزرگتر بود. او پانزده ساله بود و من چهارده ساله. من اول دبیرستان بودم و او دوم. ما شیر به شیر بودیم. او هنوز هم معتقد بود حقش را خوردهام. آخر یکی نیست به او بگوید مگر من خواستم شیر به شیرش باشم؟ اصلا شیر به شیر بودن با کسی مثل مهسا یک نقطهی سیاه بود در زندگی آدم!
-زشته مهلا. بیا بریم.
کجایش زشت بود؟ داشتم نظرم را درمورد منطقیترین و مبادی آدابترین آدم آن ساختمان میگفتم. درمورد سعیدی که همه به خوب بودن و پاکیاش ایمان داشتند. عمو که خوش و بشش با سعید تمام شد از پلهها بالا آمد و مقابل من و مهسا ایستاد. کلید را داخل در انداخت و در را باز کرد.
-سلام اهالی شهر. بیاید ببینید کیا اومدن؟
خانهی سه خوابه و بزرگ خاله آتوسا به یکباره از صدای جیغ مینا و مریم به هوا رفت. سمت من و مهسا دویدند. مریم همسن من بود و همیشه با هم جیک جیک میکردیم. مینا اما یک سالی از مهسا بزرگتر بود. ولی با اینحال با هم خوش بودند. خاله هم از آشپزخانه بیرون آمد. سمت من و مهسا آمد. هردویمان را در آغوش کشید. همیشه این کار خاله را تحسین میکردم. اینکه من و مهسا را همزمان بغل میکرد که ناراحت نشویم. خاله که از مادرم لاغرتر بود و یک خال روی گونهاش داشت ما را سمت مبل هدایت کرد.
-بشینین اینجا براتون شربت بیارم.
با ذوق سمت مبلی رفتم. مبلی تک نفره کنار شومینهی خاموش خاله که گلگلی بود. آخیشی گفتم وقصد نشستن کردم. هنوز با کف مبل تماس برقرار نکرده بودم که حس سوزش وحشتناکی پشتم را اذیت کرد. آخ بلندی گفتم و بلند شدم. خاله و بقیه سمتم دویدند. مریم که از همه به من نزدیکتر بود جلو آمد. وقتی گریهام را دید پرسید:
-الهی بمیرم. خیلی دردت گرفت. ای بیشعور!
میان گریه خندهام گرفت. مریم فقط درمورد یک نفر با این لحن کشدار و با غیظ این کلمه را به زبان میآورد؛ محسن برادرش! نگاهم را که دید رو به من و بقیه گفت:
-من و محسن با هم کلکل کردیم. خواسته انتقام بگیره! میدونسته من عاشق این مبل و نشستن کنار شومینهاشم این پونز رو کاشته اینجا!
وقتی خندیدم بقیه هم خیالشان راحت شد که موضوع مهمی نبوده است. با احتیاط دوباره روی مبل نشستم. خاله شربت آورد. از همان شربتهای قرمز و خوشمزه که آدم دلش میخواهد چند لیوان بخورد. اولین لیوان را به سرعت سر کشیدم. خواستم دومی را بردارم که مهسا چشم غره رفت. نگاه تیزم را به چشمانش فرو کردم. لب گزید. متوجه نمیشدم حالا دیگر زشتیاش کجا بود. بیتوجه به او لیوان دوم را هم خوردم. بعد به مبل تکیه دادم. عمو درمورد کباب کردن دل و جگرها با خاله حرف میزد.
مریم دنبالم آمد تا به اتاقش بروم. از جایم بلند شدم و دنبالش راه افتادم. وقتی حسابی خلوت شد محکم در کمرش کوبیدم. آخ بلندی گفت و معترض نگاهم کرد:
-آی دیوونه کمرم شکست!
-تو با محسن چه کلی داری که پونزش رو من باید بخورم؟
از خنده ریسه رفت. روی تختش نشست.
-هیچی بابا. با پونز زدم یکی از طراحیهاش رو به دیوار. اونم شاکی شد. حقش بود. میخواست نره سراغ کیف من!
-مگه تو کیفت چی داشتی؟
مریم دستش را روی بینیاش گذاشت و گفت:
-قول بده به کسی نگیها!
سرم را مثل مرغی که منتظر سر بریدن باشد بالا پایین کردم:
-قول قول.
دستش را زیر تختخوابش برد. آهسته کتابی را بیرون کشید. از آن کتابهایی که خاله آتوسا خواندنش را ممنوع کرده بود. همان کتابی که آنروزها نقل محافل همهی دختران بود. بامداد خمار!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝