eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
760 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6044193010487398498.mp3
1.98M
┄━•●❥ ﷽ ❥●•━┄ 🖤🍃      🌧میچکه مثل بارون...                سیل اشکام رو گونه 🍂همه میگن که زوده                 آخه مــادر جَـوونه😭
هر که شد گمنام تر زهرا نگاهش میکند 🖤🌱 🙏🙏حاجت روا باشید
زهراۍ من!.mp3
9.22M
یا فاطمه... نرو علی غریبه😭💔
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ آن سکو دیگر فقط یک سکو‌ نبود. شده بود محلی برای دیدن کسی که همه‌ی لحظه‌هایم با فکرش می‌گذشت. سه شنبه‌ها و یک شنبه‌ها، روزهایی بود که من و سعید در ایستگاه مترو مقابل هم قرار می‌گرفتیم. او که نمی‌دانستم کجا می‌رود و من که به دانشگاه می‌رفتم. در آن دو ماهه کارم شده بود دیدن او و تخمین زدن زمان حضورش و قایم شدن در گوشه و کناری تا او را نبینم. نمی‌دانم چرا هر چه زمان رفت و آمدم را جا به جا می‌کردم باز هم با او برخورد می‌کردم‌. هر وقت که می‌خواستم به دانشگاه بروم او هم در آن یک‌شنبه و سه‌شنبه با من همراه می‌شد. دیگر به حضورش عادت کرده بودم. به اینکه یک‌شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها در مترو و اتوبوس همراهم باشد. این را به مادرم گفته بودم. یک‌بار که دور هم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. وقتی که مادر و دختری در یک بعد از ظهر چای می‌نوشیدیم به مادرم گفته بودم: -مامان یه چیزی ذهنمو درگیر کرده. می‌شه بپرسم ازتون؟ مادرم هم با روی گشاده جوابم را داده بود. همان هم باعث شده بود شجاع بشوم و از آن دو ماهی که طی کرده بودم حرف بزنم‌. -مامان راستش یه روزایی تو هفته، من و سعید با هم رفتنمون همزمان می‌شه. یعنی هم تو اتوبوس هم مترو با هم هستیم. منتهی خب اتفاقیه واقعا. یا شایدم.. مادرم نگاهم کرده بود. بعد یک کلمه گفته بود خب. من هم ادامه داده بودم: -حالا می‌خوام بدونم اگر من سلام و علیک نکنم، بی ادبیه؟ زشته برای من و خانواده؟ نمی‌دونم واقعا مرددم. البته خب من خودمو پنهون می‌کنم. نمی‌ذارم بفهمه. ولی مگه می‌شه منو ندیده باشه؟ مادرم به فکر فرو رفته بود. بعد هم چایی‌اش را نوشیده بود. -نه مامان جون‌ نیازی نیست. وقتی با هم برخورد ندارین چه لزومی داره بری جلو و سلام و علیک کنی. راحت باش. برو بیا. هیچ عیبی نداره. این حرف مادرم حسابی آرامم کرده بود. اینکه من آدم بی ادبی نیستم و اینکه با خیال راحت می‌توانستم به دانشگاه بروم و برگردم. مساله‌ام با این رفت و آمد هماهنگ حل شده بود. کم‌کم کارهای عروسی مهسا را می‌کردیم. او نیمه‌ی آذرماه ازدواج می‌کرد. مادرم در آن چند وقت جهاز برایش خریده بود. وسایلش را داخل حیاط و زیر سایه‌بان می‌چیدیم تا خراب نشود. مهسا در تکاپو بود. مادرم هم. با مادر و پدرم به خانه‌ی خاله آتوسا رفته بودیم تا کارت عروسی را بدهیم. وارد که شدیم بعد از سلام و علیک و تعارفات، خاله سر حرف را باز کرد. ما خانم‌ها داخل آشپزخانه نشسته بودیم. -خواهر برای مینا خواستگار اومد هفته پیش. به از سبحان نباشه پسر خوبیه. ماجرای خواستگار مینا را جسته و گریخته از خودش در هیات شنیده بودیم. حالا به طور جدی خاله داشت مطرحش می‌کرد‌. ماجرای خواستگاری پسر یکی از اقوام دور عمو بهروز که داشت خارج از کشور تحصیل می‌کرد و قرار بود مینا را هم چند صباحی با خودش به آن‌جا ببرد. مینا هم مردد مانده بود.‌ من اگر بودم حتما نمی‌توانستم قبول کنم. من طاقت دوری از مادر و پدرم را نداشتم. -حالا قراره یه جلسه دیگه هم بیان ببینیم چی می‌شه. مادرم الهی شکر گفت. بعد هم رو به مینا کرد و پرسید: -خاله به دوری فکر کردی؟ غربت سخته‌ها. مینا انگشتش را به دندان گرفته بود. -آره خاله دارم فکر می‌کنم. همان ‌لحظه محسن وارد آشپزخانه شد. روی شانه‌ی مینا کوبید: -ای بلکه بری ما چند وقتی راحت باشیم از دست شل بازیات. مینا روی بازوی محسن کوبید. محسن کنار مادرش روی صندلی نشست. مینا از آشپزخانه بیزون رفت. فقط من و محسن و خاله و مادرم بودیم. -خاله این مهلا رو می‌خوای ترشی بندازی؟ نمی‌فرستیش بره خونه شوهر؟ مادرم آهسته روی دست محسن زد: -به دختر من چه کار داری؟ راست می‌گی خودت زن بگیر. محسن دست به سینه شد. بعد هم نگاهی به من و بعد به مادرم انداخت: -من که بله می‌گیرم، ولی برای این خانوم یه خواستگار پیدا شده! جا خوردم. نگاهم روی محسن قفل شد. خدایا تازه از دست فکر شاهرخ و دایی مجید ریحانه خلاص شده بودم و روی درسم متمرکز. این دیگر که بود؟ -خب کی هست خاله جون؟ خاله آتوسا به جای محسن جواب داد: -سعید! محسن با خنده پی حرفش را گرفت: -سعید عطری خاله! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
. رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی @HappyFlower
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 خـدایا... از تو میخواهمـ✋🏻 چادر مرا آنچنان با چادر خاڪے جده‌ے ساداتــ💚🍃 پیوند زنے ڪھ اگر جان از تنم رود چادر از سرم نرود...😌👌🏻 🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂
سلام پاییزی🍁🍂
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ مادرم دستش را به چانه زد و به محسن خیره شد. من هم دست‌هایم را از روی میز جمع کردم. لرزش انگشتانم به وضوح دیده می‌شد. حتی حس می‌کردم صورتم و لب‌هایم هم درحال نبض زدن هستند. به محسن نگاه می‌کردم و حرفی که در ادامه زد: -ما تو هیات سه نفری نشستیم دورهم. بعد به هم قول دادیم هرچه زودتر زن بگیریم و یه سر و سامونی به اوضاع زندگیمون بدیم. مرتضی برگشت گفت تو دانشگاهشون یه دخترخانوم چادری هست که با کمالاته و یزدیه و اینا. گفت من اونو نشون کردم حتما می‌گیرمش. خاله آتوسا خندید: -باریکلا مرتضی. چه زرنگ. خب تو چی گفتی پسره مامان؟ بعد هم با دست گوش محسن را پیچاند. محسن خندید و رو به مادرش درحالیکه دستش را روی سینه‌اش گذاشته بود خم شد: -من گفتم چاکر مامانمم. هرچی اون بپسنده من می‌رم خواستگاری. وقت ندارم خودم برم پی گشتن. نوبت سعید بود. محسن سرش را سمت من چرخاند. از او خجالت می‌کشیدم. این حرف‌هایی که می‌زد باعث می‌شد شرمم بگیرد. -اما سعید! سعید برگشت گفت من از دخترخاله‌ی تو خوشم میاد. می‌خوام به مامانم اینا بگم که بریم خواستگاریش. دیگر می‌خواستم جذب زمین شوم آن‌قدر خجالت کشیدم. خاله و مادرم همزمان به من نگاه کردند. در آن جمع فقط مادرم می‌دانست راز دلم چیست. خاله با تعجب نگاهمان کرد: -محسن که اینو گفت من تعجب کردم. آخه سعید کی مهلا رو دیده؟ کی پسندیده که ما نفهمیدیم. جوونای الانن دیگه. نمی‌شه از کارشون سر درآورد. آب دهانم را به سختی قورت دادم. با انگشتانم زیر میز ور رفتم. نفس‌های عمیق کشیدم. خاله نگاهم کرد: -وای بچمون سرخ و سفید شد. نگین دیگه. این مهلا اصلا بچه‌اس، شوهر نمی‌کنه. تند سرم را بلند کردم. محسن پی حرف مادرش را گرفت: -آره بابا منم به سعید گفتم منتهی می‌گه فقط مهلا. می‌گه چندبار هم تو هیات دیدتش هم جدیدا صبح‌ها با هم هم‌مسیر می‌شن خیلی خانوم و سر به زیر می‌ره و میاد. خدایا پس صبح‌ها من را می‌دیده. پس حواسش به من بوده است. پس از آن‌طرف سکو مراقبم بوده. حس شیرینی زیر پوستم دوید. حس حمایت شدن. حس اینکه کسی مراقبم است. -خلاصه خاله اگه عطری خانوم زنگ زد بدون داستان اینه. ممکنه مثلا فردا پس فردا زنگ بزنه. نمی‌دونم سعید گفته یا نه اصلا. خاله و مادرم به هم نگاه کردند. مادرم خیلی خونسرد گفت: -زنگ زدن قدمشون رو چشم، زنگ نزدن سلامت باشن. محسن ابروهایش بالا پرید. -وا خاله، زنگ می‌زنه. فقط جوابی که به خانوم عزیزی و بقیه می‌دی به اون نده. بهش برمی‌خوره. خندید و دستش را مقابل دهانش گرفت. مادرم باز هم با آرامش گفت: -دختر بزرگ کردم پنجه آفتاب، همه چی تموم. بعد سرش را سمت من چرخاند. نگاهمان در هم تنیده شد: -مگه چندتا مهلا دارم تو این دنیا! این همه حمایت مادرم باعث می‌شد اعتماد به نفسم زیاد شود. -خب تو چی می‌گی مهلا؟ به محسن و سوال ناگهانی‌اش خیره شدم. راستش این بود که می‌خواستم از خوشحالی پرواز کنم. اما خب حسم را کسی نمی‌دانست جز خدا و مادرم. کمی فکر کردم و گفتم؛ ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
. رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی @HappyFlower