🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_86
شروع خوبی بود. میتوانستم قدم به قدم به او نزدیک شوم. آدرسی هم که داده بودم، حالاحالا ها باید میگشت تا پیدایم کند. کلی هتل و مسافرخانه و زائر سرا بود که باید میگشت. دلم سوخت برایش. خبر نداشت فاصلهمان فقط دومتر است.
لب تاب را بستم و گذاشتم روی میز. نور همه ماشینها را روی دیوار دنبال کردم. همهشان یک قلب قرمز بودند. قلب قرمز من. چشمانم رابستم. انگار اولین شب آرامش بود!
صدای هشدار گوشیام که به گوشم خورد، با لذت از خواب بیدار شدم. کش و قوسی به خودم دادم و برای وضو و دستشویی بیرون رفتم. مثل جاسوسها اول پشت دیوار سنگر میگرفتم، بعد وارد راهروی بعدی میشدم. دوشنبه بود. فقط سه روز دیگر تا عید مانده بود. نجوا کردم:
-تحمل کن حنانه. تحمل کن.
نمازم را خواندم. با لذت وارد تخت خوابم شدم. از اول اسفند ساعت کاریام از ۱۱صبح شروع میشد. بخاطر وزن زیادم، سختی کار حساب میکردند برایم. چشمانم را بستم و غرق خواب شدم.
هوای بهاری روزهای آخر اسفند، حسابی سرحالم کرده بود. انگار زندگی دوباره داشت شیرین میشد. حالم عالی بود. سرخوش و سرمست راه میرفتم و نفس عمیق میکشیدم. دوباره عاشق شده بودم انگار.
جلوی رستوران خبرهایی بود. شلوغ شده بود. انگار دعوا شده بود. جلو رفتم. درست میدیدم؟ کیوان بود؟ آمده بود دعوا. ولی برای چه؟
جلوتر رفتم. شیدای محزون نشسته بود گوشه دیوار و داشت گریه میکرد. کیوان میگفت:
-چرا برنمیگردی سر خونه زندگیت؟ من که گفتم دست برداشتم از اون کارا. آدم شدم. سر به راه شدم. دیگه نمیرم پی رفیق بازی. دو ساله که دارم فقط کار میکنم و پس انداز میکنم تا بتونم خونه بخرم. با هزا جور وام و قسط خریدم. حالا میگی نمیای؟ ایها الناس! من اومدم میگم آدم شدم حرفمو نمیخونه!
دویدم سمت شیدا که بی حال به گوشه دیوار تکیه داده بود و ریز ریز گریه میکرد. حالش اصلا خوب نبود. سرش را گرفتم سمت خودم و گفتم:
-سلام. چیه؟ چی میگه؟ کیوانه دیگه درست دیدم؟
-سلام. چی بگم حنانه جون. الان بار چندمشه میاد اینجا. یادته چند وقتی نمیتونستم بیام برسونمت؟ این تعقیبم میکرد. نمیخواستم جای تو رو یاد بگیره برات دردسر بشه.
-حرف حسابش چیه؟
گریه امانش را بریده بود و نمیتوانست حرف بزند.
-دیدی که. میگه برگرد سرخونه زندگیت. من دیگه نمی.خوام برگردم. بسمه سه سال زجر کشیدم.
-میگفت آدم خوبی شده که؟
-میگه. ولی چطوری باور کنم؟
-خب عزیزم گریه نداره که. باهاش حرف بزن.
-فایده نداره. نمیفهمه.
-مگه میشه. اونم آدمه. درک داره. احساس داره.
-مگه تو تونستی با یاسر حرف بزنی و قانعش کنی؟ چه کار کردی؟ ترکش کردی.
جا خوردم. انگار جویباری از یخ از چشمه قلبم به سراسر وجودم شروع به حرکت کرد. سرد شدم. خیلی سرد. الان در این حال و روز سرخوشی و سرمستیام وقتش نبود گذشتهام را در گوشم بزند.
-قضیه من فرق میکرد شیدا جان.
-چه فرقی. تو هم نتونستی حرفتو تو کله یاسر فرو کنی، منم نمیتونم. والسلام.
داشت از من دور میشد.
-یه لحظه گوش بده.
صدای ماشین ۱۱۰بود که از دور شنیده میشد. کیوان را گرفتند و بردند. به جرم مزاحمت برای نوامیس. کیوان مزاحم نبود. عاشق بود. من میفهمیدمش. او هم شیدا را از دست داده بود و فهمیده بود چه گوهری بوده. مثل یاسر که من را از دست داده بود.
بلند شدم و سمت شیدا رفتم. در بغل فرشته خانم گریه میکرد.
-سلام حنانه جون. اومدی مادر. میبینی چه وضعی شده؟ تازه اینجا داشت رونق میگرفت.
-غصه نخور فرشته خانم. روزی و برکت دست خداست. دا دوتا دعوا هم کم و زیاد نمیشه.
با هم رفتیم به رستوران. همه ذوق و شوقم خراب شده بود. حال شیدا اصلا خوب نبود و داشت مثل بید میلرزید. لنگار دلش نمیخواست دیگر به خانه کیوان برگردد. باید با او حرف میزدم. منتظر شدم آرام شود.
-شیدا میشه یه لحظه گوش بدی.
با چشمهای گریانش به من خیره شد. نیم ساعتی گذشته بود و حالش بهتر شده بود.
-چرا نمیری تحقیق و پرس و جو؟ چرا نمیری ببینی راست میگه یا نه؟ شاید واقعا درست گفته باشه. چرا یه فرصت دیگه به جفتتون نمیدی؟
مگه نمیگی دوستش داشتی؟ مگه نمیگی دلت میسوخت برای جوونیش و خودش و استعدادهاش. حالا به خودت و به اون ثابت کن که ارزشش رو داره. بابای خدابیامرزم میگفت: بمون تو زندگی و برای خوشبختیت بجنگ.
منم جنگیدم. تلاش کردم. ترک یاسر جنگی بود که من کردم برای خوشبختیم واِلا من و دوری از یاسرم کجا.
تمام مدت داشت گوش میداد و چیزی نمیگفت. انگار حرفهایم داشت اثر میگذاشت رویش. در جوابم گفت:
-میگی چهکار کنم؟
-اول برو شکایتتو پس بگیر. آزادش کن. بعد سر فرصت با مامانت برو دنبالش و از صحت حرفاش مطمئن شو. اگر ته دلت هنوز دوستش داری. هیچی ام که نباشه، پدر بچته. بنظرت نگین یه خونواده کامل رو دوست داره یا ناقص؟
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_87
دیگر گریه نمیکرد. فقط چشمش به دهانم بود. آنقدر در آن ۸ماه پخته شده بودم که خیلی چیزها را بتوانم حلاجی کنم. بلند شد و به سمت دستشویی رفت. به من گفت:
-فقط بخاطر نگین.
-باشه بخاطر نگین. آفرین. شروع خوبیه.
نفس راحتی کشیدم و چادرم را درآوردم. فرشته خانم با نگاه مهربانش از من تشکر کرد. به او لبخند زدم و از جایم بلند شدم.
-راستی حنانه، فردا شب چهارشنبه سوریه. مراقب باش.
شیدا بود که داشت صورتش را خشک میکرد و به من هشدار میداد.
-باشه شیدا جون. مراقبم.
-فردا خودم میرسونمت. نگرانتم. یه جورایی خیلی دوستت دارم.
جملهاش که تمام شد، سرش را انداخت پایین و گفت:
-ببخشید موقع دعوا حرف خوبی بهت نزدم. گذشتتو به روت آوردم. حلال کن. حالم خوب نبود.
-ناراحت که شدم، ولی الان دیگه چیزی تو دلم نیست. حلالت کردم.
ممنونی گفت و به سمت آشپزخانه رفت. پشت میزم جا گرفتم و مشغول کارم شدم. کم کم مشتریها میآمدند و رستوران داشت پر میشد.
علی رغم دعوای صبح، بازهم رستوران شلوغ بود. در دلم خدا را شکر میکردم که ناگهان کیوان را دیدم. شیدا رفته بود و شکایتش را پس گرفته بود. دلم هری ریخت. گفتم نکند دوباره بیاید دردسر درست کند. داشتم صلوات میفرستادم که آمد نزدیک میزم.
-ببخشید خانوم شیدا کجاست؟
-الان صداش میکنم.
با سختی از جایم بلند شدم که با شرمندگی گفت:
-شرمنده. اذیت شدین.
-عیب نداره. منتظر باشین.
به سمت آشپزخانه رفتم و شیدا را صدا زدم. داشت دوتا سفارش را حاضر میکرد. سفارشها را از او گرفتم و گفتم:
-ببین کیوان اومده. خواهش میکنم برو با آرامش باهاش حرف بزن. بجنگ برای خوشبختیت. باشه؟
با تردید نگاهم کرد. کمی این پا و آن پا کرد و خواست بهانهای آورده باشد که گفت:
-آخه تو با این وضعت. حالا بذار اینا رو ببرم.
جلویش را گرفتم و محکم گفتم:
-برو شیدا. الان وقتشه. برو زندگیتو نجات بده.
سفارشها را دستم داد و رفت. خوشحال شدم. امیدوار بودم زندگیاش را بتواند نجات بدهد.
داشتم سفارشها را برای مشتریها میبردم. میز اول را دادم و چرخ را حرکت دادم تا سفارش میز بعدی را بدهم. هرچه جلوتر میرفتم مرد روبرویم آشناتر میشد. خدای من یاسر اینجا چهکار میکرد؟
خیلی هم دور از انتظار نبود. اینجا نزدیکترین رستوران به مسافرخانه بود. دو دل بودم چهکار کنم که فرشته خانم نجاتم داد:
-تو اینجا چهکار میکنی؟ شیدا کو. برو بشین برو. من کارتو میکنم.
چهکار میکردم؟ چاره ای نبود. مجبور شدم نقش بازی کنم.
-وای فرشته خانم. خوب شد اومدی. کمرم گرفته. من برم تو رختکن یکم دراز بکشم. این چندتا سفارشم خودت حساب کن خدا خیرت بده.
در حالیکه قربان صدقهام میرفت، میز متحرک را از من گرفت و گفت:
-برو مادر. برو.
با سرعت نور، از آنجا فرار کردم که فکر میکنم با سرعت لاک پشت دونده، فرقی نداشت. انگار زمین و زمان میخواست من با یاسر روبرو شوم. خندهام گرفت از این کارهایم!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
سلام و درود🌹
روز خوش
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
هدایت شده از 🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
دوستان عزیزی که فکر میکنند در اطرافیان و دوستانشان زنانی هستند که مقتدرانه و عاشقانه پای سختیهای زندگی ایستادهاند و قصهی زندگیشان جذاب و مهیج و درس آموز است، به آیدی نویسنده پیام دهند.🌸🌸
بررسی شده و با افتخار نوشته خواهد شد.🌹🌹
@Sedaghat_1989
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_88
از پنجره ای که مشرف بود به فضای کلی رستوران مشغول نگاه کردن شدم. چشم چرخاندم سمت میز۱۲و دیدم یاسر تنها نشسته است مرغ سفارش داده بود. سلیقه رعنا درست به پدرش رفته بود. هردویشان عاشق مرغ بودند. میدانستم زرشک های لای برنج را دوست ندارد. کاش پیشش بودم و برایش جدا میکردم. مرد مهربان خستگی ناپذیر خودم.!
داشت غذایش را میخورد که تلفنش زنگ زد. از دور نمیتوانستم بفهمم چه میگوید و با کیست. سعی کردم کاری که در آن اصلا استعداد نداشتم انجام بدهم. لب خوانی!
خیره شده بودم به دهان یاسر و سعی میکردم حدس بزنم.
-الو..سلام....................خدافظ..
هیچی نفهمیده بودم. حالم گرفته شد و نشستم بقیه غذا خوردنش را نگاه کردم. آرام بود ولی چهره خستهای داشت. انگار زیاد گشته بود.
غذایش را خورده بود و حالا باید صورتحساب را پرداخت میکرد. خدا خدا کردم فرشته خانم زود برسد. چند لحظه ای یاسر معطل شده بود که فرشته خانم رسید.
میخواستم به او بگویم مهمان باش آقای خانه ولی چه کنم که هیچ کس از کارها و برنامههایم خبر نداشت. خیلی ایستاده بودم و پاهایم دردگرفته بود. رفتم و روی تخت چوبی جا گرفتم. کمرم آن روزها جیغ و دادش بلند بود از درد ولی من تحمل میکردم. فقط یک ماه مانده بود.
یاسر رفته بود و منم باید میرفتم پشت میزم و به ادامه کارم میرسیدم. رستوران خلوتتر میشد و آخرین نفرات هم درحال خروج بودند. کارت «بسته است» را به سمت خیابان زدم و رفتم دنبال شیدا ببینم نتیجه کارش چه شد.
نشسته بود تو رختکن و داشت فکر میکرد. در زدم و متوجه من شد. سرش را بلند کرده بود و داشت با لبخند به من نگاه میکرد.
-چی شد شیدا جون؟ موفق شدی؟
-آره باهاش حرف زدم. حس میکنم انگار واقعا عوض شده.
-خب چی میگفت؟
-قسم خورد که عوض شده. گفت حاضره بنویسه امضا کنه دیگه سمت علافی و کارای بیهوده نمیره. گفت اگه خطا کردم برو با این نامه ازم شکایت کن.
-این که خیلی خوبه. تو چی گفتی؟
-گفتم فقط یه فرصت دیگه بهت میدم. قرار شد بعد از عید دوباره عقد کنیم..
-وای. خدایا شکرت. خیلی خوب شد. خدا به نگین رحم کرد. طفلکی..
-حنانه جون من ازت ممنونم. داشتم عجولانه تصمیم میگرفتم.
-نه این حرفو نزن. از خودت تشکر کن که تصمیم درست گرفتی.
مشغول شادی بودیم که بقیه هم به جمعمان اضافه شدند. خیلی لحظات زیبایی بود. شیدا دوباره میرفت سر خانه و زندگیلش و یک خانواده نجات پیدا میکرد. در دلم غوغا بود.
کارها تمام شده بود و داشتیم وسایل رستوران را مرتب میکردیم. حاضر شده بودم و داشتم خداحافظی میکردم. شیدا دوید و گفت حتما باید من را برساند. قبول کردم و راهی شدیم.
-حنانه بنظرت باید چکار کنم؟ چطوری دوباره شروع کنم؟ نکنه دوباره بره سمت...
-اولا با این فکرای منفی نرو جلو. دوما سعی کن بفهمی شوهرت دنبال چه چیزی، ارضا چه احساسی بوده که میرفته پیش دوستاش. تو سعی کن جای اون ها رو پر کنی که کیوان دیگه سمت این کارها نره.
-هروقت ازش میپرسیدم میگفت حالمو خوب میکنن. حرفامو به جون میخرن.
-خب تو از لابه لای حرفاش ریز به ریز با زیرکی دربیار چی دوست داره. چی میخواد. همون کار رو براش انجام بده.
-فعلا که همینو میدونم. همه که مثه تو باهوش نیستن.
خنده ای کردم از سر تلخی. از سر غم.
باهوش؟ من باهوش بودم؟ نه من فقط خیلی ریز بین بودم. کنجکاو بودم. عاشق بودم و دوست داشتم جوری باشم که عشقم را از خودم نرنجانم. همین!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #قسمت_88 از پنجره ای که مشرف بود به فضای کلی رستوران مشغول نگاه کردن شدم. چشم چرخاندم سمت
این کم بود؟👀
باشه یه کم دیگه هم میفرستم🙃
⬇️⬇️⬇️
هدایت شده از صداقت
شیدا از فکر و خیال درم آورد:
-حنانه بیا. تاکسی.
سوار شدیم و تا رسیدن به مقصد حرفی نزدیم. شیدا در فکر بود. میفهمیدم چه حسی دارد. داشت خطر میکرد و به زندگی که یکبار با آن دست و پنجه نرم کرده بود برمیگشت.
من از چهره کیوان یک مرد مصمم را میدیدم که برای بدست آوردن خوشبختیاش درحال تلاش است. کیوان دوباره مرد شده بود و میخواست خانوادهاش را دور هم جمع کند.
از شیدا خداحافظی کردم و پیاده شدم. نفس نفس زنان وارد مسافرخانه شدم. آقای زارعی خسته نباشیدی به من گفت و من هم پاسخش را دادم. وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم. حسابی هوا کم آورده بودم.
داشتم صورتم رو میشستم که متوجه مکالمات آشنایی شدم.
-سلام. خسته نباشی. چه خبر. موفق شدی؟
-سلام.ممنونم. خیلی خوش بینانهاس که روز اول گشتنم بتونم پیداش کنم. فقط سه روز تا عید مونده و من کاری نکردم.
-پیدا میشه. گمشدهای که داری ازش حرف میزنی، حتما خیلی برات عزیزه که حاضر شدی شهر رو زیر پات بذاری.
-خیلی. خیلی زیاد. قلبم فشرده میشه وقتی نبودنش بهم دهن کجی میکنه. با اجازه. شب بخیر.
هرچی یاسر نزدیکتر میشد و صدای قدمهایش بلندتر، تنفس من هم کوتاهتر میشد و بی صداتر. صدای پایش هم قشنگ بود و گوش نواز. در را باز کرد و داخل اتاقش شد.
لباسهایم را در آوردم و اتاقم را کمی مرتب کردم. نگاهی به سفره هفت سینم که جای خالی ماهی در آن چشمک میزد انداختم. فردا باید ماهی میخریدم.
لب تاب را روشن کردم و وارد فضای بی نهایت و بدون سر و ته مجازی شدم. هشدار ایمیلم روشن شده بود. بازش کردم. یاسر برایم پیغام گذاشته بود.
-خودتو مخفی کردی ولی من هرجا که باشی پیدات میکنم. پیدات میکنم و دیگه نمیذارم هیچ وقت از دستم بری!
لبخند پت و پهنی روی لبم نشست بخاطر اینهمه عزیز بودن برای یک نفر. چه شیرین شده بودند روزهای آخر سال. شیرین مثل پشمکهای خوشمزه شهربازی وقتی با لذت میخوردمشان!
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_89
برایش نوشتم:
-که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
دیگر چیزی ننوشتم و رفتم سراغ الهه. آن لاین بود. تماس صوتی را برقرار کردم.
-سلام الهه خانوم. خوبی؟
-به به. خانم مخفی. سکرت. چطوری دختر؟
-عالیام. یارم پیشمو و دیگه غمی ندارم.
-راس میگی؟ رفتی پیشش؟ باهاش حرف زدی؟
-نه. فعلا آدرس دادم بره دنبالم.
-وا همچین گفتی یارم پیشمه، گفتم الان دارید با هم تخمه میشکنید.
-هنوز زوده. بذار یکم دیگه بگرده.
-نکن دختر. عصبانیش نکن. بهش بگو قال قضیه کنده بشه.
-یاسر عصبانی نمیشه. اون خیلی خستگی ناپذیر و با حوصلهاس. حتم دارم پیدام میکنه.
-آخه چطوری؟
-حالا دیگه. چه خبر از تهران. تعریف کن.
-میخوای چه خبر باشه؟ دود و ترافیک و آلودگی.
-دیگه پیش مادرشوهرم نرفتی؟
-نه دیگه. آخه ماموریتی نداشتم خانوم.
-ماموریت. هه. راست میگی. جاسوس عزیز من. اسپای وومن! Spy woman
-خب حالا. نمیخواد کارنامه طلاییمو به روم بیاری. خیلی خوشم میاد از این کارا تو هم هی رو دوشم بذار.
-قربون خواهر غرغروم بشم.
داشتم با الهه حرف میزدم و اختلاط میکردیم. از برنامههای عیدش میگفت. سفری که میخواست برود. حرف و حرف. دلم لک زده بود برای چند کلمه حرف دوستانه. داشتیم اختلاط میکردم که هشدار ایمیلم روشن شد. یاسر انگار کارم داشت. از الهه خداحافظی کردم و نامه را باز.
-سلام بی وفا. امشب چطوری خانوم؟
-سلام مرد مهربونم. بهترم.
-بهتری؟ مگه چیزیت شده بود؟
حس آدمی را داشتم که سری ترین اطلاعات یک مرکز را لو داده باشد.
-نه نه. منظورم حال روحیم بود.
دوست داشتم بی هوا من را ببیند و با دیدن شکم قلنبهام غافلگیر شود.
-خداروشکر. ترسیدم. دستمم بهت نمیرسه، حالت بد باشه ببرمت دکتر آخه وروجک من!
-خب. چه خبر؟ تونستی پیدام کنی.
شکلک خنده ای برایش فرستادم و منتظر شدم.
-آدرس بدی بهم دادی ولی منو که میشناسی. خیلی حوصله دارم تو این کارها.
شکلک مرد عینکی مصمم.
-آره. چون میشناسمت این کار رو کردم.
-دلت میاد با من این کار رو بکنی؟ من که از گل بهترم، من که تاج رو سرم، دلت میاد منو اذیت کنی؟
خندهام گرفت. شده بود همان یاسر کوچولوی خودم. چقدر حرف زدن با من آرامش کرده بود.
-آره. میاد.
-راستی، فردا شب چهارشنبه سوریه، هرجای مشهد که هستی لطفا بیرون نیا. باشه حنایی؟
-خبری نیست که. فکر کردی اینجام تهرانه نارنجک دستی بندازن وسط کوچه؟
-باشه حالا. احتیاط کن. نمیخوام یه مو از سر گلم کم بشه. وای حنانه. چرا نمیگی کجایی؟ دلم لک زده برات.
خوب پیش رفته بودم. یاسر نبود من را با همه وجودش درک کرده بود. دلش واقعا برایم تنگ شده بود. به هدفم رسیده بودم. دیگر یاسر شش ماه پیش نبود.
-نه. بگرد و پیدام بکن. اینجوری خوشحالم کن.
-بچه شدی؟ شعر عمو پورنگ میخونی.
-آره.
بازی قایم موشک. قایم میشم یه گوشه
بگرد و پیدام بکن. اینجوری خوشحالم کن
اشکهایم بودند که از دوطرف صورتم شروع به پایین آمدن کردند. همیشه با رعنا این شعر را میخواندیم و بازی میکردیم. برای یاسر شکلک گریه فرستادم. او هم برایم شکلک گریه فرستاد. یاد رعنا افتاده بودیم. جایش خالی بود تا ببیند یک جا هم خواهر دارد هم برادر.
خداحافظی کردم و اتصال را قطع. یاد رعنا تلخم کرد. یاد دختری که میتوانست الان باشد و با شیرین زبانی این شعر را برایم بخواند. فیلمش را گذاشتم و با لذت مشغول نگاه کردنش شدم.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
نور آفتاب از لایههای نازک ابر عبور میکند..
خودش را هرطور شده به همهی دنیا میرساند..
گرمایش را بی منت به همه هدیه میکند..
با محبت و سخاوت است..
وقتی بزرگ و با گذشت باشم، همه را میبخشم..
قلب من جای نفرت و کینه از دیگران نیست..
سلام و درود
روزتون خوش🌸
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c