eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
764 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
تفاوت را احساس کنید😁⬇️⬇️
🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀 ☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️ 🎀☕️ ☕️ 🍰🍰 به قلم🖌: فاطمه صداقت به نام خدا نام رمان: دورهمی موضوع: زنی که سعی می‌کند زندگی‌اش را بعد از چالش‌های فراوان سر و سامان دهد.✅(براساس واقعیت‌‌هایی از زندگی چند زن) هدف: درمان و آرام کردن خشم و عصبانیت در فرد عصبی مزاج و اصلاح زندگی زناشویی.✅ به چالش کشیدن ازدواج‌هایی که به صورت غربی هستند. ازدواج‌هایی که براساس آشنایی با جنس مخالف و دوستی می‌باشند.✅ مخاطب: جوان و متاهل✅۱۸+ ✅📢لطفا لطفا، مادرها با دقت بخونن. خصوصا دختردارها👨‍👩‍👧✅☺️ دست‌هایم را روی گوش‌هایم گذاشته بودم و به آدم روبرویم نگاه می‌کردم. داشت تند تند حرف می‌زد و راه می‌رفت. وسط حرف زدنش راهش را کج کرد و سمت آشپزخانه رفت تا برای خودش چای بریزد. می‌توانستم حدس بزنم چه می‌گوید. دوباره داشت سرکوفت می‌زد. داشت عیب‌هایم را به رویم ‌می‌آورد. دیگر از این حرف‌هایش خسته شده بودم. خیلی وقت بود که ترجیح می‌دادم صدایش را نشنوم. وسط آن جهنمی که راه افتاده بود چشمم افتاد به بهشت کوچولویی که روی پایم دراز کشیده بود. محیا آن‌قدر ناز و مهربان خوابیده بود که یک لحظه با دیدنش لبخندی مهمان لب‌های کج و کوله‌ام شد. داشتم نگاهش می‌کردم که ناگهان دستم از روی گوشم افتاد: -دارم با دیوار حرف می‌زنم؟ نگاهم گره خورد به چشم‌های قشنگ و قهوه‌ایش. یادم است روزهای اولی که با او آشنا شده بودم، عاشق چشم‌های خوش حالت و قشنگش شده بودم. یک بار جلوی مادرش گفته بودم و او هم چپ چپ نگاهم کرده بود. غرق فکر بودم که دوباره گفت: -بردار اون بچه رو ببر بذار رو تختش. باهات کار دارم. می‌خوام با هم حرف بزنیم. هر وقت می‌خواستیم با هم حرف بزنیم یک اتفاقی می‌افتاد. یا من حال نداشتم یا او وقت نداشت. محیا را روی تختش گذاشتم و آرام از اتاق بیرون آمدم. ساعت از نه گذشته بود و خمیازه‌ای که کشیدم نشان می‌داد که خیلی خسته‌ام. از چشمش دورنماند و غرید: -باز خواستیم حرف بزنیم خوابت گرفت! می‌شه بگی مشکلت با من چیه نسیم؟ به چشم‌های قشنگش نگاه کردم. در آن صورت سبزه و آفتاب سوخته، آن چشم‌ها خیلی خوش و خرم نشسته بودند. نالیدم: -خوابم میاد. سرش را تکان داد و از پشت میزش بلند شد. یک لیوان آب دستم داد و گفت: -لطفا اینو بخور. باید با هم حرف بزنیم. آب را گرفتم و کمی از آن خوردم. ولی آن‌قدر خسته بودم که حتی نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم. گوشه‌ی اتاقش روی صندلی نشستم. نگاهم به قفسه کتا‌ب‌های مرتب و بی نقصش افتاد که کنار میز کارش بود. حرصم گرفت و به طرف دیگر خیره شدم. -ببین نسیم، ما باید تکلیفمون رو معلوم کنیم. این بچه نه از من حرف شنوی داره نه از تو. شانه‌ هایم را بالا انداختم و به طرف دیگر زل زدم. از حرص پاهایم را تکان دادم. قلمدان مورد علاقه‌اش روی میز بود. محکم روی زمین افتاد و شکست. تمام صورتش قرمز شد. می‌توانستم حدس بزنم چقدر حرص می‌خورد ولی آن‌قدر بی حوصله بودم که فقط نگاهش کردم. -حالا حرصت رو سر اون خالی می‌کنی؟ عمدا این کار رو می‌کنی؟ بی تفاوت نگاهش کردم. همین موقع گوشی که در جیب شلوارم بود لرزید. از جیبم بیرون کشیدم. یک پیامک بود. -سلام نسیم. دورهمی این هفته خونه سولی! یادت نره. یه جوری ماهان رو بپیچون بیا. ️برهمه‌واضح‌و‌مبرهن‌است‌که‌کپی‌و‌نشررمان‌بدون‌اجازه‌نویسنده‌کار‌شرافتمندانه‌ای‌نیست.نویسنده‌راضی‌نیست.⛔️ 🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c 🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋 ⬇️ گروه نقد و نظر⬇️ 📨📨📨📨📨📨📨📨 https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf 📨📨📨📨📨📨📨📨 🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
غافلگیری وسط روز⬇️⬇️☺️☺️
🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀 ☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️ 🎀☕️ ☕️ 🍰🍰 به قلم🖌: فاطمه صداقت همینطور خیره مانده بودم به پیامی که بنفشه فرستاده بود. دوباره قرار بود همگی دور هم جمع شویم و از همه جا حرف بزنیم. -برو جاروبرقی رو بیار من این خورده‌ها رو جمع کنم. سرم را از روی گوشی بلند کردم. متوجه ماهان شدم که دارد خرده‌های قلمدان را از زیر پاهایم جمع می‌کند. نگاهش کردم. با حرص گفتم: -خیل خب! تا بروم جارو را بردارم کلی وقت داشتم که فکر کنم. حالا چطور می‌توانستم بهانه بیاورم؟ یاد ماه گذشته مو به تنم راست کرد. وقتی که بخاطر یک اتفاق الکی با هم درافتادیم. ماهان مثل همیشه همه چیز را ربط داده بود به من و دورهمی‌ای که رفته بودم. با احساس درد زیادی روی زمین نشستم. آن‌قدر حواسم پرت شده بود که انگشت‌ پایم محکم خورده بود به پایه میز و نفهمیده بودم. دردش تا مغز استخوانم را سوزاند. مشغول مالش دادنش شدم. صدای عصبی ماهان از اتاقش آمد: -چی شد؟ باز رفتی یه کاری بکنیا! با حرص بلند شدم. بدون اینکه جاروبرقی را برایش ببرم به سمت اتاقش رفتم. در آستانه در ایستادم و نالیدم: -باز ندونسته واسه خودت قضاوت کردی و نظر دادی؟ بیا بیین چه مرگم شده بعد شروع کن اراجیف بافتن. پوفی کرد. از جایش بلند شد. تکه‌های بزرگِ قلمدانِ شکسته یادگاریِ دورانِ دانشجویی‌اش را که در دستش گرفته بود داخل سطل زباله‌ی اتاقش ریخت. آرام از کنارم رد شد: -خودم میارم بابا. بغضم گرفت. از شدت حرص و عصبانیت رفتم و دوباره روی همان صندلی نششتم. جارو کردنش که تمام شد با حرص نشست روبرویم. به چشم‌هایش زل زدم. نفسش را محکم بیرون فرستاد: -تو واسه من هیچ احترامی قائل نیستی تو خونه. این بچه اصلا حرف منو نمی‌خونه‌. من نگرانشم! بی تفاوت نگاهش کردم. ادامه داد: -این دو روز دیگه تره هم برای من و تو خورد نمی‌کنه‌ها. باز هم نگاه سردم داشت با چشم‌های قشنگش می‌جنگید. عصبی شد: -نمی‌خوای حرف بزنی؟ با خونسردی گفتم: -چه کار کنم؟ تقصیر خودته. با حرف‌هات می‌ری رو مخم. حرصمو درمیاری. منم اونطوری حرف می‌زنم. خنده‌ای عصبی کرد: -باز همه چی افتاد گردن خودم. خب تو زن باش. سیاست داشته باش. حرصم گرفت. غریدم: -وقتی می‌دونی از چی بدم میاد، چرا یه راست می‌ری سر همون قضیه؟ همون رو می‌کوبی تو سرم؟ وای ماهان هزار بار به غلط کردن افتادم از اینکه باهات خیلی حرف‌ها رو درمیون گذاشتم. ابروهایش بالا رفت: -نزن تو جاده خاکی. بحثو عوض نکن. از جایم بلند شدم: -فایده نداره دیگه. شب بخیر. با صدایی که تحکم زیادی در آن بود غرید: -کی بهت گفت بری؟ قسمت اول👇👇👇https://eitaa.com/JazreTanhaee/995 ⛔️بر همه واضح و مبرهن است که کپی و نشر رمان بدون اجازه نویسنده کار شرافتمندانه‌ای نیست. نویسنده راضی نیست⛔️ 🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c 🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋 ⬇️ گروه نقد و نظر⬇️ 📨📨📨📨📨📨📨📨 https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf 📨📨📨📨📨📨📨📨 🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀 ☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️ 🎀☕️ ☕️ 🍰#دورهمی🍰 به قلم🖌: فاطم
🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀 ☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️ 🎀☕️ ☕️ 🍰🍰 به قلم🖌: فاطمه صداقت با حرص گفتم: -خودم صلاح دونستم. از جایش بلند شد. از پشت شانه‌ام را کشید. به عقب برگشتم و در حالیکه شانه‌ام را می‌مالیدم گفتم: -چته؟ آدم باش. محکم روی صورتم نشست. همان دست‌هایی که یک زمانی با محبت می‌گرفتمشان و سعی می‌کردم عشق را در زندگی‌ام جاری کنم. در همان لحظه، درست همان ثانیه‌ای که جای سوزش انگشت‌های پهن و مردانه‌اش را می‌مالیدم و اشکم جاری شده بود رفتم به روز خواستگاری. وقتی با دیدن دسته گل قشنگی که برایم آورده بود هول و دستپاچه شده بودم. وقتی که دسته گل را گرفتم و با ناز گفتم: -چه باسلیقه. همان روز در دلم قند آب شده بود که چه کیفی می‌دهد وقتی دست‌هایش را بگیرم و با هم قدم بزنیم در سالن عروسی. چه کیفی می‌دهد لباس سفید عروسی بپوشم و همه برایم دست بزنند. چه خوش می‌گذرد وقتی مثل بقیه به من هم عروس بگویند. به همه‌ی این ‌چیزها فکر کردم و نیشخندی از حماقتم روی لبم نشست. ماهان با دیدن نیشخندم فکر کرد دارم مسخره‌اش می‌کنم. نمی‌دانست سوار پرنده خیال شده‌ام و به چندین سال پیش سفر کرده‌ام. با حرص گفت: -من رو مسخره می‌کنی. اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم: -نه بیچاره. دارم به بدبختی‌هام می‌خندم. گونه‌ام را محکم گرفت و پیچ داد: -می‌خوای من رو عصبی کنی و بعد بگی مظلومی؟ گونه‌ام داشت آتش می‌گرفت. دستم را روی دستش گذاشتم و ناله زدم: -نه، نه. تو رو خدا داد نزن محیا بیدار می‌شه. بلند گفت: -به درک. بیدار بشه. وسط اشک و درد، داشتم به این فکر می‌کردم که چرا مردم تصور می‌کنند آدم تحصیل‌کرده، لزوما متشخص و با شعور هم هست؟ زار زدم: -ول کن دیگه. دستش را برداشت. تند تند مشغول مالیدن جای قرمزی شدم. همه برای آبرو صورتشان را سرخ می‌کردند و من برای تنبیه شدن صورتم سرخ شده بود. تنبیهی که نمی‌دانستم به چه جرمی است؟ بچگی خودم؟ خانه‌ی پر از مشاجره بچگی‌هایم؟ پناه بردن به غریبه‌ای مثل ماهان؟ نمی‌دانستم. فقط گریه کردم و یک قدم عقب رفتم. حتی نمی‌توانستم فرار کنم از اتاق! قسمت اول👇👇👇https://eitaa.com/JazreTanhaee/995 ⛔️بر همه واضح و مبرهن است که کپی و نشر رمان بدون اجازه نویسنده کار شرافتمندانه‌ای نیست. نویسنده راضی نیست⛔️ 🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c 🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋 ⬇️ گروه نقد و نظر⬇️ 📨📨📨📨📨📨📨📨 https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf 📨📨📨📨📨📨📨📨 🌱🌼🌱🌼🌱
افطاری خوندنی👆👆😁😁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀 ☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️ 🎀☕️ ☕️ 🍰#دورهمی🍰 به قلم🖌: فاطم
⭕️⭕️⬇️⬇️✅✅❌❌ به من می‌گن چرا عدد گذاشتی برای خوندن رمان، شاید یکی ۱۸سالش باشه ولی متاهل باشه و حتی بچه داشته باشه. یک توضیحی بدم. من رمان‌هام چون مسائل خانوادگی و اجتماعی رو توضیح می‌ده، شاید برای نوجوون‌ها و جوون‌های مجرد مناسب نباشه(شاید که نه حتما). بنابراین می‌گم اولش که چه سنی بهتره بخونه. حالا این‌جا عرض می‌کنم که رمان برای متاهل‌ها و مادرها مفیده. مجردها هم خودشون می‌تونن انتخاب کنن که بمونن یا نه. اگر از من بپرسن، می‌گم برای مجردهای بالای۲۵مفیده. من موضوع رو هم گذاشتم تا خواننده بتونه تصمیم بگیره بمونه یا بره. به هرحال، قرار نیست کانال به هر قیمتی خواننده‌ها رو نگه‌داره. احترام به حق انتخاب شما، سرلوحه‌ی کار کانال است🌸 سپاس که همراهید☺️ طاعاتتون قبول🌸☺️ کانال اگر مفید است، به دوستان خود معرفی کنید.🌱🌼🌱 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
روز دوم ماه رمضانتون پر از شادی و انرژی سلام و درود🌸 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀 ☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️ 🎀☕️ ☕️ 🍰🍰 به قلم🖌: فاطمه صداقت همینطور خیره به او مانده بودم که صدای گریه‌ی محیا من را به خودم آورد. برگشتم و دیدم محکم به پاهایم چسبیده و دارد گریه می‌کند. بغلش کردم و بوسیدمش. با بغض گفت: -مامان گریه کردی؟ هول شدم. بینی‌ام را بالا کشیدم و گفتم: -نه عزیزم. چرا گریه کنم؟ با زرنگی گفت: -لپت خیسه الکی نگو. سرش را روی شانه‌هایم چسباندم و از او خواستم بخوابد. آرام درحالیکه پشتش می‌زدم از اتاق بیرون رفتم. ماهان صدایم زد: -بچه رو گذاشتی بیا. کارت دارم. بی توجه به حرفش راهم را ادامه دادم. محیا بعد از چند دقیقه خوابش برد. او را در تختش گذاشتم. همان‌جا روی زمین نشستم. نگاهم افتاد به عکس سه نفره‌مان که کنار دریاچه انداخته بودیم. در دلم گفتم دختر قشنگم آینده تو چه می‌شود وقتی این دعواها و جنجال‌ها را نگاه می‌کنی‌؟ تو مگر چند سالت است که درد من را متوجه می‌شوی و دلسوزی می‌کنی؟ یاد مهمانی فردا افتادم. گوشی را از جیبم بیرون کشیدم و نوشتم: -هرطور بشه میام! سرم را روی پاهایم گذاشتم و فکر کردم. دلم گرفت. حسرت خوردم که چرا برای هر کار ساده و پیش پا افتاده‌ای باید استرس بگیرم؟ باید دلم بلرزد که نکند ماهان چیزی بگوید، نکند واکنش بدی نشان بدهد، نکند مخالفت کند. با خودم گفتم این زندگی‌ای نبود که من از دنیا توقع داشتم. صبح روز بعد، با خستگی زیاد از روی زمین بلند شدم. وقتی دیدم خرس کوچک محیا بالش زیر سرم شده است فهمیدم که چقدر وضع روحم خراب است. داشتم آرام وسیله‌هایم را از کمد برمی‌داشتم که ماهان بیدار شد. سلام کرد. سلام دادن هایش همیشه پر از انرژی بودند و من را هرچقدر هم ناراحت بودم سر کیف می‌آوردند. متقابلا جوابش را دادم. پرسید: -کجا می‌ری؟ به دلهره‌آورترین جای ممکن رسیده بود. دستپاچه شدم. با مِن و مِن گفتم: -می‌رم خونه مامانم اینا. قول دادم صبح زود برم. برای رفتن به دورهمی حاضر بودم هر دروغی بگویم. هر چند! یک روزهایی در زندگی را یادم می‌آمد که حاضر نبودم هیچ چیزی را با راستی عوض کنم ولی حالا، در این وضعیت کاری با من کرده بود که چاره‌ای نداشتم. -برو. ولی زود برگرد. از اینکه این‌بار پاپیچم نشده بود، خوشحال شدم. گفتم: -غروب برمی‌گردم. از جایش بلند شد و در حالیکه خمیازه می‌کشید گفت: -میام دنبالت. باشه‌ای گفتم و از اتاق خارج شدم. انگار فعلا به خیر گذشته بود. محیا را خانه‌ی مادرم گذاشتم و به او گفتم که زود برمی‌گردم. او هم با خوشحالی رفت. سریع ماشین گرفتم و به سمت خانه سولماز راه افتادم! ⛔️بر همه واضح و مبرهن است که کپی و نشر رمان بدون اجازه نویسنده کار شرافتمندانه‌ای نیست. نویسنده راضی نیست⛔️ 🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c 🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋 ⬇️ گروه نقد و نظر⬇️ 📨📨📨📨📨📨📨📨 https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf 📨📨📨📨📨📨📨📨 🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
یه قسمت جدید اومد که⬇️⬇️🤭🤭
🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀 ☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️ 🎀☕️ ☕️ 🍰🍰 به قلم🖌: فاطمه صداقت بین راه داشتم به اتفاق دیشب فکر می‌کردم. به لحظه‌ای که محیا را بغل کردم و از اتاق بیرون زدم. به اینکه در دلش به چه چیزی فکر می‌کرده است؟ به اینکه نکند مثل من دچار کمبود محبت بشود و برود بیرون از خانه دنبالش! با صدای ترمز ماشین از دیشب کنده شدم و رسیدم وسط کوچه سولماز. کرایه را دادم و پیاده شدم. دستم رو بردم جلو زنگ بزنم. دورهمی‌هایمان همیشه از صبح زود شروع می‌شد. آن‌قدر حرف برای گفتن داشتیم که وقت کم می‌آوردیم. در با تقه‌ای باز شد. وارد خانه شدم و از پله‌ها بالا رفتم. با باز شدن در خانه‌ی طبقه‌ی دوم، قامت بلند سولماز را در آستانه در دیدم. به او سلام کردم و وارد خانه شدم. -خوش اومدی نسیم جونم. بغلش کردم و گفتم: -فدات سولماز جون. حالا چه کاری بود دورهمی رو این دفعه تو گرفتی. تو تازه عروسی، فقط دو سه هفته از ازدواجت می‌گذره. من را به سمت اتاق خوابش راهنمایی کرد تا لباسم را عوض کنم. گفت: -می‌خواستم هم خونمو ببینین، هم کدبانو بودنمو! چشمکی زد. لبخند پهنی تحویلش دادم. با آن چشم‌های خوش حالتش و صورت کشیده‌اش، حسابی تو دل برو بود. ادامه داد: -راستی محیا خوبه. یاد آن‌ همه اتفاقی که افتاده بود دلم را ریش کرد. محیا چطور می‌توانست خوب باشد وقتی دیده بود چه چیزی بین من و ماهان گذشته است؟ -آره خوبه. خونه مامانم اینا گذاشتم. از داخل کمد جعبه‌ای را بیرون کشید و گفت: -بیا اینو برای محیا گرفتم. امیدوارم خوشش بیاد. جلو رفتم و جعبه را گرفتم. -چرا زحمت کشیدی؟ خیلی قشنگه. من هم از داخل کیفم پاکتی را بیرون آوردم و گفتم: -عروسیت مبارک باشه خانوم خانوما. تشکر ویژه‌ای کرد و از اتاق بیرون رفت. مشغول تعویض لباسم شدم. داشتم به نسیم داخل آینه نگاه می‌کردم. گونه‌ام کمی ورم کرده بود. پوست سفید و حساسم، خیلی خوب اتفاقات شب گذشته را لو می‌داد. چشم‌هایی که روزی معروف بودند به کشکول عشق، حالا شده بودند کاسه‌ی لب‌پر شده‌ی پر از اشک. ماهان همیشه به من می‌گفت چشم‌های سبزت آدم را جادو می‌کند. نمی‌دانم اثر جادوی چشم‌هایم تمام شده بود یا حرف‌های ماهان کلک و دروغ بود. به سمت آشپزخانه رفتم. سولماز داشت وسایل صبحانه را آماده می‌کرد. به او گفتم: -دیگه تو دستشویی گیر نکردی؟ از خنده ریسه رفت. برگشت سمتم. در دلم همیشه به چال گونه‌اش حسودی‌ام می‌شد. با آن چشم‌های درشت و لب‌های غنچه‌ای، ترکیب فوق‌‌العاده‌ای می‌شدند. -وای نسیم، هنوز بهم می‌گن. شدم سوژه فامیل! خندیدم و گفتم: -مگه بده؟ خدا شانس بده آدم تو دستشویی گیر کنه، بعدم شوهر کنه. به نوشین بگو بلکه یه فرجی برای اونم بشه! آمد روبرویم نشست. دستش را زیر چانه‌اش زد و گفت: -یه آدم جدید پیدا کرده. گفت که تو گروه چند وقت پیش! ⛔️بر همه واضح و مبرهن است که کپی و نشر رمان بدون اجازه نویسنده کار شرافتمندانه‌ای نیست. نویسنده راضی نیست⛔️ 🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c 🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋 ⬇️ گروه نقد و نظر⬇️ 📨📨📨📨📨📨📨📨 https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf 📨📨📨📨📨📨📨📨 🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀 ☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️ 🎀☕️ ☕️ 🍰#دورهمی🍰 به قلم🖌: فاطمه
🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀 ☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️ 🎀☕️ ☕️ 🍰🍰 به قلم🖌: فاطمه صداقت نوشینِ بلند پرواز با آرزوهای بزرگش همیشه بینمان زبانزد بود. یاد حرف‌هایش افتادم. سرم را تکان دادم و گفتم: -فکر کرده زندگی هم بازیه. فکر می‌کنه زندگی همیشه همونی می‌شه که آدم می‌خواد. سولماز دستم را گرفت و گفت: -می‌فهممت نسیم. سوالی نگاهش کردم. -چطور؟ چیزی شده؟ کمی این پا و آن پا کرد و با مِن و مِن گفت: -یادته که اولین روز بعد از ازدواجمون رفتیم خونه مامانم اینا. همه چیز خیلی عالی بود تا شب که برگشتیم خونه. سرم را تکان دادم و گفتم: -خب. بعدش. با سنگینی زیادی که در صدایش بود گفت: -نسیم به بچه‌ها نگی‌ها، اون شب یه دعوای مفصل راه افتاد. سر یه چیز بی‌خود. می‌گفت چرا مامانت اول از داداشت تشکر کرد و دوم از من. چرا مامانت اول به داداشت تعارف کرد مگه من داماد نیستم؟ مهمون نیستم؟ با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد: -اون شب تا صبح گریه و زاری کردم گفتم مامانم هیچ منظوری نداشته ولی قبول نکرد. گفت شماها با من مشکل دارین. منو آدم حساب نمی‌کنین. دهنم باز مانده بود. با خودم گفتم تمام این فیس و افاده‌ها در زن‌ها هست و چرا عارف که مرد است باید اینطوری فکر کند؟ خواستم دلداری‌اش بدهم که خودش گفت: -البته با خودم می‌گم شاید هنوز ما رو خوب نمی‌شناسه برای همین اینطوری فکر می‌کنه. همین موقع صدای زنگ در بلند شد. سولماز به سمت آیفون رفت و در را باز کرد. در همان حالت نشسته به سمتش چرخیدم و گفتم: -کی بود خوش تیپ؟ خندید و گفت: -تپلی شیطون! با لبخند سرم را تکان دادم و با تجسم هیکل چاق و کوتاه بنفشه که همیشه‌ی خدا در حال رژیم گرفتن بود و مدیر این دورهمی‌ها، به سمت در رفتم. سولماز در را باز کرد و بنفشه داخل شد. -سلام، عروسِ دراز. سولماز کمی خم شد و بنفشه را بغل کرد. صورت گرد بنفشه از دور مثل توپ سفید بود. جلو رفتم و گفتم: -چی می‌گی تو. گرد شدی این‌قدر خوردی! با دیدن من، از بغل سولماز جدا شد و به سمتم آمد: -اِ نسیم کیسه بوکس هم که این‌جاست. به نسیم کیسه بوکس عادت کرده بودم. قصه‌ی دست‌های ماهان که روی صورتم می‌نشست عالم گیر شده بود. -خوبم بنفشه کوزت خودم! درحالیکه بغلم می‌کرد گفت: -جون تو این آخر هفته هم رفته بودم به کوزتی. با حرص گفتم: -پس خواهر و برادرت چی؟ سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت: -اونا هرچند وقت یه بار میان پول خرج می‌کنن و می‌رن. حسابشون صاف می‌شه. منم که باید برم.. دیگر ادامه نداد. حدس می‌زدم که نمی‌خواست روزش را خراب کند. چشمان قشنگش کمی نمناک شد و به سمت اتاق رفت. سولماز کنارم ایستاد و گفت: -مگه زانو درد نداره؟ پس چرا هی می‌ره کار می‌کنه؟ خونه‌ی خودش بس نیست با اون دو تا بچه غول؟ شانه‌هایم را بالا انداختم و غرق فکر شدم. با خودم می‌گفتم چرا باید این همه مشکل و غصه داشته باشیم؟ چرا باید هرکداممان یک جور در کوچه پس کوچه‌های مشکلات گم و گور بشویم؟ چرا این همه زجر و سختی در خانه‌های هرکداممان هست؟ بنفشه روی مبلی نشست. رفتم و کنارش نشستم. داشت آرایش می‌کرد. روی پاهای تپلش زدم و گفتم: -چقدری کم کردی حالا؟ پشت چشمی نازک کرد و گفت: -یه کیلو. آفرین گفتم. پرسید: -می‌دونی امروز روز کیه؟ با ترس نالیدم: -وای تو رو خدا من نباشم. حوصله ندارم. با خنده گفت: -امروز روز نوشینه. با تعجب گفتم: -این نوشین هم آدم نمی‌شه‌ها. اون قبلی بسش نبود؟ به سمتم نگاه کرد: -نمی‌دونی به عشق دریک نگاه اعتقاد داره. تو رو الگوی خودش قرار داده. پوفی کردم و سرم تیر کشید. این گذشته‌ی لعنتی و عشق افسانه‌ای همیشه دست و پاگیرم می‌شد. مگر نوشین نمی‌دید چه می‌کشم؟ -انگار این یکی فرق می‌کنه. با هم تفاهم زیادی دارن. با شنیدن واژه تفاهم سرم را تکان دادم و به دمپایی‌های لا انگشتی‌ام خیره شدم‌. پاپیون صورتی‌اش من را برد به روزی که با ماهان بازار رفته بودیم. وقتی با دیدن آن دمپایی حسابی در ذوقم زده بود و گفته بود من اندازه بچه‌های دبستانی عقلم می‌رسد. فقط بخاطر اینکه بجای دمپایی پاشنه بلند و قهوه‌ای پیشنهادی او، دمپایی لا انگشتی و صورتی را انتخاب کرده بودم! قسمت اول این‌جاست⬇️⬇️https://eitaa.com/JazreTanhaee/995 ⛔️بر همه واضح و مبرهن است که کپی و نشر رمان بدون اجازه نویسنده کار شرافتمندانه‌ای نیست. نویسنده راضی نیست⛔️ 🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c 🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋 ⬇️ گروه نقد و نظر⬇️ 📨📨📨📨📨📨📨📨 https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf 📨📨📨📨📨📨📨📨 🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼