🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_3
ارزانترین اتاق همیشه در بدترین مکان هست. من هم در آن شرایط فقط نیاز به یک غار تنهایی داشتم که بنشینم و بدون هیچ دغدغه ای به خودم و زندگیام فکر کنم. اینکه آیا کار درستی کردهام یا نه؟ کار درست چه بود؟ رفتارهای یاسر یا سکوتی که من کردم؟
-خانم کلید اتاقتون.
-ممنونم آقای زارعی.
-خواهش میکنم. فقط مسافرخونه از دوازده شب تا شش صبح جهت امنیت بیشتر شما درش قفل میشه. اگر حرم رفتید تو اون ساعت، مجبورید بمونید تا در باز بشه.
با اینکه شبها و نیمهشبهای حرم را عاشقانه دوست داشتم ولی مجبور بودم تابع قوانین باشم. قرار بود آنجا زندگی مسالمت آمیزی را شروع کنم. چه واژه غریبی! مسالمت با افرادی که حتی یک بار هم ندیده بودمشان و حالا شده بودند بخشی از روزگارم.
-باشه مشکلی نیست.
چمدان بزرگ و سنگینم را که تمام زندگی ام بود و به دوش کشیده و راهی سفر غربت شده بودم برداشتم و با سختی تا طبقه سوم بردم. اگر یاسر بود نمیگذاشت حتی یک قدم جا به جایش کنم. از دید او کارهای سخت و زمخت مناسب من نبود. آه مرد من، تو بهترین بودی.
اتاقم در انتهای راهرویی قرار داشت که در آن سه اتاق دیگر هم به چشم میخورد.اتاق سیصد و سه. راهروی قدیمی را که با فرش باریک و بلندی پوشیده شده بود طی کردم. رنگ بنفش آن بخاطر سیاهی زیر کفش مسافران تیرهتر شده بود.
وارد اتاقم شدم. به مکان جدید سلام کردم. اولین چیزی که چشمم را به خودش مشغول کرد، پنجرهی باز اتاق بود که پرده اش مستانه در باد میرقصید. ناخود آگاه چند لحظه ای ایستادم و تماشایش کردم. پرده برای که دلبری میکرد؟
دلبر تو برایم شدهای قبلهی عالم
از دوست برایم چه رسد بهتر از این
دلبر شب و روزم شده فکرت به خدایم
کافیست بیا در بغلم تو بِنِشین
سرم را تکان دادم. آن روزها که عاشق بودم طبع شعریام با دیدن هر لحظه شکوفه میزد و گلی میشد روی لبهایم.
نسیم خنکی از طرف پنجره به صورتم میخورد که دلنواز بود. وارد اتاق شدم و در را بستم. با کنجکاوی خانه موقتم را بررسی میکردم. یک اتاق ۱۲متری که سمت راستش یک تخت کنار پنجره بود و سمت چپش هم یک روشویی معمولی. سرویسها هم همگی طبقه هم کف بودند و برای استحمام و دستشویی باید به طبقه همکف میرفتم.
پوزخندی به روزگار پیش آمده زدم. حنانه ای که به هرخانه جدید میرفت، شیر آلاتش را عوض میکرد که نکند از آدم قبلی آلودگی در آن مانده باشد، حنانه ای که در هر سرویسی پا نمیگذاشت، حالا باید دستشویی و حمامش را با آدمهای دیگر تقسیم میکرد. حقیقت مثل پتکی روی سرم خورد؛ حقیقت تلخ ترک خانه و کاشانهام.
چمدانم را گوشهای گذاشتم و در را پشت سرم بستم. روی تخت نشستم و سرم را در دستانم گرفتم. حالا از این به بعد چه میشد؟ همهی تلاش آن لحظهام، درست زمانکیه در هزارتوی رفتارهای یاسر گم و گور شده بودم این بود که فقط فرار کنم و خودم را از آن پیچ و واپیچهای کمر شکن نجات دهم. حالا بیرون از آن هزارتو و تنهای تنها روی تختی در یک مسافرخانه در گوشهای از شهر بودم!
از خستگی زیاد روی تخت دراز کشیدم. چشمانم به سقف سفید افتاد. در آن لحظات، در آن سکوت بکر چشمانم را بستم و ساعتی خوابیدم.
ناگهان با صدای جیغ بلند دختر بچه ای از خواب پریدم. تپش قلبم شروع شد و شتابان به بیرون اتاق رفتم. دختر بچهی چهار سالهای را دیدم که پای راستش زخم شده بود. با احتیاط بلندش کردم و اسمش را پرسیدم.
-اسمت چیه خاله؟
گلولههای اشکش ضعف دلم را بیشتر کرد.
-رعنا.
حروف اسمش را دانه به دانه تکرار کردم. و من یک لحظه حس کردم راهروی مسافرخانه، کوه دماوند شد و سرما از همه جا به من هجوم آورد.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
#قسمت_3
از جایم بلند شدم و پشت سرش به راه افتادم. چیزی نمیگفت. چوب دستیاش را به زمین میکوبید. با کمک آن حرکت میکرد. بعد از طی مسافتی به خانهای روستایی رسیدیم.
خانه چوبی و یک طبقه بود. دیوار کوتاهی که مرزِ خانه را مشخص میکرد، از جنس چوبی بود که خانه را با آن ساخته بودند.
با هم وارد شدیم. سنگریزهها زیر پایم سر و صدا میکردند و در آن شرایط راه رفتن را برایم به کابوسی سیاه تبدیل میکردند. در را باز کرد و از من خواست وارد شوم. خودش هم سریع رفت و برایم جا انداخت. دنبالش راه افتادهبودم بدون اینکه بدانم کجا میروم؟
دو ساعتی گذشت. لباسم را عوض کرده بودم و آن زن خونهای روی سر و صورتم را تمییز کرده بود. با محبتی سرشار تیمارم میکرد. آنقدر حالم خراب بود، که دلم نمیخواست نه او با من حرف بزند نه من با او!
روی زمین کنارم نشست و بشقاب سوپی دستم داد. آن را گرفتم و بی هیچ حرفی تا ته خوردم.
-مادر بهتر شدی؟
-آره، فکر کنم.
از جایش بلند شد و چادری به سمتم گرفت. روسری گلگلی هم رویش گذاشته بود.
-پاشو بریم درمانگاهِ روستا.
نگاهم در دهانش چرخ میخورد که دستم را گرفت و با یک حرکت بلندم کرد. مهربانیاش برایم پر از سوال بود. همهی توانم را جمع کردم و به مغزم فشار آوردم. فایدهای نداشت. نمیدانستم او کیست؟
دکتر جوانی مقابلم نشسته بود. پرِ روسریاش را تاب میداد و منتظر بود چیزی بگویم. من اما لال شده بودم.
-اسم و فامیلت چیه؟
-نمیدونم.
-کی این اتفاق برات افتاده؟
-نمیدونم. هیچی یادم نمیاد. سوالهای قبلی رو هم نمیدونم. اصلا من هیچی نمیدونم. چرا دست از سرم برنمیدارین!
این را که گفتم، به فکر فرو رفت. روی کاغذ چیزی نوشت و رو به زن کنار دستیام کرد.
-ببین ننه لیلا، ببرش بیمارستان. باید از سرش عکس بگیره، ببینم آسیبی ندیده باشه.
با تعجب به زن کناریام خیره شدم. پس اسمش ننه لیلا بود. به من لبخندی زد و دوباره به سمت دکتر برگشت.
-دکتر مطمئنی حافظهاش رو از دست داده؟
-آره، اینطور به نظر میاد. ولی بهتره بره و متخصص هم ببینتش. راستی باهات نسبتی داره؟
نگاهم به ننه بود. دهانش را باز کرد و بله را گفت! سر جایم خشکم زد. پس من با او نسبتی داشتم؟ چرا یادم نمیآمد؟
-نوهی منه. تازه اومده پیشم. رفته تو جنگل بگرده، افتاده زمین. این بلا سرش اومده.
-اسمش چیه؟ چند سالشه؟
-گلنار، اسمش گلناره.
-خیل خب، پس حتما ببرش پیش متخصص.
دستم را گرفت و بلندم کرد. یادم آمد که وقتی در جنگل چشمانم را باز کردم، به من گفت گلی!
#عروسک
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀 ☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️ 🎀☕️ ☕️ 🍰#دورهمی🍰 به قلم🖌: فاطم
🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️
☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️
🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀
☕️🎀☕️🎀☕️
🎀☕️🎀☕️
☕️🎀☕️
🎀☕️
☕️
🍰#دورهمی🍰
به قلم🖌: فاطمه صداقت
#قسمت_3
با حرص گفتم:
-خودم صلاح دونستم.
از جایش بلند شد.
از پشت شانهام را کشید.
به عقب برگشتم و در حالیکه شانهام را میمالیدم گفتم:
-چته؟ آدم باش.
محکم روی صورتم نشست.
همان دستهایی که یک زمانی با محبت میگرفتمشان و سعی میکردم عشق را در زندگیام جاری کنم.
در همان لحظه، درست همان ثانیهای که جای سوزش انگشتهای پهن و مردانهاش را میمالیدم و اشکم جاری شده بود رفتم به روز خواستگاری.
وقتی با دیدن دسته گل قشنگی که برایم آورده بود هول و دستپاچه شده بودم.
وقتی که دسته گل را گرفتم و با ناز گفتم:
-چه باسلیقه.
همان روز در دلم قند آب شده بود که چه کیفی میدهد وقتی دستهایش را بگیرم و با هم قدم بزنیم در سالن عروسی.
چه کیفی میدهد لباس سفید عروسی بپوشم و همه برایم دست بزنند.
چه خوش میگذرد وقتی مثل بقیه به من هم عروس بگویند.
به همهی این چیزها فکر کردم و نیشخندی از حماقتم روی لبم نشست.
ماهان با دیدن نیشخندم فکر کرد دارم مسخرهاش میکنم.
نمیدانست سوار پرنده خیال شدهام و به چندین سال پیش سفر کردهام.
با حرص گفت:
-من رو مسخره میکنی.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
-نه بیچاره. دارم به بدبختیهام میخندم.
گونهام را محکم گرفت و پیچ داد:
-میخوای من رو عصبی کنی و بعد بگی مظلومی؟
گونهام داشت آتش میگرفت.
دستم را روی دستش گذاشتم و ناله زدم:
-نه، نه. تو رو خدا داد نزن محیا بیدار میشه.
بلند گفت:
-به درک. بیدار بشه.
وسط اشک و درد، داشتم به این فکر میکردم که چرا مردم تصور میکنند آدم تحصیلکرده، لزوما متشخص و با شعور هم هست؟
زار زدم:
-ول کن دیگه.
دستش را برداشت.
تند تند مشغول مالیدن جای قرمزی شدم.
همه برای آبرو صورتشان را سرخ میکردند و من برای تنبیه شدن صورتم سرخ شده بود.
تنبیهی که نمیدانستم به چه جرمی است؟
بچگی خودم؟
خانهی پر از مشاجره بچگیهایم؟
پناه بردن به غریبهای مثل ماهان؟
نمیدانستم. فقط گریه کردم و یک قدم عقب رفتم. حتی نمیتوانستم فرار کنم از اتاق!
قسمت اول👇👇👇https://eitaa.com/JazreTanhaee/995
⛔️بر همه واضح و مبرهن است که کپی و نشر رمان بدون اجازه نویسنده کار شرافتمندانهای نیست. نویسنده راضی نیست⛔️
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋
⬇️ گروه نقد و نظر⬇️
📨📨📨📨📨📨📨📨
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
📨📨📨📨📨📨📨📨
🌱🌼🌱🌼🌱
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#حسین_آقا فاطمه صداقت #قسمت_2 حبیب و جواد پسرعمههایم بودند. گاهی با محمد و من و چند نفر دیگر جمع م
#حسین_آقا
فاطمهصداقت
#قسمت_3
به کارهای فنی علاقهی زیادی داشتم. با توجه به اینکه تابستانها هم سر کارهای مختلف میرفتم شوقم برای رفتن به هنرستان و ادامه تحصیل در رشته برق بیشتر شده بود.
به خیابان سرهنگ سخایی رفتم. وارد هنرستان پیشه شدم و تحصیلم را همانجا آغاز کردم. آغاز تحصیل من و آغاز تحولات داخل کشور و همزمانیاش با پیروزی انقلاب در سال پنجاه و هشت، نوید دورهای تازه در زندگیام را میداد. در آن دوران با دوستانم کارهای انقلابی هم میکردیم.
این تغییر تازه وجودمان را پر از حس شور و شگفتی کرده بود. خوشحالی از رفتن شاه و برقراری حکومت اسلامی در همهی جای شهر دیده میشد. مردم برای این دستاورد بزرگ جشن میگرفتند. خون تازهای در رگهایمان به جریان افتاده بود. دیگر از دوران سرکوب و خفقان خبری نبود. مردم به مراد دلشان رسیده بودند و شادی در همه جای ایران به جریان افتاده بود. این انقلاب اما در همان اوج شادی مردمش با یک چالش بزرگ از طرف دنیایی که نمیخواست این مردم آزاد باشند مواجه شد؛ حمله رژیم بعث عراق به ایران.
خبر دهان به دهان و کوچه به کوچه میپیچید. تلویزیون و رادیو پر شده بود از خبرهای جنگ. مردمی که تازه داشتند نفس تازه میکردند حالا باید با این پدیده تازه دست و پنجه نرم میکردند. انگار اولین امتحان مقابلشان قرار داده شده بود.
پاییز سال پنجاه و نه بود. با خبر شدم که پسرعمهام جواد در بیمارستان تجریش حضور دارد. دلم میخواست بروم ببینم آنجا چه میکند. روز و شبش را در آنجا سپری میکرد. برایم سوال شده بود. طاقت نیاوردم. خودم تصمیم گرفتم آنجا بروم. تا بفهمم ماجرا از چه قرار است.
وقتی وارد بیمارستان شدم با دیدن آن صحنهها دلم آشوب شد. صحنههایی درآورد که از رنجی بزرگ خبر میداد. سربازهایی که روی تخت دراز کشیده بودند. یکیشان پایش قطع شده بود. دیگری چشمش آسیب دیده بود. یکی دستش آسیب دیده بود. دلم چنگ زده شد. بغضم گرفت. سمت جواد رفتم و پرسیدم:« اینجا چه خبره؟ چی شده؟» او که مثل خودم جوانی برومند شده بود گفت:« این بچهها تو عملیات سوسنگرد* زخمی شدن. هر روز میام اینجا کمکشون. وای حسین چه خبر بود اونجا، چه خبر بود.» این را گفت و رفت. به بچههای زخمی نگاه کردم. چیزی درونم جوشید. حسی غلیان پیدا کرد. حسی که من را به آن سمت میکشاند. به سمت جنگ و جبهه. همانجا در دلم تصمیم گرفتم که من هم بروم؛ به جبهه!
______________
«عملیات سوسنگرد»
آغاز عملیات ۲۶/۸/۱۳۵۹
پایان عملیات ۲۶/۸/۱۳۵۹
جبهه جنوبی
مکان عملیات سوسنگرد
نظردونی حسین آقا
https://harfeto.timefriend.net/16858201599509
کپی با لینک کانال و نام نویسنده حلال🌸
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_3
◉๏༺💍༻๏◉
سارا با هیجان و شادی گفت:
-سلام به همه. خوشگلتون اومد.
کبری به سمت سارا پا تند کرد و او را در آغوش کشید. بوسهای روی گونهاش کاشت:
-سلام آبجی. چطوری عزیزم؟
سارا خندید:
-خوبم کبری جون. امتحانمو عالی دادم، پر انرژیام.
-شکر خدا. برو لباساتو دربیار برات شربت درست کنم.
سارا بشکن زد:
-وای. شربتای کبری خانوم. من هلاکشم!
سارا در حالیکه چادرش را در میآورد به سمت اتاق رفت. از دو اتاقی که در خانه بود، یکیاش سهم سارا و مریم بود. سارا همیشه دوست داشت اتاقی جدا داشته باشد. سارا پر سر و صدا و پر جنب و جوش بود. پر انرژی و شیطان بود ولی برعکس، مریم آرام و سر به زیر بود. مریم ۱۶ساله هم برای امتحان به مدرسه رفته بود.
کبری دختر بزرگ خانواده بود و هشت سالی از سارا بزرگتر. زود ازدواج کرده بود و حالا دو فرزند داشت؛ ستاره و ستار. گاهی به منزل پدریاش میآمد و باعث خوشحالی خانواده میشد.
در خانوادهی آنها درس خواندن دخترها خیلی موضوع مهمی نبود. کبری بعد از گرفتن دیپلم ازدواج کرده بود.
سارا لباس مدرسهاش را با یک تی شرت صورتی و شلوار راحتی آبی عوض کرد. موهایش را به عادت همیشه دو سه بار در هوا باد داد و چرخاند و دوباره بست. به قول خودش روی سرش گوجهای کرد. از اتاق بیرون آمد و رو به خواهر بزرگش گفت:
-به به. شربت کبری جون.
مشغول خوردن شربت شد. یک قلوپ از آن را فرو داد و پرسید:
- آقا رحیم خوبه؟ میاد نهار؟
کبری که داشت ستاره و ستار را بخاطر شیطنت دعوا میکرد به سمت سارا
برگشت:
-نه. من تا عصر هستم. عصر میاد دنبالم. میخوام برم باهاش خرید. ستاره و ستار رو بذارم پیشت.
سارا دستش را روی سینهاش گذاشت و خم شد:
-من که مخلصشونم. باشه. حتما! راستی لیلا رفت آزمایش؟ فهمید حاملهاس یا نه؟
لیلا دختر دوم خانواده قلیزاده بود و حالا برای اینکه بفهمد برای بار دوم حامله است یا نه به آزمایشگاه رفته بود. لیلا و محمد چهارسالی بود که ازدواج کرده بودند و یک دختر بنام بهاره داشتند.
کبری جواب داد:
-آره رفت. ولی خبری نبود.
سارا پشت چشمی نازک کرد:
-خب حالا. مگه چند سالشه. تازه رفته تو۲۴سالگی!
کبری با دلخوری گفت:
-آره. ولی مامانو که میشناسی. میترسه از حرفای خاله زنک خانواده!
سارا لیوان را با غیظ روی میز گذاشت:
-أه.أه.کاش زورم میرسید یه حال اساسی بهش میدادم. آخه یکی نیست بگه شما کاری جز سرک کشیدن تو زندگی این و اون نداری؟
صدای در خانه آمد و نوید رسیدن مادر را داد. اعظم خانم مادر سارا بود و روزها چندساعتی به خانه مادر پیرش میرفت تا او را تیمارداری کند.
مادر وارد اتاق شد و با دیدن سارا که مثل همیشه پاهایش را روی میز گذاشته بود اعتراضش بلند شد:
-ای بابا. سارا خانوم. شما دختری. زشته این کارا!
سارا خودش را لوس کرد:
-سلام. مامان گلی خودم. ماچو بده بیاد.
به سمت مادر پرواز کرد و او را غرق بوسه نمود. مادرش را خیلی دوست داشت. او با از خودگذشتگی فراوان بچه هایش را بزرگ کرده بود. با دار و ندار شوهرش ساخته بود. از نگاه سارا، مادرش فرشته مهربانی بود!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝