eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
764 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 -الهه جان، دلداری نمی‌دی حداقل فحش نده بهم. -برو بابا. بدتر از اینا رو باید بهت بگم.آخه آدم عاقل این چه کاری بود کردی؟ نگفتی شهر غریب هزار اتفاق برات می‌افته. هیچ کسی ام نیست به دادت برسه؟ -کس و کار دارم. خوبشم دارم. امام رضا از اون روز اول همه کس و کارم شد. بعد هم فرشته هایی که دورمو گرفتن و نذاشتن این تنهایی منو از پا دربیاره. با حالت دلخوری گفت: -خوبه دیگه. نو که اومد به بازار، کهنه می‌شه دل آزار.. البته قربون امام رضا برم. بحثش جداست. دوستای جدیدتو گفتم. از این‌همه دل نازکی‌اش دلم ضعف رفت. -این‌جوری نیست الهه. چرا باید تو رو نگران می‌کردم. تو خودت تو غربت و تنها بودی. می‌خواستی نگران منم بشی؟ -به تو چه. مگه جای من بودی که به جام تصمیم گرفتی. اصلا تو از اولشم دیوونه بودی. خل! تصور چهره عصبانی الهه خنده را روی لب‌هایم نشاند. خیلی وقت نبود. باید می‌رفتم سر اصل مطلب. -الهه یه زحمتی برات داشتم. -ها. گذر پوست به دباغ خونه افتاد آره؟نخیرم. برو کارتو به آدمای دوروبرت بگو. من مُردم. -عزیزم. می‌شه یه لحظه گوش بدی بهم؟ -نه نمی‌تونم عزیزم! وقتی این‌جوری عزیزم می‌گفت که می‌خواست حرص من را دربیاورد. مثل هوم گفتن آن روزش در بوفه دانشگاه. چقدر هوس شیرکاکائو کردم. -ببین الهه جان، می‌تونی بری خبری از یاسر برام بگیری. نگرانشم. -چرا خودت نمی‌گیری؟ هان؟ -اذیتم نکن. بهت که توضیح دادم آخه. -خیل خب. باید چه کار کنم؟ -برو دم خونه مادرشوهرم، بلدی که؟ -آره بابا. نمی‌خواد خودتو خسته کنی. -برو ببین از یاسر خبر داره. می‌ترسم ستاره زیر پاش دوباره بشینه. -اون ستاره هنوز امید داره واقعا؟ که بعد ۸-۹سال یاسر دوباره بره سراغش؟ مردم چه فانتزی‌هایی دارنا. -حالا می‌شه کمکم کنی؟ -باشه می‌رم. حنانه با خودم قرار گذاشته بودم رسیدم ایران یه کتک مفصل بهت بزنم. نه تنها پیدات نکردم، حالا باید جاسوسی هم بکنم برات! -ممنونم خواهر قشنگم. -خودتو لوس نکن بهت نمیاد اصلا. خواهر قشنگم! من باید برم. فعلا. -کی خبرشو بهم می‌دی؟ -هروقت صلاح بدونم. -اذیتم نکن دیگه الهه. -غش نکنی. نترس بابا. در اولین فرصت. -نگی با من ارتباط داری ها. -خودم می‌دونم چه کار کنم. کارمو بلدم. خداحافظ. -خداحافظ. نفس راحتی کشیدم و لب تاب را بستم. الهه دختر باهوشی بود. مطمئن بودم از پسش برمی‌آید و آن‌قدر کارش را تمیز انجام می‌دهد که مو لای درزش نمی‌رود. حالا به کلکسیون انتظاراتم، انتظار خبر از الهه هم اضافه شده بود. از خستگی نفهمیدم چطوری خوابم برد! 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ وقت نهار بود و سارا داشت به بهترین شکل میز نهار را تزئین می کرد..ساغر هم پوشک گلاره را عوض کرده بود و بچه را خوابانده بود..خودش را برای خوردن لازانیای محبوبش آماده می کرد.. -واای..تو اصن یه دونه ای سارا..میدونی چند وقته نخوردم.. -بخور نوش جونت ساغر جون.. -اوووم..معرکه است..عالیه.. -جدا؟ولی بهرام نظر دیگه ای داره! -واا.. سارا تکه ای لازانیا برداشت و داخل بشقابش قرار داد..ظرف خورش و سالاد را هم جلوی ساغر قرار داد.. -بهم میگه صبح تا شب چه کار میکنی،بعدم غذات اینجوری میشه..ولی بعدش تا ته میخوره..میگه مجبورم..پول بالاش دادم..حیفه!! -عجبا.. -انگار که ازم تعریف کنه،چیزی ازش کم میشه.. ساغر مقداری سالاد داخل دهانش گذاشت و گفت: -اینا رو ولش کن..کی میای پیشم واسه نقاشی.. -فعلا باید به بهرام بگم..ریز ریز هم وسیله هاشو بخرم با پول توجیبی که بهم میده..فکر نکنم خودش بخره.. -چراا سارا کمی آب ریخت و مشغول نوشیدن شد..ادامه داد: -از اونجایی که پول دانشگاهمم نداد.. -راستی یادم رفت بپرسم..دانشگاهت چی شد؟ول کردی خوندنو؟ -آره دیگه..گفت ترمی۴۰۰خیلیه نمیدم.. ساغر غذایش را میخورد و مات سارای بی انگیزه روبرویش بود...غذایشان را که خوردند با کمک هم ظرف ها را جمع کردند و شستند..سارا کیکی را که از صبح درست کرده بود به ساغر نشان داد..ساغر هم جیغ خفه ای کشید و سارا را بغل کرد..چقدر دل سارا تنگ شده بود برای این ذوق کردنهای ساده،خوشی های ساده،تعریفهای ساده..سارا به کم هم راضی بود..ولی کمش هم در خانه شان وجود نداشت.. ساعت به سرعت برق و باد میگذشت..عقربه بزرگ روی عدد ۶جاخوش کرده بود و عقربه کوچک هن و هن کنان میدوید تا به عدد هفت برسند...دو دوست کیکشان را خورده بودند،درددلهایشان را کرده بودند و حالا داشتند خداحافظی می کردند.. -خیلی خوش گذشت سارا‌...ببین وسیله هاتو زود بگیر بیا خونمون..نشینی غمبرک بزنیا.. -باشه..تلاشمو میکنم.. -روزهام پاشو از خونه برو بیرون..یه چرخی بزن،یه کیفی بکن،یه تخمه ای بشکن..حال و هوات عوض میشه..گوش بده به حرفم.. -آره میرم..دیگه یاد گرفتم اینجاها رو..باشه.. روبوسی کردند و ساغر به سمت در کوچه رفت..از راه دور بوسی فرستاد و در را بست..سارا به آشپزخانه رفت و مشغول گرم کردن غذاها شد..آنقدر غذا بود که شب بخورند و حتی فردا نهار هم نیازی به پخت و پز نباشد... بهرام رسیده بود و داشت دست و صورتش را میشست.. -خب..چی میگفت بلبل زبونه باغ پایین؟ -هیچی..از خودش و گلاره حرف می زد.. -همین..خب اینو که از پشت تلفن هم میتونست تعریف کنه! سارا مانده بود..چرا در بهرام چیزی به نام عاطفه وجود نداشت..مگر آدم ها به هم نیاز ندارند؟مگر فقط باید اخبار زندگیشان را از پشت تلفن به هم بدهند؟پس دیدن همدیگر چه می شود؟حرف زدن رو در رو و انرژی گرفتن از همدیگر چه می شود؟مگر فقط باید حرف زد..اصلا خود حرف زدن هم رودر رویش قشنگ است..چرا این مفاهیم برای بهرام قابل هضم نبود؟ ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌