🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_73
◉๏༺💍༻๏◉
#73
وقت نهار بود و سارا داشت به بهترین شکل میز نهار را تزئین می کرد..ساغر هم پوشک گلاره را عوض کرده بود و بچه را خوابانده بود..خودش را برای خوردن لازانیای محبوبش آماده می کرد..
-واای..تو اصن یه دونه ای سارا..میدونی چند وقته نخوردم..
-بخور نوش جونت ساغر جون..
-اوووم..معرکه است..عالیه..
-جدا؟ولی بهرام نظر دیگه ای داره!
-واا..
سارا تکه ای لازانیا برداشت و داخل بشقابش قرار داد..ظرف خورش و سالاد را هم جلوی ساغر قرار داد..
-بهم میگه صبح تا شب چه کار میکنی،بعدم غذات اینجوری میشه..ولی بعدش تا ته میخوره..میگه مجبورم..پول بالاش دادم..حیفه!!
-عجبا..
-انگار که ازم تعریف کنه،چیزی ازش کم میشه..
ساغر مقداری سالاد داخل دهانش گذاشت و گفت:
-اینا رو ولش کن..کی میای پیشم واسه نقاشی..
-فعلا باید به بهرام بگم..ریز ریز هم وسیله هاشو بخرم با پول توجیبی که بهم میده..فکر نکنم خودش بخره..
-چراا
سارا کمی آب ریخت و مشغول نوشیدن شد..ادامه داد:
-از اونجایی که پول دانشگاهمم نداد..
-راستی یادم رفت بپرسم..دانشگاهت چی شد؟ول کردی خوندنو؟
-آره دیگه..گفت ترمی۴۰۰خیلیه نمیدم..
ساغر غذایش را میخورد و مات سارای بی انگیزه روبرویش بود...غذایشان را که خوردند با کمک هم ظرف ها را جمع کردند و شستند..سارا کیکی را که از صبح درست کرده بود به ساغر نشان داد..ساغر هم جیغ خفه ای کشید و سارا را بغل کرد..چقدر دل سارا تنگ شده بود برای این ذوق کردنهای ساده،خوشی های ساده،تعریفهای ساده..سارا به کم هم راضی بود..ولی کمش هم در خانه شان وجود نداشت..
ساعت به سرعت برق و باد میگذشت..عقربه بزرگ روی عدد ۶جاخوش کرده بود و عقربه کوچک هن و هن کنان میدوید تا به عدد هفت برسند...دو دوست کیکشان را خورده بودند،درددلهایشان را کرده بودند و حالا داشتند خداحافظی می کردند..
-خیلی خوش گذشت سارا...ببین وسیله هاتو زود بگیر بیا خونمون..نشینی غمبرک بزنیا..
-باشه..تلاشمو میکنم..
-روزهام پاشو از خونه برو بیرون..یه چرخی بزن،یه کیفی بکن،یه تخمه ای بشکن..حال و هوات عوض میشه..گوش بده به حرفم..
-آره میرم..دیگه یاد گرفتم اینجاها رو..باشه..
روبوسی کردند و ساغر به سمت در کوچه رفت..از راه دور بوسی فرستاد و در را بست..سارا به آشپزخانه رفت و مشغول گرم کردن غذاها شد..آنقدر غذا بود که شب بخورند و حتی فردا نهار هم نیازی به پخت و پز نباشد...
بهرام رسیده بود و داشت دست و صورتش را میشست..
-خب..چی میگفت بلبل زبونه باغ پایین؟
-هیچی..از خودش و گلاره حرف می زد..
-همین..خب اینو که از پشت تلفن هم میتونست تعریف کنه!
سارا مانده بود..چرا در بهرام چیزی به نام عاطفه وجود نداشت..مگر آدم ها به هم نیاز ندارند؟مگر فقط باید اخبار زندگیشان را از پشت تلفن به هم بدهند؟پس دیدن همدیگر چه می شود؟حرف زدن رو در رو و انرژی گرفتن از همدیگر چه می شود؟مگر فقط باید حرف زد..اصلا خود حرف زدن هم رودر رویش قشنگ است..چرا این مفاهیم برای بهرام قابل هضم نبود؟
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝