eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
769 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 برگشتم به آشپزخانه‌ فرشته خانم داشت درمورد بکارگیری دو تا نیروی جدید حرف می‌زد. می‌گفت من نهایتا تا آخر اسفند بتوانم با آن‌ها همکاری کنم و بخاطر وضعیتم دیگر صلاح نیست بیایم سر کار. من اما دلم می‌خواست تا آخرین دقیقه پیششان باشم. جمع مهربان و صمیمی‌شان به من حس خوبی می‌داد. هفت ماه بود با آن‌ها کار کرده بودم. تلاش کرده بودم. زندگی کرده بودم. دلم برای لحظه لحظه آن‌جا تنگ می‌شد. -فرشته جون. نمی‌شه بیام بشینم فقط نگاتون کنم. دلم می‌پوسه تو مسافرخونه به خدا. -ای جان. دختر قشنگم. آخه نمی‌تونی. ببین شکمت رو. خیلی بزرگ شده. تازه هفت ماهته و دو ماهه دیگه داری. -من میام. این دوتا وروجک با من.. وضربه‌ای به شکمم زدم که انگار از خواب زمستانی بیدار شده بودند که هردویشان لگدی نثارم کردند که یک لحظه تکان خوردم. -خب من میام بهت سر می‌زنم عزیزم. غصه نخور. راستی مریمم که میاد. دیگه چی؟ -نه من دلم شماها رو می‌خواد. به شماها عادت کردم. همه‌شان خندیدند و به چشم‌های من زل زدند. قرار شد تا آخر اسفند که پایان هفت ماهگی و ورود به ماه هشتم بارداری‌ام است آن‌جا کار کنم. خیلی خوب بود. حداقل تا آمدن یاسر سرم گرم بود و فکرم مشغول نمی‌شد. رو به حرم سلام دادم و از شیدا خداحافظی کردم. از فردا دیگر رستوران به روال عادی‌اش برمی‌گشت و شاهد رفت و آمد مردم بودیم. از ته دل دعا کردم کار و بار فرشته خانم رونق بگیرد. وارد مسافرخانه شدم. در اتاقم را باز کردم و وارد شدم. حس می‌کردم روزهای آخری است که آن‌جا خواهم بود. لباس‌هایم را عوض کردم. آبی به صورتم زدم و لب تاب را روشن کردم. دلم هوای نوشتن کرده بود: «انگار پیله تنهایی میل به باز شدن دارد. انگار کسی دارد می آید. انگار دلش با دلم همراه شده. لحظه ها چه سخت گذشتند. روزها چه پر امید طی شدند. شب‌ها چه با آه و اشک رفیق شدند. تنهایی چه با کینه به سمتم هجوم آورد. دلم چه با حسرت منتظر نگاهت بود. انگار تمام می‌شوند همه آن‌چه تو را از من گرفته بود» دکمه ارسال را زدم. الهه هم آن لاین نبود که با او حرف بزنم. رفتم سراغ پوشه عکس‌ها. نگاهی به چهره معصوم رعنا انداختم. دخترک بیچاره و قشنگم. کاش بودی و عاشقی دوباره مادر و پدرت را می‌دیدی. کاش می‌دیدی چقدر سختی کشیدم تا دوباره یاسر را بدست بیاورم. کاش می‌دیدی چه شب‌ها که از پشیمانی، قلبم به در و دیوار کوبید که برگردم، ولی تسلیم نشدم. من می‌خواستمش. یاسر را می‌خواستم. پس تحمل کردم. خیلی سخت بود خیلی. بوسه ای به روی موهای قشنگش کاشتم. با چشم‌های بی‌نهایت مشکی‌اش به من خیره شده بود و داشت با اسب چوبی‌اش بازی می‌کرد. شروع کردم به گریه کردن. دیوانه شده بودم انگار. یاسر داشت می‌آمد و من مثل مجنون‌ها غصه می‌ریسیدم و گریه تحویل می‌گرفتم. چشم‌هایم را بستم و دستم را روی شکمم گذاشتم. انگار حنانه و یاسر داشتند با هم حرف می‌زدند. گوش دلم را به حرف‌هایشان سپردم: (( -شنیدی مامان چی گفت؟ -ها؟ نه چی گفت؟ -اه. همش فکر اون شکم گندتی. بیچاره نمی‌تونی بیای بیرون ها. از بس می‌خوری؟ -خب حالا بگو ببینم مامان چی می‌گفت خانم مانکن؟ -داشت از رعنا حرف می‌زد. انگار خواهرمونه. -واقعا؟ کاش داداش بود‌.از همین‌جا معلومه شما دخترا آش دهن‌سوزی نیستین. -با منی؟ بگیر که اومد.)) لگدی که حنانه به سمت یاسر پرت کرد باعث شد دست از خوردن بکشد و کشتی اساسی با او بگیرد. من هم از این دعوا بی نصیب نماندم و لگدی به من زدند. با خودم گفتم: -اینا بیان بیرون چی میشن. خندیدم و خوابم برد. 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ -حست قشنگه. پاکه. منتهی مهمه که چطوری مدیریتش کنی. به کسی هم حرفی زدی؟ سرم را به معنای نه بالا دادم. مادرم درحالیکه لبخند می‌زد سرش را تکان داد: -آفرین. مطمئن بودم که دختر عاقلم رازشو به کسی نمی‌گه. اون هم هم‌چین راز مهمی رو. می‌دونی که حضرت علی چی گفتن؟ اینکه سینه تو باید صندوق رازت باشه. به هیچ‌کس نگی. -بله مامان جون. بارها دیدم تو زندگیمون که شما خیلی چیزها رو تو دلتون نگه داشتین. صبوری کردین. مادرم دستی روی سرم کشید. من را به خودش چسباند. -ماجرا اون‌جایی جالب شد برام مامان که اون روز محسن به شما گفته بود حرف دل سعید چیه. اینکه پس فقط دل من نلرزیده. از طرف اون هم حس‌هایی هست. مادرم به صورتم خیره شد: -البته من متوجه شده بودم. منتهی منتظر بودم خودت بیای به من بگی. نمی‌خواستم بپرسم ازت. -وای مامان راست می‌گی؟ نکنه اون دفترم که تو شکم خرسم بود خوندی؟ مادرم خندید. ابروهایش را بالا داد: -خب خب لو بده دیگه چی. کمی نگاهم کرد. خجالت کشیدم. -نه دخترجون‌. از اینکه می‌رفتی تو عالم هپروت، از اینکه یکی درمیون خرابکاری می‌کردی، از اینکه سوال‌های عجیب و غریب از من می‌پرسیدی. خنده‌ام گرفته بود. مادرم هم به من و حال و روزم لبخند می‌زد. -خب مهلا خانوم، از کجا می‌دونی اون هنوز به شما فکر می‌کنه؟ شاید اون موقع سنش کم بوده یه چیزی به محسن گفته. حرف مادرم ته دلم را خالی کرد. حقیقت این بود که آن موقع هم من نوجوان و خام بودم هم او جوان و بی تجربه. -تازه مهلا خانوم، سعید اگر هنوز هم حسی بهت داشته باشه اول باید با خانواده‌اش درمیون بذاره و اون‌ها هم پا پیش بذارن. عطری خانوم رو که می‌شناسی، برای عروسش هزار آرزو داره. -آره مامان. می‌دونم. ولی خب دلم که این حرف‌ها رو متوجه نمی‌شه. مادرم دستم را گرفت و فشرد‌. گرمی دستانش به من آرامش می‌داد‌. -مامان، شما و بابا چطوری با هم عروسی کردین؟ هیچ وقت نگفتی. مادرم چند لحظه خیره‌ام شد. انگار که داشت گذشته را مرور می‌کرد. عدسی چشمانش به چپ و راست حرکت می‌کرد. گویی در حال بررسی گذشته است. -خب مامان بزرگت منو دیده بود تو یه عروسی. خوشش ‌اومده بود. -وای مامان چه قشنگ. خب بعدش چی شد؟ مادر زیر خنده زد: -بعدش عروسی کردیم. -مامان شما بابا رو دوست داشتی؟ مادرم به جلو خم شد: -بعد از چند جلسه صحبت بله. خوشم اومد ازش‌. هم طرز فکرمون مثل هم بود هم سطح خانواده‌هامون. مادرم گفت سطح خانواده. یعنی منظوری داشت؟ می‌خواست بگوید من و سعید با هم فاصله زیادی داریم؟ در اینکه درآمد و شغل پدرهایمان فرق داشت شکی نبود. اینکه خانواده‌ی ما بعضی باورهایشان با آن‌ها فرق داشت پر رنگ بود. اما پس یعنی باید چه می‌کردم؟ من اما حرف‌های مادرم را چراغ قوه‌ای می‌دیدم که راهم را روشن‌تر می‌کرد. -حالا مهسا ازدواج کنه بعدش ببینیم چی می‌شه مامان‌جون. فقط یادت باشه، من به تصمیم تو احترام می‌ذارم. هرچی که باشه. مطمئنم دختر عاقل من درست‌ترین کار رو می‌کنه. مادرم خود فرشته بود. در آن لحظات ذهنم پیش عطری خانم بود و حرف‌هایی که درمورد دختر رویایی موردنظرش می‌زد. عطری را که کنار می‌زدم از پس پرده ذهنم سعید ظاهر می‌شد. اصلا از کجا می‌فهمیدم در فکرش چه می‌گذرد؟ ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ صبح شنبه اولین روز کلاس نقاشی با ساغر اردستانی برای سارا قلی زاده بسیار هیجان انگیز و پر نشاط بود. با ذوق و شوق وسیله‌هایش را داخل ماشین گذاشت و به ساختمان رفت تا صبحانه را برای بهرام حاضر کند. بهرام بار دیگر با آخ و اوخ و غرولند وارد آشپزخانه شد و پشت صندلی نشست. -بیا بهرام. چایی بخور پشت میز نشست: -باشه. سارا مقابلش چای گذاشت: -پات بهتره؟ -ای همچین. خیلی خوشحالیا؟ سارا تعجب کرد: -از چی؟ -پای من این‌جوری شده! -وا بهرام! من ذوقم واسه کلاس نقاشیمه. سارای شیطان بیدار شد و به سارای آرام گفت:«البته حقشه. ایشالا بدتر سرش بیاد. مرد گنده همش ایراد می‌گیره ازت. خدا زده تو سرش!» -می‌گم نری پی نقاشی شام یادت بره. -نه. همه چی حاضره. بقیه صبحانه در سکوت گذشت. سارا میز را جمع و آشپزخانه را مرتب کرد. بهرام حاضر شده بود و داشت به سمت حیاط می‌رفت. با آن تیپی که زده بود، خیلی تو دل برو شده بود. سارا نمی‌دانست بهرام چرا برای رفتن به محل کارش این‌قدر تیپ می‌زند. سارا که همه چیز را از قبل داخل ماشین گذاشته بود، با خیالی آسوده به سمت حیاط رفت و زیر لب آیه الکرسی خواند. دعا می‌کرد روز خوبی را پیش رو داشته باشد. پزشک نشده بود، شاید می‌توانست نقاش خوبی بشود. -بریم بهرام. -بشین باهات حرف دارم. -بفرما. -توراه می‌گم. هزار جور فکر و خیال بود که به سر سارا حمله ور شد. یعنی بهرام چه کار داشت؟ -این‌جا رو ببین سارا. سارا سرس را سمت جایی که بهرام نشان می‌داد چرخاند: -آهان خب. بهرام کفری شد: -خب بخون تابلوشو. سارا زیر لب گفت: -آموزشگاه رانندگی. -نه مِثکه سوادتم بد نی. سارا چشم غره‌ای به بهرام رفت و به جلویش خیره شد. -من آژانست نیستم که هی ببرم هی بیارم. خودت مثل بچه آدم رانندگی یاد می‌گیری، می‌ری و میای. فهمیدی؟ چه پیشنهاد قند و نباتی! چه صبح خوبی بود صبح شنبه نیمه آبان ماه. سارا عاشق رانندگی بود. دلش پر می‌کشید پشت فرمان بنشیند و برای خودش صفا کند و هرجا می‌خواهد برود. -حتما. از خدامه. -فردا برو ثبت نام کن. بقیه مسیر سارا بود و تصوراتش. پشت فرمان نشسته و دارد دنده را جا می‌زند. دلش خواسته به پارک ملت برود. سر راهش ساغر و گلاره را هم برداشته و دارند شعر می‌خوانند و دست می‌زنند. ماشین را پارک می‌کند و با هم پیاده می‌شوند. ساغر از رانندگی سارا تعریف می‌کند و با هم هم قدم می‌شوند. -رسیدیم. رسیدیم! سارا. -اوا چرا داد می‌زنی؟ -ده بار صدات کردم کجایی؟ -پارک ملت. چیز هیچی. خداحافظ. بهرام زیر لب گفت: -خله ها! بعد ادامه داد: -گوشیت پیشت باشه. سارا از شوهر غرغرویش خداحافظی کرد و پیاده شد. به سمت خانه ساغر پا تند کرد. اولین روز کلاس خیلی خوش می‌گذشت! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌