🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_74
◉๏༺💍༻๏◉
-خب آدما همو میبینن، حالشون بهتر میشه و این حال خوب از پشت تلفن قابل انتقال نیست.
سارا با خودش فکر کرد اگر بهرام این روحیه را نداشت نمیتوانست در تهران بدون خانوادهاش دوام بیاورد. او مجبور شده از سنگ بشود تا پیشرفت کند. با این فکر کمی دلش آرام گرفت.
-ول کن بابا. شام چی داریم؟
-فسنجون، کشک بادمجون، یهکمم لازانیا.
-چه ولخرجیام کرده. دو نفر آدم یه املت میزدی دیگه.
-بهرام خوبی؟ دوستم برای اولین بار میاومد خونمون. املت بذارم جلوش؟
بهرام برو بابایی در هوا برایش تکان داد و پشت میز نشست. چقدر دنیایشان با هم فرق داشت!
سارا مانده بود قضیه نقاشی را چطور به بهرام بگوید. با اینکه مطمئن بود بهرام مخالفتی نمیکند باز هم بخاطر رفت و آمد و خرید وسیلهها نگران بود.
-خوب شده؟
-بله.
-میگم امروز ساغر بهم یه پیشنهاد خوبی داد.
-چی؟
-گفت برم پیشش نقاشی یاد بگیرم. که حوصلهامم سر نره.
-خب برو. از بی کاری بهتره.
-فقط.
-فقط چی؟
زلزله دوباره به جانش افتاد. حالا چطور بگوید که این کلاس نقاشی کلی وسیله میخواهد.
-یه سری وسیله اس، باید برم بخرم.
-خب برو. پول که داری.
-آره ولی کمه.
-خب کم کم بخر. منم یه کم بهت پول میدم.
-بعدم اینکه میری سر کار منم با خودت ببر.
-خیل خب.
بهرام خیل خب را گفت و مشغول بقیه غذایش شد. داشت به تصمیمی که در ذهنش بود فکر میکرد. باید هرچه سریعتر آن را عملی میکرد. سارا خیلی پاپیاش شده بود.
یک هفته طول کشید تا سارا بتواند وسیلههای مورد نیاز را بخرد. بهرام خیلی حوصله این کارها را نداشت و آن را جنگولک بازی میدانست. سارا خودش به تنهایی رفته بود و خرید کرده بود. از ذوق خریدن وسایل نقاشی به ساغر زنگ زد.
-الو..
صدای ممتد گریه بچه میآمد. انگار بد موقع زنگ زده بود.
-جانم سارا.
گلاره ول کن نبود و مرتب گریه میکرد. واکسن زده بود و بیتابش کرده بود.
-بعدا زنگ میزنم ساغر. برو به گلاره برس.
ساغر با سختی توانست آرامش کند. سارا برایش شده بود مورد اورژانسی که باید حتما به او رسیدگی کند.
-آروم شد. بگو جانم.
-میگم که من خریدم وسیله ها رو.
-وای آفرین. از کی میای پیشم؟
-نمیدونم تو چی میگی؟
-من میگم وقتو تلف نکن. از فردا بیا.
-فردا شنبهاس؟
سارا دوید و به تقویمش که در آشپزخانه روی دیوار نصب شده بود نگاهی انداخت. ظنبه روز خاصی نبود .مشکلی نداشت. تقویم سارا پر بود از علامت و نوشته. برای روزهای خاصی گل کشیده بود و برای روزهایی شکلک خنده و بعضی روزها شکلک غم. شنبه انگار خلاص شده بود از هر اتفاقی!
-باشه. میام فردا. خوبه کاری ندارم.
-ببین، فردا بیا یه برنامهریزی درست و حسابی بکنیم.
-باشه میام.
-چی کن. همه وسیلههاتم بیار بذار خونه ما. که هر روز نخوای ببری و بیاری. یه چندتا چیز رو میگم بذار تو خونه داشته باش، بقیهاش رو بیار اینجا.
سارا داشت دانه به دانه وسیلهها را جدا میکرد و کنار اتاق میگذاشت. میخواست اتاق سوم خانه که خالی بود را بکند کارگاه نقاشیاش. اگر میتوانست از آن فکر و خیالها خلاص شود، خیلی برایش خوب بود.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_75
◉๏༺💍༻๏◉
غروب پاییز سرد و پر سوز شده بود. سارا دیگر نمیتوانست در ایوان خانه بنشیند و چای داغ و ویفر موزیاش را بخورد. ترجیح داد از پشت پنجره ناظر صحنههای زیبای روبرویش باشد.
نمازش را که خواند، وارد آشپزخانه شد. وقت آمدن بهرام بود. باید چای را داغ میکرد، به شام سر میزد، سالاد درست میکرد. بهرام آن روزها در ترهبار حسابی سرش شلوغ شده بود. وقتی به خانه میآمد، کلافه و داغان بود. سروکله زدن با کارگرها رُسَش را می کشید.
صدای ترمز ماشین که آمد،سارا هم مشغول ریختن چای شد. فردا اولین روز کلاسش بود و کبکش خروس میخواند..
-سلام.
-سلام. وای وای چقدر پام درد میکنه. این سپند احمق جعبه میوه رو ول کرد خورد رو پام.
-ای وای. خوبی الان؟
-نه بهترم! دارم مینالم دیگه سارا.
-بذار ببینم.
سارا با احتیاط دست بهرام را گرفت و روی مبل نشاند. جوراب را از پایش در آورد و به صحنه دلخراش روبرویش چشم دوخت. دو انگشت کوچک پای بهرام ورم داشت و کبود شده بود.
-بریم دکتر ها؟
-نمیخواد بابا. مگه من بچه سوسولم. خودش خوب میشه.
-آخه بدتر نشه.
-نه. ولی همچین زدم پس گردنش حالم جا اومد. پسرهی نفله نمیتونه یه جعبه بلند کنه. ریقو!
-خب بهرام جان شاید براش سنگین بوده؟
بهرام انگار که برق به او وصل کرده باشند برگشت سمت سارا و با حالت نیمه فریادی گفت:
-سنگین بوده؟ من سن اون بودم گونی بلند میکردم. میفهمی؟
سارا میخواست جو را آرام کند که گفت:
-چند سالشه مگه؟
-۱۳سالشه. منو یاد بچگیهای خودم میندازه. خیلی پر دل و جراته.
-آخی. بچه کجاست؟
-بچه تهرانه. عصرها باباش میفرستتش برای کار. میگه بابام گفته باید مرد بار بیای. از اون سوسولاس. پولدارنا ولی باباش گفته باید کار کنی.
سارا که از بحث پیش آمده خوشش آمده بود گفت:
-چه جالب. باباش چه کارهاست؟
-باباش کارخونه داره. کارخونه گچ و سیمان.
-پس چرا نرفته پیش باباش کار کنه؟
بهرام که خیلی گرسنه بود و از سوالهای سارا خسته شده بود گفت:
-اگر سوال آخرته باید بگم چون گچ و سیمان کثیف کاری داره، پسره قبول نکرده.
-آهان. من دیگه برم شام رو حاضر کنم.
بهرام غرغر کنان به سمت اتاق خواب رفت تا لباسهایش را عوض کند. چقدر سارا دلش میخواست سپند را از نزدیک ببیند.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_76
◉๏༺💍༻๏◉
صبح شنبه اولین روز کلاس نقاشی با ساغر اردستانی برای سارا قلی زاده بسیار هیجان انگیز و پر نشاط بود. با ذوق و شوق وسیلههایش را داخل ماشین گذاشت و به ساختمان رفت تا صبحانه را برای بهرام حاضر کند. بهرام بار دیگر با آخ و اوخ و غرولند وارد آشپزخانه شد و پشت صندلی نشست.
-بیا بهرام. چایی بخور
پشت میز نشست:
-باشه.
سارا مقابلش چای گذاشت:
-پات بهتره؟
-ای همچین. خیلی خوشحالیا؟
سارا تعجب کرد:
-از چی؟
-پای من اینجوری شده!
-وا بهرام! من ذوقم واسه کلاس نقاشیمه.
سارای شیطان بیدار شد و به سارای آرام گفت:«البته حقشه. ایشالا بدتر سرش بیاد. مرد گنده همش ایراد میگیره ازت. خدا زده تو سرش!»
-میگم نری پی نقاشی شام یادت بره.
-نه. همه چی حاضره.
بقیه صبحانه در سکوت گذشت. سارا میز را جمع و آشپزخانه را مرتب کرد. بهرام حاضر شده بود و داشت به سمت حیاط میرفت. با آن تیپی که زده بود، خیلی تو دل برو شده بود. سارا نمیدانست بهرام چرا برای رفتن به محل کارش اینقدر تیپ میزند.
سارا که همه چیز را از قبل داخل ماشین گذاشته بود، با خیالی آسوده به سمت حیاط رفت و زیر لب آیه الکرسی خواند. دعا میکرد روز خوبی را پیش رو داشته باشد. پزشک نشده بود، شاید میتوانست نقاش خوبی بشود.
-بریم بهرام.
-بشین باهات حرف دارم.
-بفرما.
-توراه میگم.
هزار جور فکر و خیال بود که به سر سارا حمله ور شد. یعنی بهرام چه کار داشت؟
-اینجا رو ببین سارا.
سارا سرس را سمت جایی که بهرام نشان میداد چرخاند:
-آهان خب.
بهرام کفری شد:
-خب بخون تابلوشو.
سارا زیر لب گفت:
-آموزشگاه رانندگی.
-نه مِثکه سوادتم بد نی.
سارا چشم غرهای به بهرام رفت و به جلویش خیره شد.
-من آژانست نیستم که هی ببرم هی بیارم. خودت مثل بچه آدم رانندگی یاد میگیری، میری و میای. فهمیدی؟
چه پیشنهاد قند و نباتی! چه صبح خوبی بود صبح شنبه نیمه آبان ماه. سارا عاشق رانندگی بود. دلش پر میکشید پشت فرمان بنشیند و برای خودش صفا کند و هرجا میخواهد برود.
-حتما. از خدامه.
-فردا برو ثبت نام کن.
بقیه مسیر سارا بود و تصوراتش. پشت فرمان نشسته و دارد دنده را جا میزند. دلش خواسته به پارک ملت برود. سر راهش ساغر و گلاره را هم برداشته و دارند شعر میخوانند و دست میزنند. ماشین را پارک میکند و با هم پیاده میشوند. ساغر از رانندگی سارا تعریف میکند و با هم هم قدم میشوند.
-رسیدیم. رسیدیم! سارا.
-اوا چرا داد میزنی؟
-ده بار صدات کردم کجایی؟
-پارک ملت. چیز هیچی. خداحافظ.
بهرام زیر لب گفت:
-خله ها!
بعد ادامه داد:
-گوشیت پیشت باشه.
سارا از شوهر غرغرویش خداحافظی کرد و پیاده شد. به سمت خانه ساغر پا تند کرد. اولین روز کلاس خیلی خوش میگذشت!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
رمان ۹۰۲ قسمته
وی آی پی هم داره که رمان داخلش کامله
@HappyFlower
لینک ناشناس جهت انتقادات و پیشنهادات
https://harfeto.timefriend.net/17373710703564
گروه نقد و نظر
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
اشکش چکید و دیگرش آن آبرو نبود
از آب رفته هیچ نشانی به جو نبود
مژگان کشید رشته به سوزن ولی چه سود
دیگر به چاک سینه مجال رفو نبود..
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_77
◉๏༺💍༻๏◉
روز اول کلاس نقاشی با نقنقهای گلاره آغاز شد. واکسن زده بود و مادرش را کلافه میکرد. سارا اما با صبر و حوصله رفت و آمدهای گاه و بیگاه ساغر به اتاق گلاره را تحمل میکرد. ساغر با اشتیاق فراوان الفبای طراحی را به سارا یاد میداد. انگار خودش بیشتر لذت میبرد. سارا داشت تمرین میکرد. فقط خط راست..
-آهان. خیلی خوبه سارا. اینطوری دستت قوی میشه حسابی. تمرین بعدی فقط دایره.
صدای گلاره میآمد. انگار دخترک سر ناسازگاری گذاشته بود.
-ببخشید تو رو خدا سارا.
-نه بابا. این حرفا چیه. تو از کار و زندگیت داری میزنی عزیزم.
سارا مشغول کشیدن دایره شد. دایرههای تو در تو. دایرههای بزرگ و کوچک. دایرههای چاق و لاغر.
-نمیدونم چشه. فکر کنم درد داره. جای آمپولشو میگم.
-آخی طفلکی.
-آفرین خیلی خوبه. ادامه بده. حالا دایره بکش و خطهای صاف و کج هم بکش. همه رو با هم تو یک صفحه. بدو.
سارا با لذت مشغول کشیدن بود. هر خط صافی را که میکشید حس میکرد دارد روی صورت آدمهایی که نگون بختش کرده اند، خط میکشد. هر خط را محکمتر از قبلی میکشید.
-خب سارا جان. عالیه. حالا یه بازی. ببین سعی کن توی این خط و خطوط بی ربطی که کشیدی، تصاویر معنا دار پیدا کنی.
مداد رنگی را برداشت و خودش دست به کار شد.
-اینو ببین. شبیه یه جوجه شده. میبینی؟ اینو رنگ میکنیم.
-وای .آره. خوشم اومد.
-خب حالا خودتم امتحان کن. من برم پای بوم یهکم عقبم.
-ممنونم عزیزم.
سارا مشغول پیدا کردن تصاویر معنادار داخل خط و خطوط روی صورت کاغذی فرضی اکرم و خاله زنکها شد. هر چه میگشت فقط صورت زنهای فضول را پیدا میکرد. صورت اکرم، صورت فرشته، صورت نوشین. گشت و گشت. یک مرد قد بلند پیدا کرد که اخمو بود. خودش بود. بهرام. مردی که کاملا بی ربط، با او مرتبط شده بود. هر تصویر را که پیدا میکرد، با فشار و حرص رنگش میکرد.
-بیا سارا. گوشیت داره زنگ میخوره. نشنیدی؟
نه نشنیده بود. داشت چهره آدمهای منفور زندگیاش را با حرص رنگ میکرد.
-ممنونم.
گوشی را گرفت. و دکمه سبز رنگ را فشار داد. از خانه صفدر بود..
-الو.
-سلام سارا جان. خوبی مادر؟ چه خبرا. این ورا پیدات نیست.
-مامان راهم دوره. خیلی سختمه رفت و آمد. شرمنده.
چقدر دلش میخواست بگوید که آن خانه برایش یادآور سارای ضعیف و بی عرضه است. سارای شکننده و تو سری خور که بخاطر حرف چهارتا خاله زنک مجبور شده بود با بهرام زندگیاش را، آیندهاش را، جوانیاش را، همه لحظههای زندگیاش را، تقسیم کند..
-باشه مادر. هرجور راحتی. یه خبر خوب دارم سارا جان.
-چی شده مادر.خیره؟
مداد رنگیاش را روی برگه مقابلش گذاشت و دستی درموهای طلاییاش کشید.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_78
◉๏༺💍༻๏◉
-آره مادر خیره. برای مریم آخر هفته داره خواستگار میاد.
-وای . مبارکه. چه عالی. کی هست؟
-دانشجو دخترم. دانشجوی پزشکی. سال پنجمشه. پسر خوب و آقاییه. اسمش سهیل. سهیل اردکانی. خانواده خوبی هستن. خونشون خیابون ولی عصره. مریم رو تو کتابخونه دیده. فقط ازش شماره خونه رو گرفته.
-به به. پس مریم راضیه.
-آره مادر. ولی میگه هرچی شماها بگین.
سارا بر آشفت. دیگر نمیگذاشت مریم هم مثل خودش بشود. مریم باید خودش تصمیم میگرفت. باید با مریم حرف میزد.
-مامان من خونه ساغرم. عصر یه سر میام اونجا تا با مریم حرف بزنم.
-وای مادر بیا. قدمت سر چشم.
سارا باید با مریم حرف میزد. دیگر نمیگذاشت خاله زنکها برایش تصمیم بگیرند. مریم دیگر نباید بدبخت میشد. حتما میرفت و تمام قد از خواهرش دفاع میکرد. اگر سهیل را میخواست و دوستش داشت، تا آخرین توان از مریم و تصمیمش دفاع میکرد.
-چی شد سارا. کی بود؟
-مامانم
-خب
-داره برای مریم آخر هفته خواستگار میاد. ساغر نمی ذارم مریم مثه من حسرت به دل بشه. باید اگر سهیل رو میخواد باهاش ازدواج کنه.
ساغر سرش را به معنای سهیل کیه تکان داد.
-سهیل مریمو تو کتابخونه دیده. ازش خواسته شماره تلفن خونه رو بده.
-عزیزم چه رمانتیک و عاشقانه!
-آره. خوش بحالش.
سارا این را گفت و به فکر فرو رفت. کاش کسی بود و از او حمایت میکرد تا مجبور نباشد به ازدواج زوری با بهرام تن بدهد!
تمرینهایش را انجام داد. ساغر با لذت غرق تماشای تصاویری بود که سارا پیدا کرده بود.
-وای سارا این کیه؟
-خاله اکرم.
-هه. چه وحشتناکه!
-باید بدتر از اینا میکشیدمش.
-بی خیال بابا!
سارا تا آخر عمرش بی خیال او و آدم هایی که باعث و بانی ازدواجش با بهرام شده بودند نمی شد..بی خیال نمی شد بخاطر آرزوهای بر باد رفته اش!بخاطر هرشب گریه کردنهایش کنار مردی که ذره ای احساس نداشت!بخاطر بغض های هر روزه،خجالت کشیدن های هر لحظه،شاد نبودن های هر ساعته..سارا همه زندگی و جوانی اش را از خاله اکرم طلبکار بود..همه زندگی اش را!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝