eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
769 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 کار رستوران حسابی رونق گرفته بود. انگار تغییر دکوراسیون واقعا استراتژی خوبی بود و جواب داده بود. بخاطر رشته‌ام و اینکه در آشپزخانه کارهایم را کرده بودم، مسئول دخل و خرج هم شده بودم. با نگرانی به تقویم نگاه کردم. پانزده اسفند داشت به من لبخند می‌زد. دو روز تا چاپ شدن مجله مانده بود و باید سر از کار یاسر در می‌آوردم. جواب ایمیل هایم را همچنان نمی‌داد. من اما خستگی ناپذیر به کارم ادامه می‌دادم. مشغول کارم بودم و راضی. دوقلوها گاهی با لگدهایی که می‌زدند اظهار خسته نباشید به من می‌کردند. من هم در جوابشان می‌زدم به پشتشان. ننه سرما داشت بند و بساطش را جمع می‌کرد و می‌رفت. هوا خیلی گرم‌تر و ملای‌متر شده بود. آفتاب سر ظهر حال آدم را جا می‌آورد. کم کم شهر داشت شلوغ می‌شد. هتل‌ها و زائرسراها و مسافرخانه‌ها داشتند پر می‌شدند. مسافرخانه راهیان بهشت هم بی نصیب نبود و به خودش زائرهای زیادی می‌دید. صبح شنبه هفده اسفند از راه رسید. با هن و هن خودم را به سمت دکه کشاندم تا مجله‌ای بخرم. جوان ایرانی از بین همه مجله‌ها به من چشمک می‌زد. برش داشتم و راه افتادم سمت رستوران. در مسیر مسافرخانه داشتم به حر‌فهایی که قرار بود به یاسر بزنم فکر می‌کردم. به خداحافظی‌ام با رستوران، آینده مبهمم، دوقلوهایم، تصمیمم برای ماندن و به دنیا آوردن بچه هایم همان‌جا. در سرم هزاران فکر بود که رژه می‌رفت و نمی‌دانستم به کدامشان فکر کنم ولی چیزی که به آن یقین داشتم این بود. یاسر باشد همه چیز درست می‌شود. فقط باشد. رسیدم رستوران و پشت میزم جا گرفتم. دونفر نیروی جدید برای تست دادن آمده بودند. یاد روزهای اول خودم افتادم. یاد حمایت‌های فرشته خانم. یاد ضمانت‌نامه حاج رضا. وای حاج رضا. چند وقت بود که حالش بهتر شده بود و مرتب به مسافرخانه سر می‌زد. حال من را هم می‌پرسید حتی. با یادآوری آن روزها لبخند زدم. چقدر خوشبخت بودم. بله خوشبخت بودم! صدای زنگ موبایلم من را از عالم شیرین شمارش خوشبختی هایم بیرون کشید. الهه خبر مهمی داشت: -حنانه مجله امروز رو خوندی؟ -نه چطور ؟ -فقط برو بخون خداخافظ. با عجله قطع کرد و من را با دنیایی از سوال تنها گذاشت. مجله را از کیفم درآوردم و ورق زدم. یاسر شعری نوشته بود که نوید آمدنش در چند روز آینده را می‌داد: ((دیدار یار غایب دانی چه لطف دارد؟ ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد)) می‌دانستم عاشق این بیت هست. هرچه فکر کردم اسم شاعرش را بیاد نیاوردم. الهه خوش خبر من! من آماده شده بودم. هزارتا سوال و اما اگر در ذهنم بود ولی وقتی به یاسر فکر می‌کردم، همه‌اش دود می‌شد و به هوا می‌رفت. یاسر باشد همه چیز خوب است! 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ فکرم را به زبانم جاری کردم. انگار دیگر از مادرم خجالت نمی‌کشیدم. حس می‌کردم او درکم می‌کند و حرف‌هایم را به پای بی حیایی‌ام نمی‌گذارد: -خب مامان از کجا بفهمیم اون تو دلش چی می‌گذره؟ مادرم به فکر فرو رفت. چند لحظه مکث کرد. دوباره سمتم چرخید: -چه لزومی داره که بفهمیم؟ متعجب نگاهش کردم. با همان سکوت سرش را تکان داد: -ها؟ لزومی داره به نظرت؟ ذهنم را متمرکز کردم. لزومی که نداشت. فقط دل بی‌قرار من دیگر طاقت نمی‌آورد. -خب از محسن بپرسیم؟ مادرم تک خنده‌ای کرد. دستی روی سرم کشید: -مهلا جان خودت فکر کن. می‌خوای بری به محسن چی بگی؟ بگی سلام محسن، نظر سعید درمورد من هنوز همونه که چند سال پیش گفت؟ هنوز دوستم داره؟ بنظرت این کار درسته؟ درست که نبود. اصلا هم نبود. من با محسن که خودش هم نامحرم بود می‌نشستم درمورد یک پسر نامحرم دیگر حرف می‌زدم؟ -ببین مامان خودش بیاد بگه مثل اون‌دفعه، مساله چیز دیگه‌اس، ولی اگر شما بری بپرسی، نه اصلا کار درست و جالبی نیست. دمغ شدم. نگاهم را به درختان داخل پارک دادم. درختان بلند و تنومند که راست راست داشتند نگاهم می‌کردند. -پس من باید وایسم مامان؟ مادرم کیفش را روی دستش انداخت. از جایش بلند شد: -بله دخترم. باید اون پا پیش بذاره، اون از شما درخواست کنه. من هم بلند شدم. -اگه نیومد؟ مادرم خنده‌اش گرفت. مثل کودکی که دنبال خروس قندی باشد برای به دست آوردن رد و نشانی از محبت سعید و تصمیمش دست و پا می‌زدم. این ابهام این سردرگمی، این ندانستن تکلیف، این حالت را دوست نداشتم. می‌خواستم بدانم بالاخره او چه نظری درموردم دارد. شاید من اشتباه می‌کردم، ولی نه. اشتباه نبود. حسم واقعی بود. -یعنی نمی‌خواسته شما رو. رک و پوست کنده مامان. یعنی حسش یه حس گذرا بوده و زودگذر. یعنی یه چیزی گفته و حالا فراموش کرده. یعنی سرت به کارت گرم باشه مهلا خانوم. سه ماه دیگه دانشجو می‌شی‌ها. خندیدم. مادرم هم خندید. دنبالش راه افتادم. تا خانه پیاده رفتیم. مادرم از روزهای خواستگاری و بعد هم نامزدی‌اش می‌گفت. از تفریحاتش با پدرم. از اینکه همه‌چیز ساده و صمیمی برگزار می‌شد. از تجملات خبری نبود. از لباس‌های آن‌چنانی و تالارهای گران قیمت با چندین مدل غذا و دسر خبری نبود. چیزی که پیش مردم جایگاه و ارزش داشت دوستی و رفاقت و صله رحم بود‌. از سفرهایشان گفت. تمام طول راه به دوران خوشی که مادرم داشته فکر کردم. خوشی که حلال بود و حالا شیرینی‌اش هنوز هم به کامش می‌نشست. در آن تابستان کلاس‌های والیبال را از سر گرفتم. این‌بار مسابقات مهمی قرار بود برگزار شود. تازه آبشار یادگرفته بودم. داخل زمین تند و تند آبشار می‌زدم. مربی تشویقم می‌کرد. وسط جست و خیزهایم یادم افتاد که خبر قبولی در تیم باشگاه را چطور به مادرم داده بودم. روزی که از باشگاه به خانه برگشته بودم و متوجه صحبت تلفنی مادرم با خاله و دعوت عطری خانم شده بودم خبرم را یادم رفته بود بدهم. بعد از دو روز کش و قوس و گذشت ساعت‌ها، وسط شام ناگهانی فریاد زده بود: -راستی من رفتم تو تیم باشگاه! زود باشین کادوهاتونو بدین منتظرم. همگی برایم دست زده و تشویقم کرده بودند. روز بعدش هم به عنوان جایزه من را به سینما برده بودند. اصلا همگیشان می‌دانستند من دلم برای دیدن فیلم در سینما پر می‌کشد. از تفریحاتی که هیچ وقت نتوانستم عطشم را نسبت به آن کم کنم همین سینما رفتن بود. -مهلا نگفتی جواب انتخاب رشته‌ات چی شد؟ از زمین بیرون آمده بودیم؟ کی بود که من نفهمیده بودم؟ دوباره در افکارم غرق شده بود. -همون روانشناسی منتهی آزاد. خب، سراسری تهران قبول نشدم. بابام نمی‌ذاره دور بشم ازشون. اجازه ندادنِ پدر یک بحث بود و دل بی‌قرارم که حداقل سعید را هفته‌ای یک بار از دور می‌دید ولو اینکه سلام و علیکی هم درکار نبود، یک طرف. در واقع اگر پافشاری می‌کردم پدرم راضی می‌شد. او در بیشتر موارد حریف من نمی‌شد و من پیروز می‌شدم! -آفرین. رشته‌ای که دوستش داشتی. ای ول دختر! ریحانه، دوست هم‌باشگاهی‌ام بود. یک سالی می‌شد که با او آشنا شده بودم. دختری قد بلند، با موهای لَخت و خرمایی . همیشه لَخت بودن موهایش باعث می‌شد به او حسادت کنم. -آره ریحان. من این رشته رو خیلی دوست دارم‌. خلاصه مطب زدم بیا درمونت کنم! از خنده ریسه رفت. من هم خندیدم. داخل رختکن شدیم. در حال تعویض لباس بودیم که ریحانه پرسید: -تو برنامه‌ی بعدیت چیه؟ کنکور هم که قبول شدی. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ روز اول کلاس نقاشی با نق‌نق‌های گلاره آغاز شد. واکسن زده بود و مادرش را کلافه می‌کرد. سارا اما با صبر و حوصله رفت و آمد‌های گاه و بی‌گاه ساغر به اتاق گلاره را تحمل می‌کرد. ساغر با اشتیاق فراوان الفبای طراحی را به سارا یاد می‌داد. انگار خودش بیشتر لذت می‌برد. سارا داشت تمرین می‌کرد. فقط خط راست.. -آهان. خیلی خوبه سارا. اینطوری دستت قوی می‌شه حسابی. تمرین بعدی فقط دایره. صدای گلاره می‌آمد. انگار دخترک سر ناسازگاری گذاشته بود. -ببخشید تو رو خدا سارا. -نه بابا. این حرفا چیه. تو از کار و زندگیت داری می‌زنی عزیزم. سارا مشغول کشیدن دایره شد. دایره‌های تو در تو. دایره‌های بزرگ و کوچک. دایره‌های چاق و لاغر. -نمی‌دونم چشه. فکر کنم درد داره. جای آمپولشو می‌گم. -آخی طفلکی. -آفرین خیلی خوبه. ادامه بده. حالا دایره بکش و خط‌های صاف و کج هم بکش. همه رو با هم تو یک صفحه. بدو. سارا با لذت مشغول کشیدن بود. هر خط صافی را که می‌کشید حس می‌کرد دارد روی صورت آدم‌هایی که نگون بختش کرده اند، خط می‌کشد. هر خط را محکم‌تر از قبلی می‌کشید. -خب سارا جان. عالیه. حالا یه بازی. ببین سعی کن توی این خط و خطوط بی ربطی که کشیدی، تصاویر معنا دار پیدا کنی. مداد رنگی را برداشت و خودش دست به کار شد. -اینو ببین. شبیه یه جوجه شده. می‌بینی؟ اینو رنگ می‌کنیم. -وای .آره. خوشم اومد. -خب حالا خودتم امتحان کن. من برم پای بوم یه‌کم عقبم. -ممنونم عزیزم. سارا مشغول پیدا کردن تصاویر معنادار داخل خط و خطوط روی صورت کاغذی فرضی اکرم و خاله زنک‌ها شد. هر چه می‌گشت فقط صورت زن‌های فضول را پیدا می‌کرد. صورت اکرم، صورت فرشته، صورت نوشین. گشت و گشت. یک مرد قد بلند پیدا کرد که اخمو بود. خودش بود. بهرام. مردی که کاملا بی ربط، با او مرتبط شده بود. هر تصویر را که پیدا می‌کرد، با فشار و حرص رنگش می‌کرد. -بیا سارا. گوشیت داره زنگ می‌خوره. نشنیدی؟ نه نشنیده بود. داشت چهره آدم‌های منفور زندگی‌اش را با حرص رنگ می‌کرد. -ممنونم. گوشی را گرفت. و دکمه سبز رنگ را فشار داد. از خانه صفدر بود.. -الو. -سلام سارا جان. خوبی مادر؟ چه خبرا. این ورا پیدات نیست. -مامان راهم دوره. خیلی سختمه رفت و آمد. شرمنده. چقدر دلش می‌خواست بگوید که آن خانه برایش یادآور سارای ضعیف و بی عرضه است. سارای شکننده و تو سری خور که بخاطر حرف چهارتا خاله زنک مجبور شده بود با بهرام زندگی‌اش را، آینده‌اش را، جوانی‌اش را، همه لحظه‌های زندگی‌اش را، تقسیم کند.. -باشه مادر. هرجور راحتی. یه خبر خوب دارم سارا جان. -چی شده مادر.خیره؟ مداد رنگی‌اش را روی برگه مقابلش گذاشت و دستی درموهای طلایی‌اش کشید. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌