🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_77
◉๏༺♥️༻๏◉
#77
فکرم را به زبانم جاری کردم. انگار دیگر از مادرم خجالت نمیکشیدم. حس میکردم او درکم میکند و حرفهایم را به پای بی حیاییام نمیگذارد:
-خب مامان از کجا بفهمیم اون تو دلش چی میگذره؟
مادرم به فکر فرو رفت. چند لحظه مکث کرد. دوباره سمتم چرخید:
-چه لزومی داره که بفهمیم؟
متعجب نگاهش کردم. با همان سکوت سرش را تکان داد:
-ها؟ لزومی داره به نظرت؟
ذهنم را متمرکز کردم. لزومی که نداشت. فقط دل بیقرار من دیگر طاقت نمیآورد.
-خب از محسن بپرسیم؟
مادرم تک خندهای کرد. دستی روی سرم کشید:
-مهلا جان خودت فکر کن. میخوای بری به محسن چی بگی؟ بگی سلام محسن، نظر سعید درمورد من هنوز همونه که چند سال پیش گفت؟ هنوز دوستم داره؟ بنظرت این کار درسته؟
درست که نبود. اصلا هم نبود. من با محسن که خودش هم نامحرم بود مینشستم درمورد یک پسر نامحرم دیگر حرف میزدم؟
-ببین مامان خودش بیاد بگه مثل اوندفعه، مساله چیز دیگهاس، ولی اگر شما بری بپرسی، نه اصلا کار درست و جالبی نیست.
دمغ شدم. نگاهم را به درختان داخل پارک دادم. درختان بلند و تنومند که راست راست داشتند نگاهم میکردند.
-پس من باید وایسم مامان؟
مادرم کیفش را روی دستش انداخت. از جایش بلند شد:
-بله دخترم. باید اون پا پیش بذاره، اون از شما درخواست کنه.
من هم بلند شدم.
-اگه نیومد؟
مادرم خندهاش گرفت. مثل کودکی که دنبال خروس قندی باشد برای به دست آوردن رد و نشانی از محبت سعید و تصمیمش دست و پا میزدم. این ابهام این سردرگمی، این ندانستن تکلیف، این حالت را دوست نداشتم. میخواستم بدانم بالاخره او چه نظری درموردم دارد. شاید من اشتباه میکردم، ولی نه. اشتباه نبود. حسم واقعی بود.
-یعنی نمیخواسته شما رو. رک و پوست کنده مامان. یعنی حسش یه حس گذرا بوده و زودگذر. یعنی یه چیزی گفته و حالا فراموش کرده. یعنی سرت به کارت گرم باشه مهلا خانوم. سه ماه دیگه دانشجو میشیها.
خندیدم. مادرم هم خندید. دنبالش راه افتادم. تا خانه پیاده رفتیم. مادرم از روزهای خواستگاری و بعد هم نامزدیاش میگفت. از تفریحاتش با پدرم. از اینکه همهچیز ساده و صمیمی برگزار میشد. از تجملات خبری نبود. از لباسهای آنچنانی و تالارهای گران قیمت با چندین مدل غذا و دسر خبری نبود. چیزی که پیش مردم جایگاه و ارزش داشت دوستی و رفاقت و صله رحم بود. از سفرهایشان گفت. تمام طول راه به دوران خوشی که مادرم داشته فکر کردم. خوشی که حلال بود و حالا شیرینیاش هنوز هم به کامش مینشست.
در آن تابستان کلاسهای والیبال را از سر گرفتم. اینبار مسابقات مهمی قرار بود برگزار شود. تازه آبشار یادگرفته بودم. داخل زمین تند و تند آبشار میزدم. مربی تشویقم میکرد. وسط جست و خیزهایم یادم افتاد که خبر قبولی در تیم باشگاه را چطور به مادرم داده بودم. روزی که از باشگاه به خانه برگشته بودم و متوجه صحبت تلفنی مادرم با خاله و دعوت عطری خانم شده بودم خبرم را یادم رفته بود بدهم. بعد از دو روز کش و قوس و گذشت ساعتها، وسط شام ناگهانی فریاد زده بود:
-راستی من رفتم تو تیم باشگاه! زود باشین کادوهاتونو بدین منتظرم.
همگی برایم دست زده و تشویقم کرده بودند. روز بعدش هم به عنوان جایزه من را به سینما برده بودند. اصلا همگیشان میدانستند من دلم برای دیدن فیلم در سینما پر میکشد. از تفریحاتی که هیچ وقت نتوانستم عطشم را نسبت به آن کم کنم همین سینما رفتن بود.
-مهلا نگفتی جواب انتخاب رشتهات چی شد؟
از زمین بیرون آمده بودیم؟ کی بود که من نفهمیده بودم؟ دوباره در افکارم غرق شده بود.
-همون روانشناسی منتهی آزاد. خب، سراسری تهران قبول نشدم. بابام نمیذاره دور بشم ازشون.
اجازه ندادنِ پدر یک بحث بود و دل بیقرارم که حداقل سعید را هفتهای یک بار از دور میدید ولو اینکه سلام و علیکی هم درکار نبود، یک طرف. در واقع اگر پافشاری میکردم پدرم راضی میشد. او در بیشتر موارد حریف من نمیشد و من پیروز میشدم!
-آفرین. رشتهای که دوستش داشتی. ای ول دختر!
ریحانه، دوست همباشگاهیام بود. یک سالی میشد که با او آشنا شده بودم. دختری قد بلند، با موهای لَخت و خرمایی . همیشه لَخت بودن موهایش باعث میشد به او حسادت کنم.
-آره ریحان. من این رشته رو خیلی دوست دارم. خلاصه مطب زدم بیا درمونت کنم!
از خنده ریسه رفت. من هم خندیدم. داخل رختکن شدیم. در حال تعویض لباس بودیم که ریحانه پرسید:
-تو برنامهی بعدیت چیه؟ کنکور هم که قبول شدی.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝