eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
757 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ محسن از جایش بلند شد. چند قدمی از غرفه بیرون رفت و صدایش زد. دیگر ندیدمشان. همچنان نشسته بودم و منتظر. مادرم با چشم در غرفه دنبالم می‌گشت. دستم را بالا بردم تا من را ببیند. وقتی من را دید سرش را چندبار تکان داد و دوباره به پشت برگشت‌. کمی گذشته بود.‌ پسته‌ها و بادام‌های داخل مشتم را تمام کرده بودم‌. داشتم به اطرافم نگاه می‌کردم‌. محسن از راه رسید. سمتم آمد. روی زمین نشست و کفشم را مقابلم گذاشت. -بیا بپوش مهلا حله. با چشمانی گشاد شده از ذوق پایم را داخلش فرو کردم‌. حس سیندرلا را داشتم که بعد از مدت‌ها به لنگه کفشش رسیده است. محسن هم بی شباهت به مشاور لاغر و دیلاق پادشاه نبود. در دلم خنده‌ام گرفته بود.‌ وقتی محسن لبخندم را دید چشمانش را ریز کرد: -می‌خندی؟ چیزی شده؟ سرم را به معنای نه بالا دادم. بعد هم از جایم بلند شدم و فاصله‌ام تا مادرم را پر کردم‌. کنارش پشت میز نشستم. بقیه‌ی کیکم را خوردم. مادرم دستانش را در هم قلاب کرده بود: -چی شد، کجا رفتی این‌قدر طول کشید؟ -هیچی. پاشنه‌ی کفشم کنده شد یهو. اصلا نفهمیدم چی شد. محسن برام درستش کرد. مادرم سرش را تکان داد. آبمیوه‌اش را می‌خورد که مهنا در بغلش بی‌قراری کرد. مادرم سعی کرد آرامش کند ولی مهنا آرام نشد. مادرم رو به من کرد: -پاشو مهلا جان. دیگه بریم. سرم را به معنای باشه بالا و پایین کردم و بلند شدم. مادرم رو به عمو بهروز که صندلی آن‌طرف نشسته و با آقا عطا حرف می‌زدند گفت: -با اجازه آقا بهروز. ما دیگه رفع زحمت کنیم. ان‌شاءالله که خدا به کارتون برکت بده. عمو بهرزو به همراه آقا عطا از جایشان بلند شدند. عمو سمتمان آمد و مقابلمان ایستاد: -نه آذرخانوم. نمی‌ذارم برید. امشب باید شام بیاین منزل. من به آتوسا زنگ می‌زنم الان. مادرم چادرش را روی سرش مرتب کرد و دست مهنا را محکم گرفت: -نه دست شما دردنکنه. محمد خبر نداره مهسا هم مدرسه هست. ان‌شاءالله یه وقت دیگه میایم. عمو بهروز درحالیکه گوشی‌اش را روی گوشش گذاشته بود و الو می‌گفت رو به مادرم کرد: -آتوساست با شما کار داره. مادرم گوشی را از عمپ بهروز گرفت. سلام و علیک کرد. -نه آتوسا جان. زحمت نمی‌دیم. مادرم اصرار می‌کرد که به خانه برگردد خاله اما پافشاری می‌کرد. با شناختی که از خاله آتوسا داشتم مطمئن بودم که می‌تواند حرفش را به کرسی بنشاند و ما راهی خانه‌ی خاله خواهیم شد. همین اتفاق هم افتاد. اگر خاله را نمی‌شناختم مهلا نبودم. من اصلا برای خودم خانم مارپل بودم. یک‌بار که در راه خانه گم شده بودم خودم توانسته بودم راهم را پیدا کنم. از روی نشانه‌هایی که روی مغازه‌ها می‌گذاشتم برای راه خانه علامت گذاشته بودم. وقتی به خانه برگشته بودم همه تعجب کرده بودند. محسن که می‌گفت الکی می‌گویم و کسی من را آورده، ولی حقیقت این بود که من خیلی باهوش بودم! -باشه خواهر میایم. آژانس می‌فرستی؟ باشه. تماس را قطع کرد و آن را سمت عمو بهروز گرفت. عمو هم دوباره شماره‌ای را گرفت و رو به مادرم کرد: -الان به آقا محمد هم می‌گم بیاد اون‌ور. مادرم سرش را جنباند. بعد هم دوباره تا آمدن آژانس روی صندلی نشست. در آن فاصله دوست محسن دوباره داخل غرفه شد. این‌بار محسن من و مادرم را به او معرفی کرد. او هم با مادرم خوش و بش کرد. محسن سراغ سعید را از او گرفت. او که پسر قد کوتاه و بوری بود گفت: -تو غرفه خودشونه.‌ مشتری اومده. محسن سرش را تکان داد و سمت دیگر رفت. یک ربعی نشستیم. حوصله‌ام سر رفته بود. مادرم هم داشت با مهنا سر و کله می‌زد. چشم می‌چرخاندم که سعید را دیدم. وارد غرفه شد. رو به عمو بهروز کرد: -شما آژانس می‌خواستین آقا بهروز؟ عمو بهروز یک دستش گوشی بود. دست آزادش را به معنای بله بالا و پایین کرد. سعید در غرفه چشم چرخاند. انگار دنبال محسن می‌گشت. مادرم از جایش بلند شد. سمت خروجی غرفه رفت. جایی که سعید ایستاده بود. -پسرم آژانس دنبال ما اومده. می‌خوایم بریم سوار بشیم. محسن هم رفته انبار نیست. سعید آهانی گفت. بعد رو به مادرم ادامه داد: -بیاین بریم من میام دنبالتون تا دم در. مادرم لبخند زد: -نه پسرم زحمت می‌شه. خودمون می‌ریم. سعید با دستش راه را نشان داد. مادرم تشکر کرد و جلو رفت. پشت سر مادرم راه افتادم. سعید سرجایش ایستاده بود. مادرم رد شد. حالا نوبت من بود. او سمت چپم می‌شد. آهسته قدم برداشتم. هم از پاشنه‌ی کفشم می‌ترسیدم هم خجالت می‌کشیدم از اینکه باید از مقابل سعید عبور کنم. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
. نفس عمیقی کشیدم و از مقابلش رد شدم. همان یک لحظه کافی بود تا همه‌ی مهلای پریشان در وجودم زنده شود. دنبال مادرم راه افتادم. سعید هم پشت سرمان می‌آمد. این‌همه مودب بودن و آقا بودنش برایم با ارزش بود. مسافتی که تا خیابان راه بود خدا می‌داند چه در دلم گذشت. صدای قدم‌هایش دلم را تاب می‌داد. وقتی حس می‌کردم چون سایه‌ای دنبالمان است و مراقبمان، دلم بی‌قرار می‌شد. به خیابان رسیدیم. پراید سیاه رنگی گوشه‌ی خیابان پارک شده بود. آرم آژانس رویش به چشم می‌خورد .سعید از ما جلو زد. روی شیشه‌ی جلو و سمت راننده خم شد. با مرد راننده حرف زد. دوباره راست ایستاد. حالا در آن شلوار پارچه‌ای مشکی و بلوز مردانه‌ی آبی تازه داشتم او را می‌دیدم انگار. دستش را بالا و پایین کرد. یعنی بیایید این سمت‌. مادرم جلو رفت. من هم پشت سرش رفتم. سعید در را برای مادرم باز کرد. مادرم تشکر کرد و خداحافظی. سعید با احترام جوابش را داد. مادرم سوار شد. سعید کنار آمد تا من سوار شوم. من لحظه‌ی آخر سرم را بلند کردم و به رسم احترام گفتم: -دست شما دردنکنه. خدا نگهدارتون. سرش پایین بود. نگاهم نمی‌کرد.‌ انگار فکش را هم منقبض می‌کرد. باورم نمی‌شد‌. سعید به آن مهربانی و با محبتی چه بی مهر شده بود. او نامهربان بود یا من اینطور تصور می‌کردم؟ نگاهم نکرد. زیر لب خداحافظی گفت و رفت. من اما مثل ماست چکیده وسط خیابان خشکم زده بود. مادرم صدایم زد. به سمتش نگاه کردم. دو طرف لبم کش آمده بود و حسم شبیه بالنی بود که شیر گازش را قطع کرده‌اند و در حال سقوط است. چرا سعید به من محل نداد؟
. رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی @HappyFlower
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جان چه میدانست از دنیا چها خواهد کشید...!
سلام مهربونا
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ ماشین راه افتاد. سرم را نزدیک شیشه بردم. نم‌نم باران روی شیشه نشست. حس می‌کردم آسمان هم همدم دل غم‌زده‌ام شده است. من آن مهلای پر انرژی و پر شر و شور، حالا با اندوه به رفتن کسی خیره بودم که در دلم جایگاه ویژه‌ای داشت. من که تا آن زمان سعی کرده بودم حسم را پنهان کنم و کسی از آن‌چه در قلبم می‌گذرد بویی نبرد. از مقابل نمایشگاه رد شدیم و وارد بزرگراه شدیم. نگاهی به مهنای آرام و به خواب رفته در بغل مادرم کردم. آرامش صورت کوچک و عروسکی‌اش نواز‌شگر دل جراحت برداشته‌ام شده بود. من آدم متوقعی بودم. از کسانی که دوستشان داشتم توقع نامهربانی نداشتم. او که اما نمی‌دانست در دل من چه خبر است؟ این یک راز مگو بود در کنج قلبم که فقط خدا می‌دانست. اصلا هیچ کس نمی‌توانست لحظاتی را که بر من می‌گذشت درک کند. -مهلا جان رسیدیم. صدای مادرم من را از دنیای درونی‌ام بیرون کشید. دستم را از زیر چانه‌ام برداشتم. دستگیره را گرفتم و در ماشین را باز کردم. پیاده شدیم و مقابل در خانه‌ی خاله ایستادیم. با فشردن زنگ اهل خانه را از آمدن خود باخبر کردیم. شده بودم تکه‌ای سنگ که نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. بغضی پنهان راه گلویم را بسته بود حتی. تمام طول مسیر رفتارش را بررسی کرده بودم. آیا من کار بدی کرده بودم؟ حرکت ناشایستی از من سر زده بود؟ شاید چون با محسن بگو و بخند داشتم بدش آمده بپد؟ او اما می‌دانست که محسن برایم برادر است پس نباید این فکر را می‌کرد. شاید هم چون دیده من کفشم را داده‌ام محسن درست کند به او برخورده باشد؟ آخر او که آن‌جا نبود تا کمک بخواهم. او بیرون بود. نه. این فکرها بی فایده بود‌. همه چیز از همان زمانی شروع شد که دوست مو بورشان آمد و کنارشان نشست و محسن گفت نه بابا! خدایا در آن جمع کوچک سه نفره چه گذشته بود؟ -مهلا تحویل نمی‌گیری؟ صدای مریم من را از افکارم جدا کرد. به سمتش رفتم. او را در آغوش گرفتم. از او دل پری داشتم. او که خواسته یا ناخواسته شده بود یک سایه‌ی یزرگ رروی سرم تا کسی من را نبیند و کارهایم مورد توجه نباشد. مریم کمی از من بلندتر بود. توپرتر بود و پوستش سفیدتر. موقع عصبانی شدن هم لپ‌هایش گل می‌انداخت. اخلاق‌هایش هم مثل عمو بهروز بود؛ بی‌ریا و پر محبت. من پس چه مرگم شده بود که او را یک رقیب می‌دیدم؟ همه‌اش تقصیر عطری خانم بود. او آمد و میانه‌ی ما هم شکرآب شد. او با آن حرف‌زدن‌ها و پز دادن‌های نا به جایش حالم آدم را می‌گیرد. تمام زندگی‌اش فخر فروشی است. -مهلا ببین چی کشیدم! نمی‌فهمیدم دور و برم چه می‌گذرد؟ کی رسیده بودیم به اتاق مریم اصلا؟ کی از پذیرایی رد شده بودیم؟ با خاله سلام و علیک کرده بودم؟ کی لباس‌هایم را درآورده بودم؟ -ببین مهلا اون معلم چاقالو بداخلاقه رو کشیدم. اون‌قدر می‌گه تست بزنین تست بزنین که حالم از هرچی تسته به هم می‌خوره‌. می‌خوام اینو ناغافل بندازم تو کیفش. ببین باحال شده؟ چشم‌هایم روی نقاشی مریم چرخ می‌خورد. صورتی تپل روی هیکلی چندبرابر تپل‌تر با مقنعه‌ای کج و معوج و چشم‌هایی خشمگین که آماده‌ی بلعدین آدم مقابلشان بودند. حقا که مریم نقاشی‌اش حرف نداشت. جان کندم و یک کلمه گفتم: -خوب شده آفرین. مریم نقاشی را کنار برد. نگاهم کرد. دستانم را گرفت و سمت میز تحریرش برد. خودش روی میز نشست و من را روی صندلی نشاند. -مهلا چته؟ چرا این‌قدر دمغی؟ به روبرویم نگاه می‌کردم. به کتاب‌های مریم. همینم مانده بود که مریم رازم را بداند. آن وقت اگر او هم حسی به سعید داشت از حال و روزم که با خبر می‌شد حسابی کیف می‌کرد. بعد هم سعی می‌کرد بیشتر خودش را در دل عطری خانم جا کند. من که خانه‌مان دور بود و نمی‌توانستم خیلی به آن‌جا بروم آن‌وقت مریم از من جلو می‌افتاد. -هیچی مریم. خیلی خسته‌ام. امروز تو مدرسه کلی تمرین حل کردیم. بعد هم بدون استراحت رفتم نمایشگاه. مریم دستی روی موهایم کشید. از این کارش حس خوبی نداشتم. ولی سکوت کردم. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
. -وای دختر ترسوندیم. قیافه‌ات عین ایناست که شکست عشقی خوردن! تو مدرسمون هرکس این‌شکلی می‌ره تو لک همه می‌فهمن داستانش چیه؟ من نمی‌فهمم این دخترها به جای اینکه درس بخونن از این وقت و انرژی برای رشد و پیشرفتشون استفاده کنن می‌شینن دل می‌دن به یه آدمی که معلوم نیست اصلا فردا بیاد بگیرتشون، نیاد؟ والا با این همه امکانات و معلم‌های خوب و فرصت‌های عالی، باز می‌بینی می‌رن سراغ این مسخره‌بازیا. نمی‌دونن این حال و این وضعشون موندنی نیست. ممکنه بعدا دیگه این فرصت‌های طلایی خونه‌ی پدری و این همه امکانات رو نداشته باشن‌. خنگن دیگه! چه بحث خوبی راه انداخته بود. انگار که یک نیرو پیدا کردم‌. باید می‌فهمیدم در دلش چه می‌گذرد. بهترین فرصت بود که از راز دلش و حسش به سعید با خبر شوم. -خب مریم تو که نمی‌تونی حس اونا رو درک کنی. چون به کسی فکر نمی‌کنی می‌کنی؟ سوال واضح‌تر از این نمی‌شد. منتظر نگاهش کردم. انگشتش رابه دهانش گذاشت. بعد هم دستی در موهایش کشید. روی میز کمی جا‌به‌جا شد. -معلومه که نه‌. من خودم مخالفم بعد بیام برم یکی رو پیدا کنم بهش فکر کنم؟ حیف فکر و ذهن من نیست درگیر این حاشیه‌ها بشه؟ وقتی می‌تونم از زمانی که دارم برای خودم استفاده کنم. کتابایی که دوست دارم بخونم، کلاسایی که دوست دارم برم، با دوستام خوش بگذرونم. نمی‌فهممشون. باورم نمی‌شد. مریم داشت چه می‌گفت؟ یعنی همه‌ی فکرهایم اشتباه بود؟ مریم اصلا به هیچ چیزی فکر نمی‌کرد؟ خدای من پس اینکه فکر می‌کردم او مورد نظر عطری خانم است یا اینکه دوست دارم توجه عطری خانم را جلب کند همه‌اش ساخته‌ی ذهن خودم بود؟ تخیلاتم بود؟ باورم نمی‌شد. -خلاصه مهلا خانوم، عاشقتم که مثل خودم فکر می‌کنی. ذهنت رو درگیر هیچی نمی‌کنی. حتم دارم سال دیگه که پیش هستیم با قدرت درس می‌خونیم با هم و کنکور یه جای خوب قبول می‌شیم. مریم تا کنکور را پیش‌بینی کرده بود. او همیشه آینده‌نگری‌اش خوب بود. از روی میز پایین آمد. دستم را گرفت و سمت ایوان برد. هوا تاریک شده بود و صدای اذان از مسجد نزدیک خانه‌شان به گوش می‌‌رسید. -مهلا بیا دعا کنیم داره بارون میاد. کف دستانش را بالا آورد. چشمانش را بست. لب‌هایش تکان می‌خورد ولی نمی‌دانستم چه می‌گوید. من هم دستانم را بالا آوردم. از ته دلم به خدا گفتم: -خدایا می‌شه راز دل سعید رو برام فاش کنی!؟
انصافا هیچ کانالی قسمتاش اینقدر طولانی نیست😌
کوچه پشتی تو وی آی پی کامله هرکس لینک میخواد بفرمایید پیوی @HappyFlower