🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_77
◉๏༺💍༻๏◉
روز اول کلاس نقاشی با نقنقهای گلاره آغاز شد. واکسن زده بود و مادرش را کلافه میکرد. سارا اما با صبر و حوصله رفت و آمدهای گاه و بیگاه ساغر به اتاق گلاره را تحمل میکرد. ساغر با اشتیاق فراوان الفبای طراحی را به سارا یاد میداد. انگار خودش بیشتر لذت میبرد. سارا داشت تمرین میکرد. فقط خط راست..
-آهان. خیلی خوبه سارا. اینطوری دستت قوی میشه حسابی. تمرین بعدی فقط دایره.
صدای گلاره میآمد. انگار دخترک سر ناسازگاری گذاشته بود.
-ببخشید تو رو خدا سارا.
-نه بابا. این حرفا چیه. تو از کار و زندگیت داری میزنی عزیزم.
سارا مشغول کشیدن دایره شد. دایرههای تو در تو. دایرههای بزرگ و کوچک. دایرههای چاق و لاغر.
-نمیدونم چشه. فکر کنم درد داره. جای آمپولشو میگم.
-آخی طفلکی.
-آفرین خیلی خوبه. ادامه بده. حالا دایره بکش و خطهای صاف و کج هم بکش. همه رو با هم تو یک صفحه. بدو.
سارا با لذت مشغول کشیدن بود. هر خط صافی را که میکشید حس میکرد دارد روی صورت آدمهایی که نگون بختش کرده اند، خط میکشد. هر خط را محکمتر از قبلی میکشید.
-خب سارا جان. عالیه. حالا یه بازی. ببین سعی کن توی این خط و خطوط بی ربطی که کشیدی، تصاویر معنا دار پیدا کنی.
مداد رنگی را برداشت و خودش دست به کار شد.
-اینو ببین. شبیه یه جوجه شده. میبینی؟ اینو رنگ میکنیم.
-وای .آره. خوشم اومد.
-خب حالا خودتم امتحان کن. من برم پای بوم یهکم عقبم.
-ممنونم عزیزم.
سارا مشغول پیدا کردن تصاویر معنادار داخل خط و خطوط روی صورت کاغذی فرضی اکرم و خاله زنکها شد. هر چه میگشت فقط صورت زنهای فضول را پیدا میکرد. صورت اکرم، صورت فرشته، صورت نوشین. گشت و گشت. یک مرد قد بلند پیدا کرد که اخمو بود. خودش بود. بهرام. مردی که کاملا بی ربط، با او مرتبط شده بود. هر تصویر را که پیدا میکرد، با فشار و حرص رنگش میکرد.
-بیا سارا. گوشیت داره زنگ میخوره. نشنیدی؟
نه نشنیده بود. داشت چهره آدمهای منفور زندگیاش را با حرص رنگ میکرد.
-ممنونم.
گوشی را گرفت. و دکمه سبز رنگ را فشار داد. از خانه صفدر بود..
-الو.
-سلام سارا جان. خوبی مادر؟ چه خبرا. این ورا پیدات نیست.
-مامان راهم دوره. خیلی سختمه رفت و آمد. شرمنده.
چقدر دلش میخواست بگوید که آن خانه برایش یادآور سارای ضعیف و بی عرضه است. سارای شکننده و تو سری خور که بخاطر حرف چهارتا خاله زنک مجبور شده بود با بهرام زندگیاش را، آیندهاش را، جوانیاش را، همه لحظههای زندگیاش را، تقسیم کند..
-باشه مادر. هرجور راحتی. یه خبر خوب دارم سارا جان.
-چی شده مادر.خیره؟
مداد رنگیاش را روی برگه مقابلش گذاشت و دستی درموهای طلاییاش کشید.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_78
◉๏༺💍༻๏◉
-آره مادر خیره. برای مریم آخر هفته داره خواستگار میاد.
-وای . مبارکه. چه عالی. کی هست؟
-دانشجو دخترم. دانشجوی پزشکی. سال پنجمشه. پسر خوب و آقاییه. اسمش سهیل. سهیل اردکانی. خانواده خوبی هستن. خونشون خیابون ولی عصره. مریم رو تو کتابخونه دیده. فقط ازش شماره خونه رو گرفته.
-به به. پس مریم راضیه.
-آره مادر. ولی میگه هرچی شماها بگین.
سارا بر آشفت. دیگر نمیگذاشت مریم هم مثل خودش بشود. مریم باید خودش تصمیم میگرفت. باید با مریم حرف میزد.
-مامان من خونه ساغرم. عصر یه سر میام اونجا تا با مریم حرف بزنم.
-وای مادر بیا. قدمت سر چشم.
سارا باید با مریم حرف میزد. دیگر نمیگذاشت خاله زنکها برایش تصمیم بگیرند. مریم دیگر نباید بدبخت میشد. حتما میرفت و تمام قد از خواهرش دفاع میکرد. اگر سهیل را میخواست و دوستش داشت، تا آخرین توان از مریم و تصمیمش دفاع میکرد.
-چی شد سارا. کی بود؟
-مامانم
-خب
-داره برای مریم آخر هفته خواستگار میاد. ساغر نمی ذارم مریم مثه من حسرت به دل بشه. باید اگر سهیل رو میخواد باهاش ازدواج کنه.
ساغر سرش را به معنای سهیل کیه تکان داد.
-سهیل مریمو تو کتابخونه دیده. ازش خواسته شماره تلفن خونه رو بده.
-عزیزم چه رمانتیک و عاشقانه!
-آره. خوش بحالش.
سارا این را گفت و به فکر فرو رفت. کاش کسی بود و از او حمایت میکرد تا مجبور نباشد به ازدواج زوری با بهرام تن بدهد!
تمرینهایش را انجام داد. ساغر با لذت غرق تماشای تصاویری بود که سارا پیدا کرده بود.
-وای سارا این کیه؟
-خاله اکرم.
-هه. چه وحشتناکه!
-باید بدتر از اینا میکشیدمش.
-بی خیال بابا!
سارا تا آخر عمرش بی خیال او و آدم هایی که باعث و بانی ازدواجش با بهرام شده بودند نمی شد..بی خیال نمی شد بخاطر آرزوهای بر باد رفته اش!بخاطر هرشب گریه کردنهایش کنار مردی که ذره ای احساس نداشت!بخاطر بغض های هر روزه،خجالت کشیدن های هر لحظه،شاد نبودن های هر ساعته..سارا همه زندگی و جوانی اش را از خاله اکرم طلبکار بود..همه زندگی اش را!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
رمان ۹۰۲ قسمته
وی آی پی هم داره که رمان داخلش کامله
@HappyFlower
لینک ناشناس جهت انتقادات و پیشنهادات
https://harfeto.timefriend.net/17373710703564
گروه نقد و نظر
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد...♥️
حضرت_عشق_مولانا
❥ ❥
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_79
◉๏༺💍༻๏◉
-خب ساغر جان اگر کاری نداری من برم یه سر خونه مامانم اینا.
سارا وسایلش را برداشت. باید به طرف خانه مادر میرفت. حرفهای زیادی برای گفتن با مریم داشت. داشت از در خارج میشد که خبر خوشش را به ساغر داد.
-راستی. قراره راننده بشم. بهرام گفت باید برم کلاس رانندگی!
-آفرین. برو دختر. پیشرفت کن. خودتو بکش بالا.
-میخوام اونقدر موفق بشم که همه حسودا بمیرن از حسادت. خداحافظ!
دستی تکان داد و از در خارج شد. روی همان پله.های خانه ساغر استاد نقاشی به خودش قول داد که موفق بشود!
سوار اتوبوس شد. روی صندلی کنار پنجره نشست و به درختان خیابان خیره شد. برگهای زرد و نارنجی درختان روح رنجورش را نوازش میکردند. گرمی رنگ برگها، سردی روح غم زدهاش را تسکین میداد.
-خانوم ببخشید ساعت چنده؟
سوال بیموقع خانم پشت سری، خلوت رنگی رنگیاش با درختان را به هم زد.
-ساعت۴.
-ممنونم عزیزم. میگم که میشه پیش شما بشینم.
سارا سرش را به معنای باشه جنباند. زن بلند شد و کنارش نشست.
-خب دخترم چه کار میکنی؟
سارا فکرش درگیر مریم بود و قوه تحلیلش انگار کار نمیکرد.
-نقاشی میکنم.
-به به. چه هنرمند. خب چندسالته مادر؟
-۲۳سالمه. ببخشید این سوالا برای چیه؟
خانم مسن درحالیکه پاهایش را میمالید و ضعف کرده بود از درد گفت:
-مادر من یه پسر دارم، درسش تموم شده، سربازیشم رفته خواستم...
سارا در دلش خندید. بنده خدا فکر میکرد سارا مجرد است. دلش میخواست تا رسیدن به مقصد آن زن را سر کار بگذارد ولی دلش نیامد. او هیچ وقت حلقه گران قیمتش را نمیانداخت. از هرچه او را به یاد شوربختیاش میانداخت، بدش میآمد.
-ممنونم خانم از نظرتون. ولی من ازدواج کردم الان پنج شش ماهه.
-خوشبخت بشی. ببخشید پس.
به مقصد رسیده بودند. در آن هیر و ویر، خواستگاری از او، خنده را برلبهایش جاری ساخته بود. به عادت همیشه از سر کوچه دسته کلیدش را درآورد ولی با دیدن جای خالی کلید خانه صفدر در دسته کلیدش یادش افتاد که دیگر آدم آن خانه نیست. زنگ در خانه را فشرد و وارد شد.
-سلام .
مریم با دیدن خواهرش گل از گلش شکفت و به سمتش دوید. او را در آغوش کشید و بوسید.
-سلام آبجی سارا. چه عجب. نمیگی دلم برات تنگ میشه. بیمعرفت.
-خواهر کوچولو خودم. تو کی اتقدر بزرگ شدی که خواستگار برات پیدا شده؟
مریم خجالت کشید. خون به گونههای شرم زده اش دوید.
-نمیخواد واسه من ادا دربیاری دختر. نگاش کن. چه خجالتی هم میکشه.
-سارا خوب شد اومدی. کلی باهات حرف دارم.
-آره عزیزم. منم باهات حرف دارم.
مادر خودش را یه ایوان رساند و دو دختر را دید که در گوش هم پچ پچ میکردند.
-سلام مادر. بیاین بالا. چرا اونجا وایسادین؟
دو خواهر افسانه ای به سمت خانه راه افتادند. سارا نگاهی به حیاط انداخت. حوض را دید. دیگر ماهیهای قرمزش در آن نبودند. دلش گرفت به حال روزهایی که دیگر برنمیگشتند.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
رمان ۹۰۲ قسمته
وی آی پی هم داره که رمان داخلش کامله
@HappyFlower
لینک ناشناس جهت انتقادات و پیشنهادات
https://harfeto.timefriend.net/17373710703564
گروه نقد و نظر
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️
پسر قرتی و شیطونمون
دلباخته دختر مذهبی و سربهزیر شده
بدبخت جرات گفتن هم نداره، یواشکی تو دلش قربون صدقهش میره😂😉
بیا ببین چیا تو دلش میگذره اخه حیوونکی😍❤️
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
شامار واقعیه بدو بخون از دستش نده🧕🏿👨🏿⚕😉😵
💥💥💥💥💥😨😨😨
با دیدن #ماهان تو قاب آیفون چشمام سیاهی رفت.
نوشین محکم به پیشونیش کوبید و رو به من گفت:
-نسیم! میگی ماهانو پیچوندم بعد آدرسو گذاشتی کف دستش؟ اینجا رو چطوری پیدا کرده؟
قلبم داشت از دهنم بیرون میزد.
-بِ، به خدا، من که آدرس ندادم به این.
گوشی آیفونو به گوشم گذاشتم. فریادش تنمو لرزوند:
-نسیم کجایی؟ بهت گفتم حق نداری بری دورهمی! بیا پایین..
ترسیده پشت نوشین سنگر گرفتم. نوشین گفت:
-آخه یه پیچوندن هم بلد نیستی؟
نالیدم:
-چه میدونم از کجا پیداش شده؟!
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c