‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
أم عماد برای نخستینبار و همزمان با رحلت رهبر کبیر انقلاباسلامی(ره) برای اولین بار همراه با پسرش عم
بانو سعده بدرالدین
مادر شهیدجهادمغنیه:🌿
سلام بر پدر معنویام -امامخمینی(ره) که غیرمستقیم به واسطه او تربیت شدم و سلام بر پدر معنوی امامخامنه که ایشان را موهبت خداوند بر خود میبینم.
گریه و اشک و آه بر فاطمهزهرا(سلاماللهعلیها) خوب است اما سئوالی از خودم و از شما دارم: تا چه اندازه درسهای آن حضرت استفاده و در تلاش و زهد و عبادت ما منعکس شده است ؟!
#ادامهدارد..🔏
(سخنان همسرِ شهیدعمادمغنیه در مراسم تکریم همسران شهداء در شهر کرمان.
اما حضور خانوادهمغنیه در این عکس برای دیدار با آیتاللهرفسنجانیاست..!)
#حاج_رضوان❤️
#حاجیه_سعده_بدرالدین🌿
#مکتب_رضوان🌱
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
بانو سعده بدرالدین مادر شهیدجهادمغنیه:🌿 سلام بر پدر معنویام -امامخمینی(ره) که غیرمستقیم به واسطه ا
مادر شهیدجهادمغنیه این بانوی مجاهد گفتند:
تقوا که همان ترک محرمات و عمل به واجبات است نخستین این درسها است؛ احسان به والدین و یاری آنان و شاد کردن دلشان، همسرداری صحیح که جهاد زن خوب شوهرداری کردن است؛ تربیت اسلامی و صحیح فرزندان و توجه به همسایه از درسهای ایشان است.
وی درس مهم دیگر زندگی حضرتصدیقهطاهره(س) را نصرت و یاری امت اسلامی دانست و با تأکید بر صبر و استقامت در این راه تأکید کرد: من اطمینان دارم کلید فرج در دستان ما است زیرا آن همه غم و غصه انبیاء به خاطر اسلام و به خاطر ظهور بود، باید کار کنیم و همه با هم کمک کنیم زیرا در این مسیر خون شهداء به ذمه ما است.
#ادامهدارد..🔏
#حاج_رضوان❤️
#حاجیه_سعده_بدرالدین🌿
#مکتب_رضوان🌱
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
مادر شهیدجهادمغنیه این بانوی مجاهد گفتند: تقوا که همان ترک محرمات و عمل به واجبات است نخستین این درس
همسر شهیدعمادمغنیه خاطرهای قابل تأمل بیان کرد و گفت: روزی عماد نزد من آمد و گفت تو ذکری میدانی که مشکلات سخت را حل کند؟
من به او گفتم ذکری هست که هر گاه با تمام وجود و احساسام آن را میگویم غصهها برطرف میشود و آن صلوات حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) است.
عماد آن روز رفت و بعد از آنکه از صحنه{عملیات} برگشت گفت این چه ذکری بود گفتی، آن مشکل سخت حل شد و از آن زمان هر وقت این ذکر را میگفت درهای بسته باز میشد.
#ادامهدارد..🔏
#حاج_رضوان❤️
#حاجیه_سعده_بدرالدین🌿
#مکتب_رضوان🌱
مرحومنادر طالبزاده:
بزرگانی همچون عماد مغنیه و فرزند برومند و جهادگر و مخلصش جهاد در دامان حزبالله پرورش یافتند و با روحیه مقاومت ایثار عجین بودند، در خصوص این بزرگ مردان حزبالله و مقاومت حتی دشمنان سخن به میان آوردهاند تا جایی کہ مامور سازمان سیا به نام رابرت بل در خصوص عماد مغنیه اعلام میکند کہ در زمان خدمت و ماموریتش هیچگاه فردی را ندیده است کہ به اندازه عماد مغنیه شخصیتی با هوش، زیرڪ، دقیق و حتی خوش تیپ باشد و به واقع او را سرآمد افرادی که دیده بیان کرده است، این نیز نشان از نفوذ مقاومت و ایثار و بزرگ منشی عماد مغنیہ است.
#ادامهدارد..🔏🌿
• .
پ.ن : آقای نادر طالب زاده و
برادر شهیدمون شهیدجهادمغنیه🥺🌸
#برادرم_جهاد 🕊
#شهیدجهادعمادمغنیه♥️
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
بسمربابوتراب 🌱 برای گسترش مهربانی از جنس مهر پدری مولایمان علی بن ابی طالب ..🌸✨ پخت بیش از ۲۵۰
#روایت_جهادی ✨
-روایتاول🎙
اتفاقاتی افتاد ، نشد طبق
برنامه پیش بریم ، باید خیلی
زودتر هزینه جمع میکردیم ..
باز دلو زدیم به دریا ، شروع
کردیم ، بنر زدیم ، تا هزینه
جمع شه ، گذشت دو سه روزی..
هزینهای جمع نشده بود ..
برای مایی که کلی معجزه دیده
بودم تو کارای جهادی ، ننگ بود
اگه نا امید میشدیم ، با بچه های
گروه جهادیمون حرف زدیم و این
شد که خودمون وارد میدون شدیم
جهادی وار ، به فک و فامیل و دوست
و آشنا گفتیم تا مقداری هزینه جمع
شد الحمدلله ، حدسمون نهایتاً رو
سه میلیون و چهارمیلیون بود ، تا این
که بازم لطف پدرانه امیرالمومنین ،
بابامون امام علی شرمنده مون کرد ..
واریزی ها تا روز آخر ادامه داشت و
ما رسیدیم به هزینهای که هیچ وقت
فکر نمیکردیم جمع بشه این مقدار :
۸ میلیون و ۲۴۵ هزار تومن ..😍
واقعا شوکه شدیم ، اینجا الان
جای تشکر داره از محبت های
شما و اعتمادتون بهمون ...🌸
#ادامهدارد
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
#روایت_جهادی ✨ -روایتاول🎙 اتفاقاتی افتاد ، نشد طبق برنامه پیش بریم ، باید خیلی زودتر هزینه جمع میک
#روایت_جهادی 🌱
_روایت دوم🎙
بعد از خرید وسایل ساندویچ ،
انقدر مالتون و هزینه های واریزی
تون برکت داشت رفقا که میوه و
کیک هم در کنارش تونستیم بخریم
یک روز قبل از عید غدیر ( مثلا فردا
عید غدیره) بعد از ظهر تماسی
گرفته شد باهامون و یکهو ۱۰ سینه
مرغ با مخلفات ساندویچ مرغ اضافه
شد توسط بانی های خَیِر ..
هاج و واج از حجم زیاد غذایی که
باید درست میکردیم مونده بودیم
نمیدونستیم ذوق کنیم که میتونیم
افراد بیشتری رو اطعام کنیم یا اینکه
استرس داشته باشیم که هزینه
مردمی رو چجوری بتونیم به
درستی اداره کنیم..😅❤️
این وسط ناگفته نمونه که هزینه
نون لواش و پلاستیک ساندویچ ها
هم توسط چند عزیزی که بانی شدن
پرداخت شده بود و لازم نبود ما تو
این زمینه هزینهای کنیم ..😍👌🏻
غذا و بسته های کیک و میوه
تهیه شد و به همت تلاش چندین
ساعتهای رفقای جهادی آماده شد
رفقایی که بیشتر از ۵ ساعت تلاش
میکردن برای آماده کردن ساندویچ ها..
و اما شیرین ترین و پر استرس ترین
قسمت کارهای جهادی ..🥲
پخش اینها بود که در روایت
سوم میگیم براتون انشاءالله🌸
#ادامهدارد ..
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
#روایت_جهادی 🌱 _روایت دوم🎙 بعد از خرید وسایل ساندویچ ، انقدر مالتون و هزینه های واریزی تون برکت دا
#روایت_جهادی 🌸
-روایتسوم
قبل از پخش ساندویچ ها و مابقی
چیزهایی که تهیه کرده بودیم
دلشوره داشتیم ، خدایا این
بسته ها به صاحب اصلیش
برسه ، کسی که واقعا نیازمنده..
یا امیرالمومنین گروه ، گروه شماست
صاحب اصلی این گروه شمایی ..
پدری کنین در حق بچههاتون
خودتون کار رو دست بگیرید..
الحمدلله تونستیم بریم به مناطق
مرزی ، از محروم ترین جاهایی که
سراغ داشتیم ، همین که به چندتا
خونهی کاهگلی و به شدت خراب
رسیدیم بچه ها و زن ها ریختن
بیرون ، منم عروسک میخوام
برای داداشمم بدین ، منم یه
خواهر دارم ، به من ندادین! و..
بچههایی که از لباس ها و سر و
لباسشون معلوم بود چقدر نیازمندن..
کمک هاتون به اهل سنت هم رسید
همش میگفتیم مهمون مولا علی
هستید شما ..😁🌸
خانومی پسرش رو جلو آورد ..
آقا ، خانوم ، ببینید پاش سوخته!💔
یه سال نتونست بره مدرسه به
خاطر اینکه پاش اینجوری شد..
شروع میکردن به درد و دل ..💔
طفلی ها فکر میکردن خَیِر هستیم
یا به ارگانی وصلیم ..
#ادامهدارد ..
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
اواسط خرداد سال ۸۸ با آقا مصطفی
رفته بودیم بلوار کشاورز برای
سونوگرافی و خوشحال از
سلامت میوه دلمون؛ به آقا
مصطفی گفتم میشه بریم
برای بچه عروسک بخریم ؟
وقتی رسیدیم میدان ولیعصر رفتیم
داخل یه پاساژ و مشغول انتخاب
عروسک بودم که آقایی با صدای
بلند داد زد برید بیرون سریع برید
بیرون پاساژ تعطیله ،میخوام در
پاساژ رو ببندم آقا مصطفی مضطرب
گفت بدو بریم من هم از همه جا بی خبر
با خیال راحت مشغول حساب کردن
بودم؛وقتی از پاساژ خارج شدیم نگهبان
پاساژ سریع کرکره پاساژ روقفل کرد من
مات و مبهوت از بستن پاساژ اونم ساعت
۵و۶عصر ،با صدای آقا مصطفی به خودم
آمدم ، عزیز بدو ترو خدا سریع بیا ...
تا سر بلند کردم دیدم تعداد زیادی که
همه دور دست هاشون نوار سبز رنگ
بسته بودند از یک طرف میدان با شعار
یا حسین میر حسین و تعداد زیادی
هم که دور دست هاشون نوار هایی
به رنگ پرچم ایران بسته بودند شعار
میدادند و وارد میدان ولیعصر می شدند
و ما وسط این دو گروه قرار گرفتیم
آقا مصطفی که بخاطر شرایط جسمی
من خیلی میترسید ؛هم از تند راه
رفتن من که نکنه برای بچه مشکلی
پیش بیاد ،هم از آهسته راه رفتن من
که مبادا در این زد و خورد دوگروه
اتفاقی بیوفته ، یادمه وقتی به پشت
نرده ها کنار خیابون رسیدیم صورت
آقا مصطفی خیس عرق بود و فقط
خدا رو شکر میکرد که اتفاقی پیش
نیومده گفتم :اینا کی بودن؟ چی شد؟
گفت: اونا که مچ بند سبز داشتن
طرفدارای میر حسین موسوی
واونایی که مچ بند پرچم ایران
داشتن طرفدارای احمدی نژاد بودن
گفتم: آخه هنوز که انتخابات نشده
گفت: اره از الان شروع کردن.
اون روز من اصلا فکر نمیکردم این
شروع فتنه ای باشه که قشنگترین
و شیرین ترین لحظات زندگیم رو
تلخ کنه ..💔
-بهروایتهمسرشهید
مصطفیصدرزاده🌿
#ادامهدارد ..
#سید_ابراهیم_به_روایت_خانواده🎙
https://eitaa.com/mesle_mostafa
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ اواسط خرداد سال ۸۸ با آقا مصطفی رفته بودیم بلوار کشاورز برای سونوگرافی و خوشحال از سلا
از چند روز قبل از انتخابات طرفداران
موسوی با مچ بندهای سبز شعار
(اگه تقلب نشه موسوی پیروز میشه)
سر داده بودن وقتی روز 23 خرداد
نتایج اراء اعلام شد و احمدی نژاد
پیروز این رقابت معرفی شد بعد از
ظهر یکی از دوستان آقا مصطفی از
شهرک غرب تماس گرفت که مصطفی
اینجا قیامته از بالای ساختمان ظرفه
که می اندازن روی سرمون همه شعار
تقلب میدن آقا مصطفی رفتن خونه
پدرم موضوع رو گفتن با بابام و داداشم
و تعدادی از آقایون مسجد رفتن شهرک
غرب ، روز ۲۵خرداد اعلام کردن که برای
جشن پیروزی همه بیان میدان ولیعصر؛
از مسجد چند تا اتوبوس از نماز گزاران
که رای به احمدی نژاد داده بودن رفتن
سمت تهران؛ آقا مصطفی اجازه نداد
من برم. غروب بود که همه برگشتن
اما پدرم ،برادرم،آقا مصطفی و تعدادی
از آقایون مسجد به خاطر شلوغی و
مقابله با فتنه گران برنگشتند شهریار ؛
اون روزها خط های موبایل قطع میشد
و امکان تماس نبود ساعت ۸ با آقا
مصطفی تماس گرفتم،در دسترس نبود؛
همینطور تا ساعت ۱شب زنگ میزدم
ولی خط ها قطع بود.
نگران بودم و نمیدونستم چیکار کنم ؟
حدود ساعت ۳شب پدر آقا مصطفی
تماس گرفتن،گفتند:کجایی؟
گفتم:خونه مامانم گفتن:نگران نشی
مصطفی یکم حالش بد شده ، دفترچه
بیمه ش رو بردار بیا بیمارستان ارتش
واقعا نمیدونستم باید چه کنم هر چی
شماره آژانس میدونستم زنگ زدم اما
هیچ کدوم پاسخگو نبود ..
به سختی آژانس هماهنگ کردیم
رفتیم خونه، دفترچه بیمه برداشتم
و رفتم بیمارستان چقدر مسیر طولانی
بود چه اتفاقی برای آقا مصطفی افتاده
بود؟ رسیدم جلوی بیمارستان نزدیک
طلوع خورشید بود ..
وقتی نگهبان بیمارستان شرایط جسمی
من رو دید بدون هیچ سختگیری اجازه
داد که وارد بیمارستان بشم؛
وقتی وارد اورژانس شدم پرسیدم
مصطفی صدرزاده اینجا بستریه؟
تخت آقا مصطفی رو نشونم داد رفتم
سمت تخت هیچ تصوری از اتفاقی که
براش افتاده بود نداشتم تخت های
اورژانس با پرده های کوتاهی از هم
جدا میشد من از پایین این پرده ها
نگاه میکردم دیدم کفش آقا مصطفی
کنار تخت روی زمین بود،پرستار که
میخواست داروهای آقا مصطفی
رو بده، پاش خورد به کفش،
توی کفش پر از خون بود با
دیدن این صحنه حالم بد شد
چی شده بود ؟ پرده رو کنار
زدم تا آقا مصطفی من رو دید
با اون چهره رنگ پریده و زرد
لبخند زد و خواست که وانمود
کنه که حالش خیلی خوبه اما..
دست چپش و پای چپش باند
پیچی و پانسمان بود چی به
روزت آوردن ؟به چه جرمی؟
تو کشور خودمون؟هم وطن
خودمون؟چطور ممکنه ؟
خدا چقدر به من و بچه مون
رحم کرده ..
#ادامهدارد ..
#سید_ابراهیم_به_روایت_خانواده🌿
https://eitaa.com/mesle_mostafa
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
#زندگینامه 🔖!" #قسمت_صدوچهلوهشتم🌿!' -واقعا؟! +آره ؛ حتی بیشتر از اینا ... جهاد بارها برای دیدن
#زندگینامه 🔖!"
#قسمت_صدوچهلونهم🌿!'
از روز اول خیلی ها پیام میدادند
دیدار خانواده حاج رضوان را از
دست نده ، فاز برداشته بودم که
من باید تمرکز کنم روی خانوادههای
گمنام و شهدای طریقالقدس ، گذشت
تا روز بیست و پنجم سفر چند ساعت
قبل از پرواز ..دلم میخواست بمانم
برای دیدار با آدمهای بزرگ حزبالله
و خانوادههای شهداء . قصه ها و
سوژه ها کم نظیر بودند حال غریبی
داشتم و توی این برزخ عاقبت دل را
یک دله کردم و بلیط برگشت را گرفتم.
...« نویسندهحالشرابیانمیکند
اماچونفرصتکماستوکوتاهاز
آن گذر میکنیم »...
دیشب رفتم کنار موجهای آرام
مدیترانه تنها.خبرهای سوزناک غزه.
سردرگمی در کشوری غریب و خستگی.
پاک مچاله کرده بود ؛ دریا حرفی برای
گفتن نداشت ، هیچ شعر و ترانهای توی
دلم جان نگرفته بود بهشت شرق همین
جا بود ولی در آن دو قدمیاش داشتند
دسته دسته جنازه دفن میکردند توی
خاک آنقدر که خاک برای دفن کم آمده
بود ساحل دلم را زد نفسم را گرفت ..
خانم میرزاده زنگ زد: دَمِ
رفتنی برات سوپرایز داریم!
پرسیدم: چی؟ کجا؟
گفت: هماهنگ کردیم
بری منزل عماد!
#ادامهدارد
برشی از کتاب جاده کالیفرنیا
(سفرنامهلبنانباطعمطوفان
الاقصی) که با اجازهناشر
منتشر میشود..🎙📚
#مکتب_جهاد💌✨!'
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
#زندگینامه 🔖!"
#قسمت_صدوپنجاهم🌿!'
مردد بودم ولی قبول کردم بار و بنه
را چپاندم عقب ماشین ابوتراب وقت
نبود بعد از خانه عماد برگردم رایزنی
فرهنگی. تازه فهمیدم خانم میرزاده و
همسر عماد رفیق گرمابه و گلستان
هستند ، در مسیر خاطره گوییش
گل کرد : «جهاد رو چند روز قبل از
شهادتش دیدم توی خونشون، گفت:
« من ماموریتی دارم وقتی برگشتم
میخوام فارسی یاد بگیرم ، گفت: با
دوستام دسته جمعی میایم » خبرش
را که شنیدم شوکه شده بودم!
بقیه تکه تکه شده بودند ..💔
جهاد سر نداشت و بدنش کاملاً
سوخته بود ، جزغاله ..😭🥀
مادرش شب تا صبح این بدن را
بغل گرفت ..💔🍂
#ادامهدارد
برشی از کتاب جاده کالیفرنیا
(سفرنامهلبنانباطعمطوفان
الاقصی) نوشته محمدعلی
جعفری ، که با اجازه ناشر
منتشر میشود..🎙📚
#مکتب_جهاد💌✨!'
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
#زندگینامه 🔖!"
#قسمت_صدوپنجاهویکم🌿!'
به خانم سعد بدرالدین گفتم:
تو اگه زنی ما چی هستیم به خدا.
خانهای ساده در مجتمع قدیمی ،
خانم میرزاده دَمِ در گفت: زیاد
سوال نپرسید فقط نیم ساعت
مینشینیم و تمام. خانم بدرالدین
سرما خورده و حال خوشی نداره ،
در که باز شد دلم هُری ریخت!
حالی شبیه خالی شدن زیر پا در
سقوط آزاد موجهای آبی توی
سالها حشر و نشر با خانواده
شهدا چنین حالی را تجربه نکرده
بودم مادر جهاد وسط صحبتها
گفت: مدتی که رفت و آمد ایرانیها
اینجا کم میشه احساس میکنیم
گم کردهای داریم از زمان مرحوم
حاج عماد ایران و ایرانی برای ما
مثل نفس هستند بدون مبالغه!
یکی از آرزوهای عماد این بود که
تو ایران زندگی کنه(:
#ادامهدارد
برشی از کتاب جاده کالیفرنیا
(سفرنامهلبنانباطعمطوفانالاقصی)
نوشته محمدعلیجعفری ، که با اجازهٔ
ناشر منتشر میشود..🎙📚
#مکتب_جهاد💌✨!'