‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
#زندگینامه 🔖!" #قسمت_صدوسیوچهارم🌿!' من و محمد و جهاد به تنهایی یک موکب عزاداری امام حسین علیهال
#زندگینامه 🔖!"
#قسمت_صدوسیوپنجم🌿!'
صبح زود جمع شدیم ؛ برادران دانشگاهی
در صفهایی وسط خیابان به صورت منظم
ایستادند محمد (شهید محمد حسین جونی)
بنا به عادت همیشگیاش در سازمان دهی و
مدیریت کردن، جدولی آماده کرد تا اسامی
افراد شرکت کننده در دسته عزاداری را ثبت
کند ؛ و شروع کرد نفر به نفر گشتن و اسامی
را یاد داشت کرد ...📖✍🏻
در همان وقت کمک کردیم تا کفنهای
سیاه و اندازهی هر فرد میانشان توزیع
شد ؛ سربندها را که توزیع کردیم، سربندهای
سبز را به افراد منتخبی در اطراف
دسته عزاداری و سربندهای زرد را به
افرادی که وسط دسته بودند دادیم..✨
کار توزیع تمام شد و منظرهی رنگارنگی
شکل گرفت ، بعضیها شروع کردند
یواشکی به ما خندیدن ..🥲
جهاد به آنها اعتراض کرد و گفت:
من اجازه نمیدهم کسی به من بخندد!
و سرم را با این سربندها نخواهم بست
و همین چفیه سیاه خودم را استفاده
خواهم کرد!
راوی:آقایسلمانحرب ..🎙🌿
-ادامهدارد
#مکتب_جهاد💌✨
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
#زندگینامه 🔖!" #قسمت_صدوسیوپنجم🌿!' صبح زود جمع شدیم ؛ برادران دانشگاهی در صفهایی وسط خیابان به
#زندگینامه 🔖!"
#قسمت_صدوسیوششم🌿
شب بود و ما خانوادگی در منزلمان
نشسته بودیم؛ و شبکه تلویزیونی
المنار را تماشا میکردیم؛ که داشت
یک خبر فوری پخش میکرد یک
منبع نظامی سوری اعلام کرده
بود که یک هلیکوپتر اسرائیلی دو
موشک به سمت مزرعههای الامل در
حومه شهر قنیطره شلیک کرده بود
که در اثر آن شش نفر از نیروهای مقاومت
به شهادت رسیدهاند از میزان
خسارتها چیزی منتشر نشده
بود؛ محمد گاهی به گوشی و
گاهی به صفحه تلویزیون نگاه
میکرد انگار منتظر خبری بود تا
اینکه پیامهای زیادی پشت سر
هم به گوشیاش رسید که حاکی
از شهادت جهاد مغنیه بود💔!..
-ادامهدارد ..
راوی:آقایهادیجونی
برادرشهیدجونی و برشی
از کتاب منتصر که با اجازه
ناشر منتشر شده..🎙📚
#مکتب_جهاد💌✨
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
#زندگینامه 🔖!" #قسمت_صدوسیوششم🌿 شب بود و ما خانوادگی در منزلمان نشسته بودیم؛ و شبکه تلویزیونی ا
#زندگینامه 🔖!"
#قسمت_صدوسیوهفتم🌿!'
منتظر تایید این خبر از زبان
یک منبع رسمی بودیم؛ بالاخره
اسامی شهداء اعلام شد ؛ نام
شهید جهاد هم در میان آنها
بود ؛ این حادثه بسیار دردناک
بود با اینکه ما به شهید دادن در
میدانهای جهاد عادت داشتیم اما
شهادت جهاد بسیار دردناک بود💔!
و تاثیر عمیقی بر ما گذاشت؛
او متعلق به خانوادهای بود که
سه جگر گوشهشان را تقدیم
کردند ؛ غم فضای اتاق را پر کرده
بود هر کدام از ما به زبان خود
احساساتمان را نسبت به این
اتفاق بیان کردیم؛ همه متفق
بودیم که ضربه سنگینی به پیکره
مقاومت وارد شده است..💔
-ادامهدارد..
راوی:آقایهادیجونی
برادرشهیدجونی و برشی
از کتاب منتصر که با اجازه
ناشر منتشر شده..🎙📚
#مکتب_جهاد💌✨!'
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
#زندگینامه 🔖!" #قسمت_صدوسیوهفتم🌿!' منتظر تایید این خبر از زبان یک منبع رسمی بودیم؛ بالاخره اسامی
#زندگینامه 🔖!"
#قسمت_صدوسیوهشتم🌿!'
من نیز همچون بقیه افراد اخبار
را دنبال میکردم ؛ به محمد نگاه
میکردم اورا مثل همیشه آرام
میدیدم؛ یکدفعه به من گفت:
میخواهم به بیروت بروم!
-آیا جهاد را از نزدیک میشناختی؟
+ما اورا به عنوان فرزند حاج عماد
میشناختیم؛ صبح روز دوشنبه به
سمت بیروت راه افتاد و همان روز
بعد از شرکت در مراسم تشییع به
خانه برگشت ..
-ادامه دارد ..
راوی:حاجیهخانومرنافردون
مادرشهیدمحمدحسینجونی
برادرشهیدجونی و برشی
از کتاب منتصر که با اجازه
ناشر منتشر شده..🎙📚
#مکتب_جهاد💌✨!'
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
#زندگینامه 🔖!" #قسمت_صدوسیوهشتم🌿!' من نیز همچون بقیه افراد اخبار را دنبال میکردم ؛ به محمد نگاه
#زندگینامه 🔖!"
#قسمت_صدوسیونهم🌿!'
وقتی محمد کنار دست من نشست
فرصت را غنیمت شمرده و عکسی
را که به تازگی چند روز بعد شهادت
جهاد در فضای مجازی منتشر شده
بود سوال کردم در آن عکس جوانی
پشت سر جهاد بود که چهره اش به
وضوح پیدا نبود و قسمتی از آن
مشخص بود ..
-ادامهدارد..
راوی:آقایهادیجونی
برادرشهیدجونی و برشی
از کتاب منتصر که با اجازه
ناشر منتشر شده..🎙📚
#مکتب_جهاد💌✨!'
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
#زندگینامه 🔖!" #قسمت_صدوسیونهم🌿!' وقتی محمد کنار دست من نشست فرصت را غنیمت شمرده و عکسی را که ب
#زندگینامه 🔖!"
#قسمت_صدوچهلم🌿!'
از آنجایی که این عکس را قبلا
جایی دیده بودم میدانستم که
او محمد است اما خودم را به آن
راه زدم و از او درباره آن جوان
سوال کردم؛ این چ کسی است؟
تقریبا مطمئن بودم به سوالم توجه
نخواهد کرد و چه بسا از این سوال
من ناراحت بشود محمد کسی نبود
که بخواهد با ارتباطاتش به کسی
فخر فروشی کند ( بابت ارتباط با
جهاد ب عنوان فرمانده و پسر
فرمانده بزرگ شهید عماد مغنیه
غرور نداشت و فخر نمیفروخت )
وقتی از او پاسخی دریافت نکردم
مستقیما با انگشت به آن جوان
اشاره کردم ..
-ادامهدارد..
راوی:آقایهادیجونی
برادرشهیدجونی و برشی
از کتاب منتصر که با اجازه
ناشر منتشر شده..🎙📚
#مکتب_جهاد💌✨!'
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
#زندگینامه 🔖!" #قسمت_صدوچهلم🌿!' از آنجایی که این عکس را قبلا جایی دیده بودم میدانستم که او محمد ا
#زندگینامه 🔖!"
#قسمت_صدوچهلویکم🌿!'
پرسیدم : آیا این تویی؟
که پشت سر جهاد ایستاده ای؟
به صورت نامفهوم چیزهایی گفت
که فهمیدم دارد تایید میکند که
خودش است و دیر سکوت کرد
میدانستم نمیخواهد چیز بیشتری
بگوید دیگر سوال پیچش نکردم و
ساکت کنارش نشستم ..
-ادامهدارد..
پن: شهید جهاد و پر بزرگ
و مادر بزرگشان ؛ مرحوم حاجیه
آمنه سلامه؛ مرحوم حاج فائز
مغنیه ..🍂
راوی:آقایهادیجونی
برادرشهیدجونی و برشی
از کتاب منتصر که با اجازه
ناشر منتشر شده..🎙📚
#مکتب_جهاد💌✨!'
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
#زندگینامه 🔖!" #قسمت_صدوچهلویکم🌿!' پرسیدم : آیا این تویی؟ که پشت سر جهاد ایستاده ای؟ به صورت نامف
#زندگینامه 🔖!"
#قسمت_صدوچهلودوم🌿!'
وقتی که جهاد به شهادت رسید
من در مأموریت بودم من و محمد
با هم قرار گذاشته بودیم که هیچ
وقت خانه را خالی نگذاریم و همیشه
وقتی یک نفر جبهه است دیگری خانه
باشد قرار بود محمد همراه نفر
جایگزین بیاید و جای مرا بگیرد
اما دو روز قبل آمدن محمد با
شهادت جهاد مطمئن بودم او
نمی آید تا در مراسم تشییع پیکر
جهاد و مراسم های دیگری که برای
بزرگداشت جهاد برگزار میشود شرکت
کند دو روز گذشت و او در کمال
تعجب آمد ...
- مراسم تشییع چطور بود؟
+ خوب بود ...
-ادامهدارد..
و.ن: عکس با شهید ایهاب
از شهدای قنیطره است..💔
راوی:علیجونی
برادرشهیدجونی و برشی
از کتاب منتصر که با اجازه
ناشر منتشر شده..🎙📚
#مکتب_جهاد💌✨!'
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
#زندگینامه 🔖!" #قسمت_صدوچهلودوم🌿!' وقتی که جهاد به شهادت رسید من در مأموریت بودم من و محمد با هم
#زندگینامه 🔖!"
#قسمت_صدوچهلوسوم🌿!'
و دیگر چیزی نگفت ؛ دوست
داشتم بیشتر بشنوم بنابراین
سوال کردم آیا تو در روضه
(روضة الشهیدین) رفتی تا
در مراسم تدفین شرکت کنی؟
کوتاه جواب داد بله من آنجا بودم ..
دوست داشتم بیشتر بشنوم اما به
سکوتش احترام گذاشتم ؛ شروع
کردم ب نشان دادن عکسهای جهاد
که به تازگی منتشر شده بود با دیدن
هر عکس لبخندی میزد و خاطراتش
زنده میشد و اشک در چشمانش
حلقه میزد ..💔
-ادامه دارد ..
راوی: علی جونی
برادرشهیدجونی و برشی
از کتاب منتصر که با اجازه
ناشر منتشر شده..🎙📚
#مکتب_جهاد💌✨!'
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
#زندگینامه 🔖!" #قسمت_صدوچهلوسوم🌿!' و دیگر چیزی نگفت ؛ دوست داشتم بیشتر بشنوم بنابراین سوال کردم
#زندگینامه 🔖!"
#قسمت_صدوچهلوچهارم🌿!'
با دوستش هادی در یک جا نگهبانی
میدادند با اینکه فرصت زیاد است و
نگهبانی ماری ملال آور است و افراد
از آن فرصت برای بیان خاطراتشان
استفاده میکردند از رابطه خودش با
جهاد و میزان علاقه اش به او حتی
یک کلمه هم حرف نزده بود ؛ تا
اینکه بعد از شهادت محمد
عکسهای دو نفره شأن
منتشر شد ..💔
-ادامه دارد ..
راوی: علی جونی
برادرشهیدجونی و برشی
از کتاب منتصر که با اجازه
ناشر منتشر شده..🎙📚
#مکتب_جهاد💌✨!'
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
#زندگینامه 🔖!" #قسمت_صدوچهلوچهارم🌿!' با دوستش هادی در یک جا نگهبانی میدادند با اینکه فرصت زیاد
23.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زندگینامه 🔖!"
#قسمت_صدوچهلوپنجم🌿!'
یک بار یکی از برادران را به
یاد دارم در دانشگاه نشسته
بودند 3 پسر و 3 دختر و
قهوه(نسکافه) می نوشند
گفتگوی عادی بین آنها بود
در چارچوب ؛ سپس به یاد
دارم جهاد به سراغ این
برادران رفت و به آنها گفت
حتی اگر صحبت شما طبیعی
(عادی) است، نباید با دختران
بنشینید چون شما نماینده بسیج
آموزشی در این دانشگاه هستید!
زیرا شما الگوی دیگران هستید ..
چون کار شما در این دانشگاه
راهنمایی(هدایت) است ...
مسئولیتی که شما دارید بسیار
بیشتر از مسئولیتی است که
برعهده دیگران است اگر
شخص دیگری این کار را
انجام داده است شما
نمیتوانید این جزئیات
و کارها را انجام دهید
زیرا مسئولیت با شماست
و نگاه به شما متفاوت است!
#مکتب_جهاد💌✨!'
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
#زندگینامه 🔖!"
#قسمت_صدوچهلوششم🌿!'
شهید جهاد (مغنیه)، نمایندهی بسیج
دانشجویی در دانشگاه آمریکایی لبنانی (LAU) بود؛اولین باری که وارد بسیج
میشه هنوز تازه پدرش شهید
شده بود💔✨
وقتی وارد دانشگاه شد، شروع کردند
به اون حرف زدن که:
پسر حاج عماد، به دانشگاهِ آمریکایی لبنان اومده؟! پسر عماد مغنیه چیا
پوشیده؟! و غیره ...
تو در بحث باید چه کار کنی؟
بحثها میرسه به مادر شهید ...
حاج خانم سعده بعدا نقل میکند:
که به شهید میگفت: مادر، این دانشگاه
آمریکایی لبنانی برای ما نیست، این
داستان ها( حرف و حدیث و ...)رو
میخوای چه کار؟ تو پسر فلانی هستی!
برات مناسب نیست و ...
جهاد بهشون میگه: (مامان) مگه تو
دانشگاه آمریکایی لبنانی کسایی وجود
ندارن که بخوان راجب خدا بدونن و
خدارو بشناسن؟! مادرش میگه، چرا
درسته ..جهاد ادامه میده، که ما همه
خودمون رو از اونا مخفی کردیم، من
حس میکنم اگه برم اونجا، ممکنه ان
شالله کاری برای خدا انجام بدم؛با این
جملات...
آقای سلمان حرب دوست شهید:
یعنی ببینین، بعد از شهادت (شهید
جهاد)، این حرفها اون مفهوم بزرگ
کردنِ من و خودنماییش رو از دست
میده، این فرد خدایی بودنش رو ولایی
بودنش رو با خون تصدیق کرد ..🥹🍂
جهاد لباسهای خیلی مرتب میپوشید،
یعنی اگر میرفتین پیشش، کفشهاش
مثلا هر کدوم جعبهی خودش رو داشت
با یه ترتیب خاصی مرتبشون کرده بود!
مادرش بهش میگه: جهاد تو داری
لباسهای مارک دار میپوشی،
حواست هست؟
حاج خانم با جزییات کارهای جهاد
رو پیگیری میکرد، اینجوری خوب
نیست اینجوری بده ... اونقدر دقیق
پیگیری میکرد که جهاد به مادرش میگه:
مادر من، من این لباسها رو میپوشم،
در اون لحظهای که اونا منو بپوشن،
(منظورشون اینکه لباسها من رو به
خودشون مشغول کنن و هم و غم من
بشن) آتیششون میزنم ؛ اون لحظهای که
این لباسها بخوان منو بپوشن و آتیشم
بزنن، آتیششون میزنم!
و این (حرفها) حقیقت بود،
این چیزها رو ما دیدیم..👌🏻
جهاد رو میدیدیم سوار یک ماشین
خیلی شیک شده باشه، و در یک لحظه
روی آن بار جابجا میکرد برای کارش😄
وقتی که انگشتری دستش باشه،
و یه نفر بگه چه انگشتر قشنگی!
محاله جهاد این انگشتر رو بهش
هدیه نده🥺🍂(:
#مکتب_جهاد 🥰