‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
#زندگینامه 🔖!"
#قسمت_صدوچهلوششم🌿!'
شهید جهاد (مغنیه)، نمایندهی بسیج
دانشجویی در دانشگاه آمریکایی لبنانی (LAU) بود؛اولین باری که وارد بسیج
میشه هنوز تازه پدرش شهید
شده بود💔✨
وقتی وارد دانشگاه شد، شروع کردند
به اون حرف زدن که:
پسر حاج عماد، به دانشگاهِ آمریکایی لبنان اومده؟! پسر عماد مغنیه چیا
پوشیده؟! و غیره ...
تو در بحث باید چه کار کنی؟
بحثها میرسه به مادر شهید ...
حاج خانم سعده بعدا نقل میکند:
که به شهید میگفت: مادر، این دانشگاه
آمریکایی لبنانی برای ما نیست، این
داستان ها( حرف و حدیث و ...)رو
میخوای چه کار؟ تو پسر فلانی هستی!
برات مناسب نیست و ...
جهاد بهشون میگه: (مامان) مگه تو
دانشگاه آمریکایی لبنانی کسایی وجود
ندارن که بخوان راجب خدا بدونن و
خدارو بشناسن؟! مادرش میگه، چرا
درسته ..جهاد ادامه میده، که ما همه
خودمون رو از اونا مخفی کردیم، من
حس میکنم اگه برم اونجا، ممکنه ان
شالله کاری برای خدا انجام بدم؛با این
جملات...
آقای سلمان حرب دوست شهید:
یعنی ببینین، بعد از شهادت (شهید
جهاد)، این حرفها اون مفهوم بزرگ
کردنِ من و خودنماییش رو از دست
میده، این فرد خدایی بودنش رو ولایی
بودنش رو با خون تصدیق کرد ..🥹🍂
جهاد لباسهای خیلی مرتب میپوشید،
یعنی اگر میرفتین پیشش، کفشهاش
مثلا هر کدوم جعبهی خودش رو داشت
با یه ترتیب خاصی مرتبشون کرده بود!
مادرش بهش میگه: جهاد تو داری
لباسهای مارک دار میپوشی،
حواست هست؟
حاج خانم با جزییات کارهای جهاد
رو پیگیری میکرد، اینجوری خوب
نیست اینجوری بده ... اونقدر دقیق
پیگیری میکرد که جهاد به مادرش میگه:
مادر من، من این لباسها رو میپوشم،
در اون لحظهای که اونا منو بپوشن،
(منظورشون اینکه لباسها من رو به
خودشون مشغول کنن و هم و غم من
بشن) آتیششون میزنم ؛ اون لحظهای که
این لباسها بخوان منو بپوشن و آتیشم
بزنن، آتیششون میزنم!
و این (حرفها) حقیقت بود،
این چیزها رو ما دیدیم..👌🏻
جهاد رو میدیدیم سوار یک ماشین
خیلی شیک شده باشه، و در یک لحظه
روی آن بار جابجا میکرد برای کارش😄
وقتی که انگشتری دستش باشه،
و یه نفر بگه چه انگشتر قشنگی!
محاله جهاد این انگشتر رو بهش
هدیه نده🥺🍂(:
#مکتب_جهاد 🥰