🌱 مادرانه های من🌱 ۳/۲
من بودم و پاسخ معادله چند مجهولی : «توحید ربوبی»
باید مجهول ها را از طریق حل معکوس پیدا میکردم
تمام توانم را برای مقابله با هجوم «اگر»های مادرانه جمع کردم؛ اگرهایی که شاید بی پایه اما مرا از پای در می آورد
اگر هیچ وقت خوب نشود...
اگر من نباشم چه کسی مراقبت میکند...
اگر ...
اگر...
اولین جرقه؛ یک جمله از مادری بود که فرزندش سالها مریض بود. وقتی دید خیلی برای حال دلش غصه میخورم با لبخندی سرشار از رضایت گفت:«شما شبانه روز زحمت میکشید تا بچه هاتونو طوری تربیت کنید که عاقبت بخیر بشن، اما پسر من قطعا عاقبت بخیر هست».
جرقه دوم: وقتی در ایام بارداری میگفتند فرزند روزی را زیاد میکند دعا میکردم، رزق معنوی ما با آمدن فاطمه زیاد شود.
جرقه سوم: وقتی با اضطراب به پرستار گفتم فکر میکنید چند وقت دیگه فاطمه خوب میشه؟ گفت« معلوم نیست فردا حال بچه های سالمت چی هست، تو غصه ی فردای فاطمه میخوری؟»
مجهول ها یکی یکی پیدا شد. اما هنوز در ابهامی آمیخته از شلوغی و سکوت گم بودم.
تیر خلاص جرقه خورد، مدعایی بود گنده تر از دهانم که همیشه در خلوت با رب خودم نجوا میکردم:«پروردگارا من جز خدمه ی فرزندانم نیستم، سختی حمل و زایمان و شستشو و رفت و روب امور بچه ها با من، تربیت بچه ها با تو »
معادله حل شد به سختی سالها خون دل خوردن در مسیر آدم شدن که برای هربار مرورش همان اندازه باید جان بکنیم
من ماندم و دنیایی از....«سخت در اشتباه هستم اگر» ها...
ادامه دارد....
#دلنوشته_یک_مادر
#سایه
👶🏻@Jingiliiha👶🏻
🌱مادرانه های من 🌱 ۳/۳
باید راه حل های غلط را روزی هزار بار مرور کنم تا راه درست را یاد بگیرم...
سخت در اشتباه هستم اگر...
اگر... در سلسله تربیت و رشد فرزندم، خودم را چسبیده به او بدانم که باید تدبیر کنم و بکوشم و تلاش کنم تا آن شود که فکر میکنم درست است.
و خدایی که در دور دست ها نشسته و من باید او را التماس کنم که برای فرزندی که مالکیتش به من چسبیده، بهترین هایی رقم بزند که در خیال خودم ساخته ام...
اگر تقدیر خدا براین باشد که فرزندم در پیچ و تاب بیشتری پرورش پیدا کند، این من هستم که باید تلاش کنم از خم های زمانه توشه بردارم و تربیت شوم.
گاهی نقطه هدف را بر اساس تقدساتمان در زمینی مشخص میگذاریم و تمام تلاشمان را میکنیم تا فرزندمان را به هر سختی شده به آن نقطه برسانیم.
اما...
اما غافل از اینکه خدایی مهربانتر، داناتر، قدرتمندتر از خسی چون من تدبیر میکند و تقدیر مینویسد...
حواسم باشد با اعمالم و رفتارم و اعتقادم مسیر فیض و کمال را بر بندگان معصوم خدا نبندم.
در خوش بینانه ترین حالت و با ارفاق زیاد من چیزی بیش از واسطه ای خیلی ضعیف نیستم که چند صباحی به ظاهر امانت دار بهترین خلق خدا میشوم.
و درمقابل قرار است در بستر ربوبیت خدا توشه ای بردارم و اگر خیلی با عرضه باشم رشد کنم
همین و بس.
و وقتی فرزندی به فرزندانم اضافه میشود لطف خدا، نردبانی از معصومیت بچه ها، رو به بالا ، پیش رویم قرار میدهد که میتوانم بالا روم، مسیری که میتوانم رشد داشته باشم.
اگر
و فقط اگر
عنوان
«مالکیت»
را
از
«خودم»
خط بزنم...
#دلنوشته_یک_مادر
#سایه
👶🏻@Jingiliiha👶🏻
#ظرفیت
صحبتی بود با یک دوست درمورد بالابردن ظرفیت..
اینکه میدهند به ما آنچه را باید... ولی هرکسی براساس ظرفیتی که دارد بهره میبرد...
صحبت از نماز شب شد و دل سحر... نالیدن از بی توفیقی ها و از دست دادن فرصت ها...
سرم را بالا آوردم... خانه ای را که باهزار زحمت و بازی درآوردنِ پسرک جارو کشیده بودم، پرشده بود از نرمه های تخم مرغی که توسط دخترک پخته شده!
دستان کوچولوی دیگری تمام خانه را با توپ آذین بسته...
ناراحت میشوم، دلم میخواهد همه را به صف کنم و در دادگاهی که به پا میکنم با صدای بلند حق خودم را بگیرم!
یک تخم مرغ درست کردن این همه خرابکاری داشت؟ نصف تخم مرغ ته ماهیتابه چسبیده، چرا نگذاشتی خودم برایتان درست کنم؟!
چرا ریختی؟ مگر این روفرشی را ندیدی که رویش بنشینی و تکان نخوری؟!
و تو ای کوچولوی نق نقو، برای چه دوباره همه توپ ها را سرازیر کردی؟ مگر نمیدانی با چه زحمتی وسط درس خواندن خانه را تمیز کردم؟ مگر نمیدانی الان میخواهیم برویم بیرون و من کلی کار دارم؟!
نگاهی به قد و قواره کوچک هرسه کافیست تا من را بنشاند سر جایم... که من هم قد و اندازه معصومیت بی اندازه شان نیستم...
من مادرم
همان که نماز شبش، گره خورده با شیر دادن های پی در پی نیمه شب...
همان که لازم نیست برای بالا بردن ظرفیتش، دل سحر را دریابد...
دریافتن دلِ میوه های دلش... کافیست....
بهشت همین جاست... زیر پای مادران...
#دلنوشته_یک_مادر
#زنبق_سفید
1401/5/7
👶🏻@Jingiliiha👶🏻
😐روز خود را چگونه آغاز کردید؟
با معده درد، خوردن دو لقمه نان و پنیری که وسطش یکی را دستشویی بردم دیگری را شیردادم.
نماز صبح،دعای عهد و تصمیم برای شروع روزی زیبا و دل انگیز و پایان دادن به بی حوصلگی ها
در فکر روضه فامیلی رفتن و بعدش کلاس رفتن و قبل از اینها سخنرانی گوش دادن و خانه تمیز کردن
که یکهو یادم اومد قاطی لباسهایی که دیشب کردم تو ماشین لباسشویی، یک عدد لباس بسیار کثیف و نجس بوده که فراموش کرده بودم بشورم و اتفاقا کوچکترین عضو خانواده با همون لباسهای خیسش،کلی در خانه جولان داده و حرص مرا درآورده بود😩😣😭
😑روز خود را چگونه ادامه میدهید؟
با آبکشی ماشین لباسشویی توسط شلنگی مچاله شده در بالکن، زیر پاکت آشغالی که یادم رفته بود به همسر یادآوری کنم ببرد پایین.
و روانه کردن لباسها به ماشین،
لوله کردن فرش و موکت آشپزخانه،
آبکشی موکت جلوی آشپزخانه،
آبکشی هرلباس و وسیله ای که با لباس های خیس اصابت داشته از جمله جاروبرقی و ترامپلین و لباس های خشک قبلی،
حمام خودم و پسر کوچولوی شیطون و شستن پتو هایی که استفاده کردیم.
گوشی ام را چطور آب بکشم که قطعا نجس است😫
پسرکم از نماز صبح بیدار است و هنوز معلوم نیست کی بخوابد و آیا خواب عمیقی دارد یا نه؟
قابل پیش بینی نیست!
روضه صبحی فامیل شوهر را چه کنم که لباسی نداریم برایش.
و من که هر دفعه در دورهمی ها، یک مسئله ای دارم که نمیتونم برم و کم کم دارد به شبهه ای در اذهان تبدیل میشود که این مسئله ها بهانه ست...
آیا میتونم کلاس نوجوان ها رو برم؟ و گیرم که برم، آیا چادری برای پوشیدن و فرصت و اعصابی برای گوش دادن به سخنرانی کنترل ذهن در مسیر تقرب و نوشتن نیمچه طرح درسی برای ارائه دارم؟!!
بگیر بخواب بچه.
چه روزی بشود امروز😑
اصلا بی خیال؛ حتما همین ها هم همان پله های رشدی است که او برایم تقدیر کرده است، شاید این همان مسیری است که برای تقرب، گذر کردن از آن مقدر شده است با همه خستگی ام میدانم که "ان الله بصیر بالعباد"👌
#دلنوشته_یک_مادر
#زنبق_سفید
👶🏻@Jingiliiha👶🏻
حال روز من ازقبل اذان صبح شروع شده چرا که 24ساعته است و فرصت برای خواب عمیق که به افسانه ای برایم تبدیل شده هیچ، بلکه خواب کوتاه اما با آرامش هم برایم بسیار محدود شده.😴
گاهی بین نشستن و نخوابیدن و یا همان خواب پراز استرس، مردد میمانم که بنشینم و نظاره گر خواب دلنشین و زیبای مابقی افراد خانواده باشم و مراقب بیتابی های کوچولوها ی کم خوابم که مبادا باعث ناراحتی همسایه ها شوند،
یا باعث بیدار کردن آن کوچولوی دیگر که واقعا ساکت کردن هردو کارحضرت فیل است.
ومن هرگاه حتی بعد اذان نماز صبح که سکوت در بیشتر جاها حاکم است، اراده کنم که کتاب یا ذکری یا دعایی بخوانم یا به کارهای خانه برسم، باز هم این باطن روشن فسقلی هایم بیدا رشان می کند و کار، لنگ یا نصفه نیمه میماند وباز من میمانم و کلی کارهای تلنبار شده 😐
و گاهی ازعمق دل اما با صدایی خاموش میگویم کجایید ملائکه آسمانی چرا یاریم نمیکنید مگر نه اینکه اینها همان سربازان دهه نودی و هزار چهارصدی امام منند. من الان به یاریتان نیاز دارم.
اما انگار باید به قول اطرافیان که میگویند این مسیر رشد توست، این بار را تنها به دوش بکشم و در حسرت یک یاری از سوی اطرافیان؛ چرا که خود انتخاب کرده ام وباید تحمل کنم. هم این سختی ها را و هم دوری از خانواده را؛
خلاصه بماند که چه شب و روزهایی می آیند و می روند و من تاریخ را گم می کنم .اما دلهره آور تر از این شروع سال تحصیلی است و نمیدانم بین درس که علاقه زیادی به ادامه آن دارم مخصوصا با رشته ی مورد علاقه ام و بین بچه ها، کدام را انتخاب کنم.
کاش میشد غیر حضوری کرد که بدون دغدغه به هردو کار برسم.
خدایا کمکم کن☺️
#دلنوشته_یک_مادر
#تحصیل_فرزندآوری
#خواص_انقلابی
👶🏻@Jingiliiha👶🏻
بعد از نماز صبح مثل همیشه دفترچه برنامه ریزی ام را برداشتم و مشغول لیست کردن کارهای روزانه شدم.
عادتی که سالها برای نظم نصفه نیمه کارها به کمکم آمده...
داروهای فاطمه را لیست کردم که از قلم نیفتد
ماساژ هایش
دم کردنی هایش
غذاهایش
صفحه دفترچه تمام شد و هنوز دو سه قلم از کارهای فاطمه مانده بود قبلا کمتر پیش میآمد که برنامه ام به صفحه دوم کشیده شود
اما اواخر زیاد تکرار می شد
ادامه دادم ...
مرتب کردن لباس هایش
و...
تازه نوبت به کارهای بقیه بچه ها رسید
ذهنم یاری نمیکرد
برای یادآوری صفحات قبل را ورق زدم
ارزیابی مقالات...
وای چرا جلو ارزیابی مقالات تیک نخورده
با فشار ابروهایم در هم، تلاش کردم تمرکزم را بیشتر کنم تا به خاطر بیاورم که واقعا انجام نداده ام یا یادم رفته تیک بزنم ...؟!
نکند باز هم کار جامانده داشته باشم... !
صفحات را برگشتم و برگشتم
تغییرات برنامه هایم در چند ماه گذشته نظرم را جلب کرد.
دیگر نه از پایان نامه نوشتن خبری بود
نه از مطالعه های جانبی
نه کار فرهنگی
نه وقت گذاشتن برای دیگران
نه...
نه...
نه...
برنامه هایی که بعد از چند مرتبه تیک نخوردن یکی یکی حذف شدند...
مسیری که در دست اندازی شدید چرخیده بود...
و چه زیباست چرخش هایی که جهت فلش را خدا مشخص میکند....
گاهی با هزار تدبیر به ظاهر متعالی، برنامه ای می ریزیم و خدا طور دیگری میپسندد و ربوبیتش را آن چنان زیبا، به رخ بندگانش میکشد.
طوطی وار، در اوج فشار، جمله «جز زیبایی نمی بینم» را به زبان می کشم تا شاید گرمایش ذره ای در جان یخ زده ام نفوذ کند..
من، خس بی سرو پایم که به سیل افتادم
او که میرفت مرا هم به دل دریا برد
#دلنوشته_یک_مادر
#تحصیل_فرزندآوری
#سایه
👶🏻@Jingiliiha👶🏻
#دلنوشته_یک_مادر
آقا جان،سلام
امروز که جمعی از بانوان فرهیخته میهمان شما بودند،
چشممان از پشت تصویر ها به نگارمان روشن شد
اما دلمان گرفت😔
ای کاش منت بگذارید و یک روز هم اختصاص بدهید به خانم هایی که همه انرژی جوانیشان را با افتخار صرف لبیک گفتن به فرمان فرزند آوری رهبر عزیزشان کرده اند
نه فرصت نخبه شدن داشتند
و نه در قالب های تعریف شده از فرهیختگی جا می شوند.
در پیچ و خم فرزند آوری پله های منتهی به شاخص فرهیختگی را یکی یکی رها کردند.
هربار که سختی های بچه داری، دردش تا استخوان هایشان میرسد، به عکس قاب شده شما نگاه میکنند و میگویند فدای سرتان آقا جان.
جوانی و نخبگی و فرهیختگی که هیچ، تمام جان و هستی مان را میدهیم تا حرف شما روی زمین نماند.
اما در این عرصه سخت، دیدار شما توانمان را دوچندان میکند که محکم و ثابت قدم گام برداریم.
به امید آن روز
#خانم_زهره_ابراهیمی
#سایه
دانشجوی دکتری فلسفه فیزیک
مادر پنج فرزند
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
دراز کشیدن همانا و شروع دردها هم همانا...
انگار این چند روز نخوردن قرص کلسیم کارش را کرده بود.😅
بلند میشوم و به پهلوی چپم میخوابم...
دلم لک زده برای قبل از بارداری که به هزار نوع مختلف میخوابیدمو خبری از درد نبود😁
اما خب، میارزد.
میارزد به یک لحظه نگاهش...😍
از تصور چشم های نمکیش خنده ام میگرد و دست روی شکمم میکشم.
درد دنده هایم کم کم امانم را میبرد، تصمیم میگیرم به چیز های خوب فکر کنم.
فرض میکنم:
اینجا سرِ مبارک عالیجناب نی نی هست
اینطرفم پاهای قشنگش
اگه گاهی استخونام درد میکنه برای اینه که استخون بندیاش قوی تر بشه...😊
بعد ادامه میدم:
یادت نره، یه سرباز امام زمان داری پرورش میدی، یه سرباز مثلِ
کمی فکر میکنم
یه سرباز مثل آرمان و روح لله
یکدفعه لبخندم به لبم میماسد.
انگار یک تشت آب سرد ریختند روی سرم.
آرمان
روح لله
مادر آرمان و روح الله هم برای بچه هایشان آرزو داشتند😭
حتما آنها هم برای قد کشیدنشان سختی کشیده بودند، برای بزرگ کردنشان، برای سرباز کردنشان،برای ولایی بودنشان.
میلرزم.
تمام تنم مور مور میشود، جمع میشوم لای پتو.
یعنی وقتی باردار بودند، وقتی خیال پردازی میکردند برای آینده شان، فکرش را هم میکردند که یک روز یک مشت کفتار پسرشان را اربا اربا کند، روی آسفالت بکشد، قمه و سنگ به سر و صورتشان بزند؟
اشک هایم روان میشوند، قلبم دارد میترکد از این همه مظلومیتشان.
یکدفعه یاد یک جمله میافتم:
آرمان عزیزمان
حضرت آقا گفته بود آرمانِ عزیزمان، حتما به او گفته اند که حاضر نشده به آرمان هایش پشت کند، خوش به حال مادر چنین پسری.
لبخند روی لبم میآید، هرچند کمرنگ هرچند تلخ.
آرمانِ عزیز
روح للهِ عزیز
بازهم دستم سر میخورد روی شکمم، دست میکشم روی سر فرضیش و میگویم:
استخوان هایم اگر خورد هم شود فدای سرت که قرار است فدایِ سر آقا بشود
دست میکشم روی تنِ فرضیش و میگویم:
تنت هم فدای سر آقا، اگر یکروز تو را روی آسفالت کشیدند، به جرم علی دوستی کتکت زدند، یا همه ریختند روس سرت تا نفست را بگیرند، یک لحظه هم درنگ نکنی عشق مادر، تنت هم نذر آقاست، مثل آرمان و روح الله🌱
#دلنوشته_یک_مادر دهه هشتادی
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
سلام وقت بخیر ،من بچه سوم رو باردار هستم،تجربه جالبی دارم،میخواستم تو گروه بذارین،من ویار بارداری داشتم ،تا اینکه هفته قبل تو یک گروه از خواص بوییدن گل نرگس و اینکه واکسیناسیون این فصل است خوندم،یادم افتاد قدیم تو تمام سجاده ها عطر بود،و کاملا این سنت مرسوم بود و الان به فراموشی سپرده شده ،به همسرم گفتم یک دسته گل نرگس برام بخره،هر لحظه با خودم حمل میکردم،باور بفرمایید فردا صبح که از خواب بیدار شدم،بیشتر از ۵۰درصد از حالت تهوع من خوب شده بود،فهمیدم در بارداری و ویار مغز هم سرد میشه،و با بوییدن گل و تقویت اعضای رییسه بخش زیادی از مشکل من حل شده ،تو گروه ها بذارین،تا دوستان عزیزی که مشکل ویار دارن،از تدابیر بویایی بهره ببرن،من رو هم از دعای خیرتون فراموش نکنید 🌸🌸🌸🌸🌸
#دلنوشته_یک_مادر
#خانم_سمیه_خندان
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
#دلنوشته_یک_مادر
پایان نامه ارشدم را هرچند طولانی شد، اما چندماهیست دفاع کردهام
در حیطهی درسم با یک موسسه پژوهشی همکاری میکنم...
برای دغدغههایم میجنگم...
ادمینی بلدم...
کتاب میخوانم...
مطلب مینویسم...
اما هر فرمی به من بدهند که نوشته باشد شغل:
کادر مقابل را با «مادر» پر میکنم...
راستش را بخواهی
من مصداق واقعیِ این جملهام:
اینهمه درس خوند که تهش کهنه بشوره!
من عاشق عوض کردن پوشک و گرفتن بادگلویم
من عاشق شستن تکههای کوچک لباسم
عاشق پهن کردنِ ۶۰-۷۰ تاش، وقتی یک دور ماشین، لباس شسته
من از دنبال بچه دویدن برای یک لقمه غذا
از هم زدن فرنیِ کمشیرین
از توروخدا امشب ماکارونی درست کن
لذت میبرم
خوشم میآید ببینم دور و برم شلوغ است
سر و صداها... بگیر و بکِشها...
کِیف میکنم وقتی بعد یکی دوساعت سینک ظرفشویی، پر شده
وقتِ سر خاراندن ندارم و کارها تلنبار شده...
چه کنم...
برایم شیرینتر است منتسب به اینها باشم، تا صاحب چند عنوان مقاله و کتاب!
تا پژوهشگر نمونهی سال!
تا دانشجوی دکترای فلان...
من مقاله مینویسم
پژوهش میکنم
یک بار هم رتبهی خوبی در آزمون دکترا آوردم (که نرفتم)
اما
لیاقتم بیش از این است که در همین حد بمانم
من به قلهای میاندیشم که در دامنهاش ایستادهام...
به صدها سال بعد...
وقتی اثری از پژوهشها نیست، کتابها کهنه شده، دانشگاهها تخریب شده...
اما از نسل من، صدها و هزاران نفر در عالم هستی نفس میکشند...
فکر میکنم به هر یک باری که میگویند «لاالهالاالله»
و فرشتهها میگویند باز هم از نسل تو برایت حسنه فرستادند ❤️
من در این مُلکِ فانی
دنبال باقیترین اتفاقم...
من مــــــادرم😍
#خانم_زینب_حکیمی
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
#دلنوشته_یک_مادر دارای شش فرزند 🌹
زمانی که مثل اکثر خانما خیلی خسته و کوفته از کارای خونه بودم و بدتر از همه این که کارای خونه رو بیهوده و آب در هاون کوبیدن می دیدم و تکراری و .....
از طرفی احساس عقب افتادن از دوستام می کردم که اکثرا استاد شدن و محقق و .....
یه شبی خواب دیدم رفتم منزل دوستم و دیدم فرش های قرمز رنگ منزلشونو عوض کرده و سبز ی دست انداخته، برام اهمیتی نداشت و خیلی معمولی از کنارش گذشتم، شب قسمت شدم رفتم جمکران قسمت بالا پر شده بود و درب مسجد پایین رو تازه باز کرده بودن نفرات اول بودیم وارد مسجد شدیم به محض دیدن فرش های سبز مسجد به یاد خوابم افتادم و گفتم: خونه ای که دیدم همین بود! همین فرش ها بود!
همین باعث شد که خوابم رو برا دوستم تعریف کنم
اول ازم قول گرفت برای دوستانی که می شناسنش تعریف نکنم
بعد گفت من خیلی اهل درس و بحث و مطالعه و کلاس و ..... بودم دو تا بچه پشت سر هم باعث شد که از همه چی فاصله بگیرم مدام فقط دستشویی بودم و آشپزخونه
ی روز با خودم حرف زدم که:
تو موکب ها چکار می کنن؟ مگه غیر از اینه که فقط پخت و پز می کنن و تمیزکاری و مردم میان می خورن و می خوابن و می رن و دوباره اینا از اول تمیز می کنن و می پرن و .....
اصلا هم نمیگن کی هستی که میای داخل و حتی جوراب هاشونم می شورن و نه تنها خم به ابرو نمیارن بلکه لذت می برن و همیشه به این کار افتخار می کنن و با همین کارها شادِ شادن
منم همون موقع تصمیم گرفتم موکب حضرت مهدی بزنم و فرزندانم رو سربازای حضرت بدونم و از جون و دل خدمت کنم بعد از اون الان شما هشتمین نفر هستی که برام پیام اوردی!
یکی گفته دیدم رفتی ساکن مسجد جمکران شدی
یکی گفته خونه تون مسجد جمکران شده بود
و.....
اما روشم این جوری بوده که؛
به هیچ کدوم از افراد خانواده هیچی نگفتم و فقط در دلم چنین نیتی کردم
ثانیا پیش خودم مرتبا نیتم رو برای هر کاری تکرار می کردم مثلا زیر کتری رو که می خواستم روشن کنم، می گفتم: برای موکب حضرت مهدی روشن می کنم...👌
خدایا ما و نسل ما را از یاوران مهدی عج قرار بده🤲
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
مثلا بعضی شبها هم پیش می آید که سینک ظرفشویی خالی باشد... اسباب بازی ها جمع شده باشند.. بچه ها دستشویی رفته باشند و پوشک پسرک بی نق و غر و التماس عوض شده باشد...
مثلا بعضی شبها هم پیش می آید که از خستگی نخواهی غش کنی و وقت داشته باشی کمی به خودت فکر کنی...به اینکه امروز با بررسی لباسهای داخل کمد به این نتیجه رسیدی که لباسهای مهمانی ات خلاصه شده در پیراهن های عروسکی و دلت میخواهد یکی دو دست کت و دامن و لباس زنانه تری داشته باشی... یا اینکه چه خوب شد صلوات شمار نارنجی رنگ زیر مبل پیدا شد و گمش نکردی...
فکر کنی به اینکه چند روز است که به یاد خاله ات هستی و وقت نکردی تماس بگیری...و...
خب انگار که کم کم میز درهم ذهنت را مرتب کرده باشی؛ وقت آن است گوشه دنج دلت بنشینی و به چیزهای مهم تری فکر کنی...
مثلا به سخنرانی نصفه و نیمه امروز... به اینکه دوباره یادآوری شد اثر سوء گناه در ماه رجب بیشتر و بیشتر است... به اینکه در این ماه خدا همنشین کسی میشود که با او باشد... به اینکه ماه رجب وارد نیمه دوم شده و وقت اضافه ای هم در کار نیست... به اینکه چقدر دلت حرم میخواهد و حریم ملکوتی اش را... به اینکه راه تو برای رسیدن به خدا چقدر هموار و خوش آب و هواست...
حالا انگار از روی میز مرتب ذهن یک شربت خنک و گوارا را جرعه جرعه خورده باشی دلت آرام و خنک میشود...
خدای من! کاش که بخواهی اگر فردا را دیدم تمام لحظاتش را با تو رنگ و جان ببخشم
صِبْغَةَ اللَّهِ ۖ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً ۖ وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ
138/ سوره بقره
1401/11/18
#دلنوشته_یک_مادر
#زنبق_سفید
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
﷽
---
بچه را خواباندم. سه تای دیگر را نهار دادم. نشستم پای سجاده کمی #قرآن بخوانم. به صفحه دوم نرسیده، بیدار شد. بغلش کردم. با پاهایش بازی اش گرفته بود با قرآن. مصحف را گذاشتم کنار و فکر کردم "سهم من چه؟"
دست روی صورتم گذاشت و برداشت و خندید. دالی بازی اش را گرفتم، ادامه دادم؛ و خندید. از ته دل. به مسخره بازیهای من، به تکرار صدباره حرکات دست من.
سه تای دیگر هم به ما پیوستند. خنده های آنها چهارنفره شد؛
سهم من کامل تر!…
پشت همان شکلکهای مسخره، قلقلک های نوبتی، فکر کردم: اصلاً مادری، جز عبادت چیست؟
آن هم #عبادت دائماً سَرمَدا!
تمام روز خدمت به خلق خدا، آن هم کسانی که جزتو پناهی ندارند! کسانی که حتی اگر آب بخواهند و تو سیرابشان نکنی، تشنه میمانند!
وقتی نیت صالح و شایسته است،چطور هر لبخند من به کودکم عبادت نیست؟ وقتی رَوش صحیح است چطور کارهایی از من که منجر به شاد کردن چند کودک میشود عبادت نباشد؟
(که فرمود: نزد خدا عبادتی محبوبتر از شادکردن مؤمنان نیست!)
مُطعم بودن، ساقی بودن، خادم بودن، شادکننده بودن عبادت نیست؟
حتی من فکر میکنم همین که منِ انسان، مطابق با #فطرت الهی خود، فرزنددار شده ام و #والدگری میکنم، همین تبعیت از فطرت بی نقص الهی، خودش عبادت است! چون پشت پا زدن به نظم خلقت نیست، کجروی نیست.
اصلاً همین که امانت دارِ خلیفه خدایم!
تلاش برای حفظ امانت، عبادت نیست؟
متّصف شدن به صفات خدا را بگو!
این که یک مادر، چون خدای مهربانش، رازدار است، بخشنده است، انیس است، پرده پوش است، رفیق است، معین است، سریع الرضا است، میکوشد دائم الفضل باشد، صبور باشد، حلیم باشد، شکور باشد،…
این مسلک، این تلاشها، عبادت است!
اینها به کنار!
تلاش بیست و چهاری برای #کظم_غیظ را بگو! این که دیگر خود عبادت است! هی برسی به نقطه جوش، هی لا اله الا الله گویان لب بگزی، جرعه خشم فرودهی!
روزه زبان چطور؟ مدام مراقب باشی کلماتت، جملاتت، لحنت چیست تا مبادا الگوی بدی شوی برای مُتِربیهایت!
از این هم بگذر
دائم التوبه بودن چی؟! چه کسی بیشتراز یک #مادر هی خودش را #محاسبه میکند، هی قول میدهد که ازفردا بهتر میشود، هی توبه میکند با بغض و اشک؟
آن عبادتهای پنهانیتر را بگو؛
توکل مدام، حسن ظن به خدا، دعا برای غیر خود،…
#مادری
که جمع همه اینهاست
-وقتی با نیت و روش نیک است-
اگر دائم العبادة بودن نیست
اگر مصداق عبودیت و تسلیم نیست
پس چیست؟
آن هم عبادتی که از آفت عُجب و ریا به دور است! چون غالباً در سِتر است. خدا پسندیده که مستور باشد؛ تا بماند بین خودمان و خودش.
#دلنوشته_یک_مادر
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
آه کودکم!
تو را می بوسم و شیرینی تمام زیبایی های دنیا را مزه می کنم.
تو عصاره هر چه نیکی، نشاط و عشق در این دنیایی.
تو را می بوسم و از چشمه زلال درونت سیراب میشوم.
آه از آن چشمه جوشان درونت که آرام آرام می جوشد و صفا و اخلاص از چشمانت می تراود. نه تنها از زلال چشمانت، که از تمام وجودت جوهر ناب زندگی می تراود.
کودکم! ای بنده خوب خدا! این شمیم خوش نیالوده به دنیا را از کجا آورده ای؟ مدهوشم از رایحه ملیح جسم و جان تو.
نازنینا! ای کاش بدانی وقتی با همان دستان کوچکت و با همان ابتدایی ترین لمس ها، نوازشم میکنی، جانم را می پروری و امید به قلبم می تابی.
با تمام جانم می خواهمت سرزمین نامکشوف و پهناور من! ای ژرفای آرامش و حیات! می خواهمت هدیه ناب خدا.
📝خانم شاه نوریان
#دلنوشته_یک_مادر
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
#دلنوشته_یک_مادر
به بهانه ی روز معلم -
۳۰ سال معلمی کم نیست
۳۰ سال قبل از ساعت ۶ صبح بیدار شدن!
وهمزمان با آماده کردن صبحانه ،آماده کردن وسایل و غذای کودکت ،
آرام و سروقت بیدار کردن بقیه اعضای خانواده و مهیا کردن اسباب کار روزانه ی آنها و راهی کردنشان!
و سپس
جا گذاشتن تمام غصه ها ورنج ها وخستگی هایت در پشت در خانه!
تا دیر نشده تو هم باید راه بیفتی و کودکت را به آغوش بکشی و با دیگر دستت ساک بچه و کیف خودت را و البته چادرت! را سفت بچسبی!
به مهد که رسیدی فرزند دلبندت را خواب آلود از خود جدا کنی و به غیر بسپاری 😭
چه لحظه های جانکاهی!
و سپس به آرامی اشک ها را از گوشه ی چشمانت پاک کنی!
ان هنگام که دست نوزادت را به سختی از یقه ات جدا می کنی!
" هیچ کس حال تو را نفهمید" !
به محض رسیدن به مدرسه-(شهر یا روستا که ممکن بود بیش از ساعتی طول بکشد) !!-
باید لبخند را تمرین میکردی ،صدایت را صاف میکردی و خم به ابرو نمی آوردی !!
تا به دخترانی که با شوق صدایت می کنند جواب دهی و با صدای بلند بگویی صبح بخیر جااانم تو هم خوبی؟
و با قدم برداشتن در حیاط پر از چاله ی مدرسه
ان را لبریز کنی از عطر حضورت
برداشتن گامهای باصلابتت الگویی باشد برای شاگردانت !
باید با نشاط و پرانرژی وارد دفتر مدرسه شوی تا حس کنجکاوی همکارو یا دوستی، حال خراب درونت را فاش نکند !
و بعد از احوالپرسی کردن با دیگر همکاران و ثبت زمان حضورت ، دفتر حضور وغیاب به دست !!
راهی کلاس شوی،
طبقه ی اول
طبقه ی دوم
طبقه ی سوم
اینجاست که باید ازجان مایه بگذاری!
در کلاس قدم که می گذاری
هم مادری ،هم خواهر
هم معلمی و هم الگو
و هم مونسی ،هم مرهم
دخترکانی که هرکدام از خانواده ایی سر کلاس حاضر شده اند
یکی خوشحال
یکی غمگین
یکی بیمار
یکی رنجور
یکی افسرده
یکی گریان
یکی خندان
و یکی یتیم
یکی فرزند طلاق
یکی تک فرزند
یکی از شهر
یکی از روستا
و یکی ....
باید با آنها خندید
با آنها گریست ،با آنها زندگی کرد
معلم یک بازیگر است
بازیگری که از جان و روح خود مایه می گذارد
معلمی که تمام حال خراب خود را پشت در کلاس رها می کند!
او در کلاس مادر سی _چهل دختر می شود
که هریک دنیایی عجیب و غریب دارند !
تو باید مرهم شوی بر زخمهای حک شده بر رو ح وروانشان، شاید دردهایشان را التیام بخشی
باید به مانندنور بتابی تا جهل ونادانی را از وجودشان
بزدایی
تو باید سرتاپا نور شوی ، بدرخشی و با تلالو نورت
سنگ وجود شاگردانت راصیقل دهی
و بامحبت و آگاهی ودانایی همه را به مکتب درس خویش فرا خوانی و جان تشنگان حقیقت را سیراب کنی !
واین پروسه حداقل ۳ بار در روز تکرار می شود و...
سپس ۹ ماه درسال
و سرانجام سی سال ..
سی سال می گذرد می بینی خود خاکستر شده ای اما ققنوس ها از خاکسترت پرواز می کنند وبلندای آسمان را فتح کرده اند
و چه شیرین است نظاره ی این پرواز
تو را هزاران بار درود ای معلم ❤️❤️
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
جوجه کوچولوی من امروز خوشحاله تو مدرسه بهشون کرم ابریشم دادند
میگفت نمیدونم گفتن چند روز یا چند سال دیگه پروانه میشه!
پروانه میشه عزیزم
بالاخره پروانه میشه... چند روز یا چند سال دیگه...
منم منتظر پروانه شدن توام... چند روز یا چند سال دیگه...
+ راستش خیلی وقته منتظر پروانه شدن خودم هم هستم
همون وقتی که بتونم پیله ی دورم رو پاره کنم
از چند روز و چند سال گذشته آقا😭😭
من نتونستم
اون موقع که نوجوون بودم و پُر زور نتونستم
حالا که دیگه موی سفیدم نشون میده از نو بودن در اومدم...
با من چه میکنید حالا؟! 😭
#دلنوشته_یک_مادر
#زنبق_سفید
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
خدایا لطفا برای من هم ظرفیت روحی و توان جسمی و برکت در وقت بفرست🤲
شعر میخوانیم... کلمه انار درشعر برای پسرک دوست داشتنی و آشناست.
تکرار میکند... طلب میکند
مداوم و بی وقفه
میزند، پرت میکند، گریه میکند...
انارمیخواهد... انگار همین الان دوای دردش باشد...
من اما حواسم پرت داداش کوچولوست که روی چهارپایه ایستاده، دستهایش را بالا آورده و آرام میگوید "خدایا لطفا یه انار بفرست!"
بازی کردن و شکلک درآوردن هایم بی اثر نبوده و کمی آرام گرفته...
نالان و یک جوری که انگار همین الان دوای دردش باشد انار را طلب میکند...
من اما حواسم پرت داداش کوچولوست که دارد نقاشی میکند و زیر لب میگوید
"خدایا ببخشید دوباره میگم! لطفا یه انار بفرست"
خوش به حال بچه ها که انقدر با تو صمیمی اند خدا
#دلنوشته_یک_مادر
#زنبق_سفید
1402/3/10
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
#دلنوشته_یک_مادر
روزها و ماهها شاهد بزرگ شدن و قد کشیدنش بودم تا یک روز بشود...
مثل همه مادرها آرزوها داشتم برایش... 😌
ولی یک روز به یکباره همه آرزوهایم با شنیدن خبری بر سرم آوار شد...
س رط ا ن 😭
و چقدر سخت است حتی نوشتن این واژه...
به خودم گفتم حالا باید هر روز درد کشیدن و ضعیفتر شدنش را ببینی...
هر روز آب شدنش را و کاری از دستت برنیاید...
نجوای دکترها و پرستارها را بشنوی که دیگر کارش تمام است...
به همه جا ریشه دوانده... شکم و مغز و ریه و کلیه ...
جای سالمی مگر مانده برایش؟
نگاه غمبار دیگران بر پسری که روی ویلچر نشسته است و دیگر نمیتواند راه برود...
و من گویی فقط میشنیدم و میدیدم و توان کاری نداشتم...
خدایا این همه درد کجا بود که به ناگاه از آسمان نازل شد بر سرم...
روز و شب نداشتم...اشک و سوز و دعا...
گویی به آخر دنیا رسیده بودم...
حال باید چه کنم؟ مگر من میتوانم؟ من کجا و این امتحان سخت کجا؟
گویا وقت آزمایش بزرگ من رسیده بود...
با خودم خلوت کردم
دیدم خدایی که مهر مادری را در من به ودیعه گذاشت برای این بنده کوچکش از همه مهربانتر است
پس خیر و صلاحش را بهتر میداند
من چه کسی هستم که حرفی بزنم یا اعتراضی کنم...
دست به زانوانم گذاشتم و با امید ایستادم پای کار...
فقط یک مادر میفهمد که بغضت را فرو دادن و امید دادن به فرزندت یعنی چه
تا بتواند دوباره راه برود نفس بکشد و زندگی کند بدون درد ...
آخ که چه کشیدم...
نه... فقط خدا میداند و بس...
هر ساعت و هر لحظه ناظر زجر کشیدن جگر گوشهات باشی ولی امیدوار باشی و امیدبخش
،سخت نه، جانکاه است...
ماهها بچهات را به دندان بگیری از این طرف به آن طرف تا زنده بماند حرفی نیست که در قالب کلمات بگنجد .
ولی تاب آوردم با توکل... با توسل...با حمایت های همسری مهربان...
مأیوس نشدم حتی تا آخرین لحظه...
آخرین روزها رسید و من نمیدانستم این موجود ضعیف و نحیف فقط چند روزی مهمان این دنیا است
یاد امتحان هاجر و ابراهیم افتادم
یاد ذبح اسماعیل...
یاد تسلیم... یاد رضایت...
و راضی شدم به رضایش
راضی شدم و دل کندم از عزیز دلم تا دیگر درد نکشد.
پرستار از درب آی سی یو بیرون آمد و با ناراحتی گفت تمام شد . 😭
و من چقدر قوی شده بودم...
که به تنهایی بر بالین پسرم رفتم بغلش کردم بوسیدم و بوییدمش و با چشمانی پر از اشک رو به آسمان گفتم خدایا شکرت که پسر ۸ساله من دیگر درد نمیکشد .😭
برایش سوره واقعه را خواندم و گفتم کاری نمیکنم که سرافکنده شوی
مادرت را همیشه سربلند خواهی دید...
الهی رضاً برضائک و تسلیماً لأمرک🖤
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
زیارت با طعم مادری
#دلنوشته_یک_مادر
#م_پارسی
وقتی با بچههات راهی کربلا میشی، خیالت راحته که کسی بچه هاتو اذیت نمیکنه، تقریبا مطمئنی که تو این سفر، ظلمی به بچه هات نمیشه...
وسط شلوغی های موکب، دختر سه ساله ام محو شد ... کارت مشخصاتش تو دستم مونده بود و فکر میکردم اگر پیداش کنند چطور میخوان بهم برگردونند...انگار همه دنیا جلوی چشام ایستادند تا پیداش نکنم😔 نبود... دختر سه ساله من هیچجا نبود.
میدویدمو صداش میزدم😭کدوم طرف برم... نمیدونم 😔هیچکس نمیزد منو... هیچکس چادرمو نکشید... خیمه ای آتش نگرفته بود که بگیره به چادرم یا اینکه نگران بشم، نکنه دخترم تو اون چادر بوده باشه 😔
همه بسیج شدند و البته ناکام...
بغض داشت خفه ام میکرد... تو دلم یا رقیه و یا حسین صدا میزدمو نگاهم همه جا میچرخید ولی نبود... دخترم تشنه اش بود گفت آب میخوام. گفتم بیاکارتتو بچسبونم لباست بریم که دیگه محو شد... خدایا الان کجاست اگه پیداش کردند، تونسته بگه آب میخوام؟... اصلا چقدر ازم دور شده؟
خدایا کفش نپوشیده، نکنه خار بره تو پاش؟
خدایا زمین داغه، نکنه پاش بسوزه؟
خدایا بچه م از مردهای غریبه میترسه، مردهای مهربان عراقی هیکلی اند و دخترم قبل از مهربانیشون، قد بلندشون رومیبینه و میترسه ...
قلبم داشت هزار تکه میشد... یاد حرفهای قبل سفر افتادم
بابی انت و امی یا اباعبدلله...
می دویدمو با صدای ضعیفی که ترس بهش غالب شده بود و نمی ذاشت راحت در بیاد، اسمشو صدامیزدم
اطرافیان بهم امیدواری میدادند که غصه نخور، پیدا میشه
اما چیزای دیگه ای هم میگفتند که قلبمو بیشتر آتیش میزد. آنتن قطع بود و شوهرم رو هم نمیشد پیداش کنم. خدایا زنهای داغدارِ کاروان اباعبدالله چی کشیدند؟
امان از دل زینب😭
یه لحظه احساس کردم دیگه روز نیست یا برق همه جا، حتی آسمون رفت.انگار خورشیدگرفت وسط ظهر. گلوم اینقدر خشک شده بود که زبونم ته گلوم گوله شده بود و نمیتونستم راحت نفس بکشم...یا حسین یا حسین یا حسین😭😭
احساس کردم دارم میمیرم. جایی رو که نمیدیدم. فقط سعی کردم داد بزنم و بگم به رقیه سه ساله ات، دخترمو حفظ کن... احساس کردم ته گلوم چشمه جوشید😔 تو همین سیاهی شنیدم که خانوم بیا پیدا شد🥺😭 دخترمو یکی داشت می برد، سوار ماشین کنه ببره مرکز گمشدگان😭حس اون لحظه مو نمیتونم بیان کنم احساس کردم تکه ای از قلبم کنده شده بود و حالا دوباره وصل شد...
یا علی اکبر😭 روضه مجسم بود برام.
خانمها انگار مریض شفا گرفته پیدا کردند، هرکدوم دخترمو نوازش میکردند.یکی به من آب میداد و میگفت لبات انگار چوب شده و بغض من بیشتر میشکست...
اربعین رو اگه تنهایی اومدی یه طعمشو حس میکنی،
اما اگه خانوادگی بیای، مِنوی کامل میدن دستت، درکت از روضه هایی که شنیدی، عوض میشه ،عمیق میشه ، و بعد با خودت میگی چرا من هنوز زنده ام..آقاجان ببخشید که من اینقدر قسی القلبم،ببخشید که خون گریه نمیکنم😭
ببخشید که...
لا یوم کیومک یا اباعبدالله😭😭😭
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
#دلنوشته_یک_مادر
من یه مادرم🧕
مادر چندتا بچهی قد و نیم قد👨👩👦👦
با کلی کار خونه، چند برابر خانمای دیگه
خیلی کارها که شاید تو خونههای دیگه هفتگی باشه برای من روزانهست مثل لباس شستن، جارو کشیدن و نظافت سرویس بهداشتی و....
وای وای از ظرف شستن نگم که روزی چند ساعت منو سر پا نگه میداره⏰
اما........
خسته که میشم فقط کافیه دستامو باز کنم🤷♀
یکی یکی از ته اتاق، بدو بدو میپرن بغلم یه ماچ و یه فشار💋
آخیش خستگیم در رفت.
حالا برم سراغ بقیهی کارام.
خدایا شکرت که به من توان دادی تا مادر باشم....
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
⭕️ تقدیم به مادران عزیزی که با فرزند کوچک،درس میخونند ☺️:
🔸مثلا کتاب تا نخورده و خودکار آبی گم نشده ات را بر میداری و در جایی که اسباب بازی نریخته مینشینی
چاییِ سرد نشده ات را با قند دَهَنی نشده سر می کشی و درس میخوانی...
نه... این درس خواندن های بدون اولویت به جایی نمی رسد...
اسباب بازی ها را کنار میزنی و جایی برای نشستن پیدامیکنی
حالا خودکار آبی هم نبود، نبود؛ صفحه های خشک درسی ات با مداد های رنگی جان تازه ای میگیرند...
شیردادن های وسط درس و دستشویی بردن های وسط ترش، درس خواندن را از یکنواختی بیرون می آورد...
درس میخوانی و درس میگیری از مهربانی هایشان، گذشت هایشان،شادی هایشان،آسان گیری هایشان...
حالا 18 نشد، 14...
سرت را بالا بگیر بانو
نمره ات پیش خدا شده 20...
1401/4/2
#دلنوشته_یک_مادر
#تحصیل_فرزندآوری
#زنبق_سفید
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
#دلنوشته_یک_مادر
کوچک رویایی من😍
دنیا اگر خودش را بکشد نمیتواند
به عشق من به تو شک کند.
تمام بودنت را حس می کنم…
حاجتی به استخاره نیست
عشق ما… عشق من به تو
عشق تو به من
یک پدیده است…❤️
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
#دلنوشته_یک_مادر
من یک مادرم
و
او
تمام
مناجاتم....
بارالها خود میدانی
مناجاتم ذهنیست..
قبول بنما...
زمانی که بلند میشوم نماز بخوانم به گمانش میخواهم ترکش کنم ..گریه می کند...
زمانی که قران در دست میگیرم بادستان کوچکش قرآن را می گیرد و به سمت خود می کشد..
زمانی که تسبیح به دست بگیرم می شود بهترین اسباب بازیش....
ولی من دل به نشستن داخل مسجد بستم ..
...
آری مناجات من مادرانه است...
قبول بنما یا ارحم الراحمین
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
#دلنوشته_یک_مادر
تقدیم به روح بلند زنانی که چند سلول اضافی را نمیکشند!
روزهای نوعروسیام بود. هنوز درس میخواندم. عشق میکردم با روزگارم. با جزوههای پای گاز، کنار شعله. با فلش کارتهای زیر آبچکان برای مرور درس حین ظرف شستن، نشستن ترک موتور همسر و کلاس رفتن. یک روز بارانی دیر رسیدم. نفهمیدم ابتدای درس چه بوده. چه سوالی شده که استاد با ذوق به این جمله رسیده:
" خدا نصیبتون کنه از این خداخواستهها، تا تجربه نکنید نمیفهمید چی میگم!"
لبخند زدم. روی شکمم دست کشیدم. پالتوی خرید عروسیام تنم بود. "کی قسمتم میشه یه خداخواسته؟"
یک روز فهمیدم کسی غیر از من، درون من است. از خون من تغذیه میکند. توی وجودم جا خوش کرده. به زودی بزرگ میشود. آنقدر بزرگ که همه میفهمند. جا خوردم. ترسیدم. بغض کردم. خندیدم. همه احساسات متضاد دنیا روی قلبم آوار شد. برگشتم به روزگار نوعروسی. "مگه خودت نمیخواستی؟ خب اینم یه خدا خواسته." آرزوی چنین روزی را داشتم. اما چرا خوشحال نبودم؟ بخاطر اینکه به موقع نیامده؟ به وقت آمدن یا نه را من تعیین میکردم یا خدا؟ خب اسمش رویش است دیگر! خداخواسته یعنی خدا داده و از کارهای خدا هیچ کسی سر در نمیآورد.
انگار تنهاترین زن دنیا بودم! من، بچهی دوماهه درونم، دختر ششماهه توی روروئکم!
حس کردم ما سه تا محکومیم به بیچارگی، به تنهایی، به سختی.درهای آسمان را بسته میدیدم. درهای روی زمین حتی. آدمها زندانیام کردند. با حرفهایی که باعث زجرم میشد مرا توی خودم چپانده بودند.
با طعنهها، با شوخیهای رنگ و رو رفته:" حالا یکم صبر میکردین، چه خبره انقد زود؟ مگه جوجه کشیه؟ (خنده حضار)" با تبریکهای مصنوعی! با دعاهای کنایهدار:" ایشالله پسر باشه جنست جور شه" با دلداری:"نگران نباش، بچه دوم رزق و روزی عجیبی میاره!"
یک سوال تلخ مرا به گوشه انفرادی پرتاب کرد:
" نمیشه بندازیش؟!"
راجع به چی صحبت میکرد. بچهی من؟ من تا آن زمان فعل انداختن را برای چیزهای بیجان استفاده میکردم. محال بود در مورد چند سلول جاندار که یک بچه بالقوه است، فعل انداختن بکار ببرم. تنهاترین بودم. نمیتوانستم از خود و جنینم دفاع کنم. هیچ نمیفهمیدم. راهی برای فرار از زندان حرف و حدیثها بلد نبودم. فقط یک چیز را خوب میدانستم: "من قاتل نبودم. جراتش را نداشتم." فاصله گرفتم. از آدمهایی که غم روی غم میگذاشتند. از کسانی که از خدا نمیترسیدند.
محکوم به گذر روزهایی بودم که دوستشان نداشتم. برای آسان شدن باید از بین سختیها زیبایی میدیدم. همزمانی آمادهکردن اولین غذاها برای کودک شش ماهه با ویار ابتدای بارداری جور در نمیآمد. بالا آوردنهای مداوم چه زیبایی داشت وقتی کودکم پشت درب دستشویی، توی روروئک میترسید؟
باید سوار بر اتفاقات میشدم. پرواز میکردم. میرفتم فیلم را از بالا میدیدم. جایی نزدیک زاویه دید خدا. او تا آخر قصهها را میداند. همه فراز و فرودها را زودتر دیده. کنار ماست تا آب توی دلمان تکان نخورد. دستمان را میگیرد. در گوشمان میگوید:" نترسیها این قصه آخرش قشنگه، تحمل کن. الان برنده میشی، بعد از این سکانس سخته کلی چیزهای قشنگ هست. رزق خودت و بچهات دست منه، بستگی داره نقشتو چطور بازی کنی تا چی بهت بدم"
وَ لاتَقْتُلُوا أَوْلادَکُمْ خَشْیَةَ إِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ إِیّاکُمْ إِنَّ قَتْلَهُمْ کانَ خِطْأً کَبِیراً ً (31 اسرا)
حالا من باید نقش خودم را بازی میکردم. قهرمان زندگی خودم میشدم. بعدها با نوشتن داستان زنی که در عرض دوسال، دوبار مادر شده است معروف میشدم. موقع سبزی پاک کردن توی جمعهای زنانه به وضع مالی خوبمان اشاره کنم و بگویم:" همهاش از قدم این وروجکه!" انتخاب کردم این مسیر را تا آخرش بروم. کنجکاو شدم بدانم جایزهام چیست. خدا میخواهد در قبال امانتی که داده چه بدهد؟
شکر کردم. بعد از چند روز خودم را پیدا کردم. قوی و محکم. همین سرپا شدن روحیهام معجزه عجیبی بود. تا قبل از آن دخترک ضعیفی بودم. برای کوچکترین حرف تا مدتها درگیر میشدم. حالا نیرویی توی وجودم بود که نمیگذاشت به راحتی گیم اور شدم.
ایستادم. با قدرت همه قشنگیهای مسیر را دیدم. رسیدم به آخرش. آخر کجا؟ لابد پایان بارداری انتهاست؟ به قول استادمان تا کسی تجربه نکند نمیفهمد. رزق من مثل درب زیبایی بود که از بهشت به رویم گشوده شده شد. پر از نور... پر از محبت و پاکی از طرف خود خدا...
" وَ حَناناً مِنْ لَدُنَّا وَ زَکاةً وَ کانَ تَقِیًّا (13 مریم)
و محبّت و پاکى [روح] از ناحیهی خود به او بخشیدیم، و او پرهیزگار بود
#مریم_حمیدیان
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
#مامان_نویس
#دلنوشته_یک_مادر
محرم هایی که پسر ۶ ماهه یا دختر سه ساله داشتم حال و هوای دیگری داشت،
روضهی شیرخوار و مصائب سه ساله را در آغوش میگرفتم و میسوختم
امسال با همه سالها فرق میکند
دخترک سه ساله من
با ظرافتهای شیرخوارگی
برای مصیبت اهل بیت هر دو گریه میکنیم
فاطمه قشنگم..
بودنت برای من از همه بودنها ارزشمندتر است. نهایت این ارزشمندی را فقط خدا میداند.
سومین محرمی است که تو را در اغوش میگیرم و هیئت میروم
اگر محرم های تمام عمرم تو را در آغوش بگیرم و هیئت ببرم ، جز لطف و عنایت خدا نیست.
دنیای من بعد #آمدنت
و بعد از #ماندنت
پر از هزاران رنگی شد که پیش ازین نبود
#ممنون_برای_بودنت
#ممنون_برای_ماندنت
#سایه
@iderize
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee