#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_چهل_و_نهم
#رسول
فرشید: عه آره آره چرا دلم میخواد برم فقط...
من: فقط چی داداش دیگه چیه ؟؟
حالت خوبه اصلا؟؟
فرشید: آره خوبم چیزیم نیس ...
فقط مشکل اینجاس که اصلا نمیتونم خودمو نگه دارم...
دکتر هم که گفت داوود میتونه صدای مارو بشنوه ...
اگه من نتونم خودمو کنترل کنم داوود هم از لحاظ روحی به هم میریزه ...😔
من: پس بهتره خودتو کنترل کنی...
فقط خداکنه داوود زودتر به هوش بیاد واگرنه تو از دست میری ...
خدایی نگاش کن یه مرد داره میگه نمیتونم خودمو کنترل کنم ...
واقعا که خجالت بکش...😐
فرشید: ....
خود من هم حالم بهتر از فرشید نبود...
دلم آشوب بود...
میدونستم اگه بخوام برم پیش داوود نمیتونم خودمو نگه دارم ...
هرچند که اگه الان هم اسمشو به زبونم میارم بدنم شل میشه وچشمام هم آماده برای اشک ریختن...🥺
#محمد
داخل هلیکوپتر نشسته بودیم ...
آبجی فاطمه زل زده بود به تابوت فرزاد که بین صندلی ها بود...
سعید هم سرش رو با دستاش چسبیده بود و هیچی نمیگفت...
آبجی دریا هم که کلا غیر عادی بود ...
همش دستاشو به هم میمالید و مدام گوشیشو نگاه میکرد ...📱
رنگش هم مثل گچ سفید شده بود...
منم همش به این فکر میکردم که اگه...اگه عزیز از ماجرا خبر دار بشه چی میشه...
شاید اون از چشم من ببینه شاید هم خدایی نکرده واسه خودش مشکلی پیش بیاد...
میدونستم که عزیز یه آدم منطقی هست و شاید خیلی راحت تر بتونه با ماجرا کنار بیاد ...
ولی هرچی نباشه مادر دیگه ...😓
هرکاری بکنه بازم نمیتونه آروم بگیره...
هیچ وقت یادم نمیره اون روزایی که داوود مریض میشد رو ...
اون روزا عزیز شب و روز نداشت...
مخصوصا اگه داوود تب میکرد یا حالش بدتر میشد عزیز چشم رو هم نمی زاشت تا حالش خوب بشه...
نمیدونم چرا ولی یکدفعه یاد آقاجون افتادم ،اصلا انگار الان پیشم بود و داشت نگاهم میکرد ...
وجودشو احساس میکردم و همون احساس آرومم میکرد...
وقتی خبر شهادت آقاجون رو از مرز آوردن ، هنوز دو سه ماه مونده بود که داوود به دنیا بیاد ...
عزیز خیلی بی قرار بود ولی سعی میکرد اصلا به رو خودش نیاره که به من فشاری وارد نشه و احساس غریبی نکنم اما خوب همه چی معلوم بود...
هیچ وقت نتونستم حال عزیز رو درک کنم...
فکرش هم حتی سخته من هفت سالم بود البته نزدیکای هشت سال بودم که داوود به دنیا اومد ...
خاله زهرا اون موقع دانشجو بود ولی درس و کتاب رو رها کرد و اومد خونه ما که مراقب عزیز باشه ...
گاهی اوقات فکر میکنم من از هفت سالگی عقلم کامل شد ...
داشتم با خودم فکر میکردم که صدایی گوشم رو نوازش داد...
صدارو میشنیدم ولی انگار زبونم قفل شده بود چون نمی تونستم حرف بزنم...
تا اینکه یکدفعه یکی دستش رو زد به شونم و گفت: کجایی؟
وقتی از اون حال هوا در اومدم دست رو به صورتم زدم و برگشتم سمت سعید و گفتم: چیشده؟؟
کاری داری؟؟
سعید که با چشمای گرد شده داشت منو نگاه میکرد گفت:
سعید: کجایی محمد؟؟
ده دفه صدات زدم ...
چرا جواب نمیدی؟؟
من: ذهنم مشغول بود ...حالا کاری داشتی؟؟
سعید: ذهن همه مون مشغوله ولی با فشار آوردن به خودمون که کاری از پیش نمیره ...
در ضمن کمک خلبان میگه میخواییم فرود بیایم ...
گفت که آماده باشیم...
من : آها آره باشه...
سعید: چی چیو آره ؟؟
اصلا به حرف من گوش میدی؟؟
من: چی؟؟
سعید:هیچی ولش کن نیستی اصلا...
من: ببخشید یه بار دیگه میگی...😕
سعید: ولش کن محمد جان فقط لطفاً آروم بشین الان فرود میایم مفهومه؟؟
من: آره فهمیدم...🙂
سعید: چه عجب😐
من: ....
ادامه دارد...