__________________.🍃
رمان برادران امنیت پارت۶۵
+ یه اعتماد به سقفی هم داره، میخوام سرمو بکوبم تو دیوار
_سرتو چرا؟ بگو سرشو
+انقدر کیف میده
_این که کلشو بزنی تو دیوار؟!
+نه!
_چه فکر شومی واسش داری
+بیا تا بهت بگم
از چیزهایی که گفت کامل متوجه شدم این دختر عموی من! رفیق من! هم کلاسیه من! آدم عادی نیست
_یکم زیادی گناه نداره؟
+گناههههه؟! رستا بلند شو از جلو چشمام دور شو
_باشه بابا شوخی کردم
+دور شو برو ساندویج بخر
باخنده گفتم: نوکر بابات غلام سیاه
+بابام که عموی توعه😂
_خودت پاشو!
+بیا برو بخر من گشنمه
_من گشنه ترم
+رستا خودت میدونی من گشنه بشم خطرناک میشم
_بعله میدونم چه شکمویی هستی! بیا برو بگیر هستی، بخدا حالش نیست
+تو امروز چته؟ چرا حال هیچی رو نداری
_نمیدونم. بی حوصلم
+اثرات عاشقیه
_بنظرم حیف اون دندونا خورد بشه
+ تو نه تنها بی حوصله ایی عصبی هم هستی
_میخوای ادامه بدی؟
+نگفتی تا چهار چیکار میکردی
_خوبه فهمیدی باید بحث رو عوض کنی!
+خب حالا بگو
_منکه واقعا داشتم پروژه رو تکمیل میکردم
+خرخون
_خب نه تو بلند میشی نه من! حالا چی بخوریم
+اها که من شکموام اره؟
_رفتم بابا رفتم.... ولیییییی شکمو توییی
+اره جون عمت
_عمه نداشتمون دیگه؟
+به قول مامانم هرچقدر دلتون میخواد میتونید به عمتون چیز بگید چرااااا؟ چون عمه ندارید
_اون وقت این حرفارو جلوی عمو مصطفی زد؟
+بنظر خودت این حرفارو جلوی بابا میزنه؟
_بعید میدونم
#داوود
نمیدونم چرا ولی از وقتی که فهمیدم ممکنه لخته خونی تو سرم باشه سر گیجم بدتر شده
به آیهان که گفتم گفت بخاطر فشاری که اومده بهت
خیلی ناراحت بودم! صادق از طرف آقا محمد مامور شده بود چشم ازم برنداره. بیچاره امید فکر کنم توبیخ شد
داشتم باخودم کلنجار میرفتم که فرشید و رسول اومدن تو بهداری
چشمامو بستم تا فکر کنن خوابیدم! از رسول دلخور بودم بد سرم داد زد میدونستم که نگرانمه ولی توقع نداشتم اون جوری عصبی بشه
نگاه سنگین کسی که احتمالا رسول بود اذیتم میکرد
دستش رو فرو کرد لای موهام
میدونست خیلی بدم میاد که کسی موهامو بهم بریزه ولی از قصد موهام رو بهم ریخت
رسول: قهری؟
فهمیدم فهمیده خودمو زدم بخواب، چشمامو باز کردم ولی نگاهش نکردم
رسول: وقتی نگام نمیکنی حس میکنم بی چاره ترین فرد روی زمینم، اخه برادرم چشماشو ازم پنهون میکنه
فرشید صادق رو کشوند اون ور تا ما راحت باشیم
رسول: وقتی جوابمو نمیدی یعنی منه احمق ناراحتت کردم! ببخشید سرت داد زدم
نگاهمو دادم بهش که سرش پایین بود
داوود: سرتو ننداز پایین! سرتو که واسم میندازی پایین کوچیک میشم! چون داداش بزرگم داره خودشو کوچیک میکنه
رسول: آشتی
داوود: قهر نبودم
رسول: بودی! حقم داشتی بد سرت داد زدم
داوود: تموم شد
رسول: خب بریم سر اصل مطلب!
داوود: مطلب چیه که اصل و فرع داره
رسول: مطلب خود شمایی
داوود: من؟
رسول: از کی تا حالا برادر عروس و داماد باید آخرین نفر بفهمه که عروسی در راهه
هول کردم رسول از کجا میدونست؟ یاخدا
نگاهم رفت روی فرشید که رسول گفت: خودم یه چیزی هایی فهمیده بودم
با ترس لب زدم: داداش نزنی ناکارم کنی! من الان مغزم ناقصه
رسول: فعلا کارت ندارم! ولیییی ولیییی فقط منتظرم جواب آزمایش منفی باشه! اون موقعه است که ناکار نمیشی ناکام میشی
__________________.🍃
پ ن: فکر کنم کلا بچه های خانواده سعادت ذاتشون اذیت کردن مردمه😂
پ ن: الان داوود هم باید دعا کنه جواب آزمایش مثبت باشه هم باید دعا کنه منفی باشه
__________________.🍃
#کپی_ممنوع
۱۰ فروردین
۱۸ فروردین
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این قسمت نفس تو سینه هامون حبس شد...🥲
#گاندو
#محمد
#کافه_گاندو
#رسول
#داوود
#اد_هستی
#کپی_ممنوع
@Kafeh_gandoo12😎
۱۸ فروردین
13.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حله!؟
حله خطرنلکه!!
عه خب حله😂🦦
#گاندو
#کپی_ممنوع
#محمد
#کافه_گاندو
#رسول
#اد_هستی
#داوود
@Kafeh_gandoo12😎
۱۸ فروردین
۱۸ فروردین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواب رسول🥺😂
محمد نگرانشههه😭🥲
#گاندو
#کافه_گاندو
#رسول
#محمد
#سعید
#داوود
#اد_هستی
#کپی_ممنوع
@Kafeh_gandoo12😎
۱۸ فروردین
۲۱ فروردین
______________________.🍃
رمان برادران امنیت پارت۹۳
یکم که حالم بهتر شد رفتم سمت اتاق رسول
درو باز کردم و با صدایی که خودم بزور میشنیدم گفتم: بابا
بابا برگشت طرفم
نمیدونم چی تو نگاهم دید که اومد سمتم.
دستمو گرفت و گفت: رستا بابا؟ چیشده دخترم؟ چرا یخ کردی؟
رسول نگران لب زد: چیشدی آبجی
آروم گفتم: بابا میشه یه لحظه بیای بیرون
*بابا نگاهی به رسول و بعد به من انداخت
مرتضی: باشه
با هم اومدیم بیرون
میخواستم حرف بزنم ولی اشک هام اجازه ندادن
مرتضی: چیشده رستا؟ چرا جون به لبم میکنی
رستا: یکی دیگه از رگاشم بسته شده
بابا گیج گفت: چی؟
رستا: قلب رسولو میگم! وضعش بده بابا! امیر رضا...
هق هق هام اجازه حرف زدن رو ازم گرفت
خودمو انداختم تو بغل بابا
مرتضی: اروم باش رستا! اینجا بیمارستانه دخترم، دارن نگاهمون میکنن
خودمو کنترل کردم و از بغل بابا اومدم بیرون
بابا با دستش اشکامو پاک کرد و گفت: تو رفتی آب بیاری از پیش امیر رضا چرا سردر آوردی؟ اصلا واسه چی بهت گفت! من که بهش گفتم چیزی نگه
با بهت گفتم: ش.ما میدونستی
بابا با غم گفت: امیر رضا اول به خودم گفت
رستا: پس چرا شما چیزی به من نگفتید
مرتضی: فدات بشم تو همین الان حالت بد شده. من چی میگفتم اخه
رستا: بابا
مرتضی: جانم
رستا: اگه..اگه رسول...
مرتضی: هیس! هیچی نمیشه بابا! درسته وضعش خوب نیست ولی انشالله درست میشه. دادشتو دست کم گرفتی ها
هیچیش نمیشه! نگران نباش
*با حرف های بابا آروم شدم
یکم دیگه بیرون موندم که رسول قرمزی چشمامو نبینه. بعد رفتم داخل
#داوود
با ترس و لرز نشستیم جلوی شهریار
نگاهی به برگه آزمایش و سی تی اسکن کرد
چند دقیقه ایی بود زل زده بود به برگه. انگار داشت تحلیل میکرد! دیگه طاقت نیاوردم
داوود: چ.چیه شهریار
شهریار: یه سری قرص فعلا برات مینویسم
داوود: من گفتم چیه، نگفتم چی میدی
شهریار: حدس آیهان و امید درست بوده یه لخته خونی توی سرت هست
صادق: خطریه؟
شهریار: اگه با این قرص ها از بین نره اره
*نمیدونم چرا ولی دیگه هیچی نمی شنیدم
داوود: چ.قدر طول میکشه
شهریار: مدت قرص خوردنت سه هفته ست، که ما تو هفته اول میفهمیم جواب میده یا نه
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم که صادق گفت: کجا داوود
داوود: حالم خوب نیست
صدای آروم شهریار شنیدم که بهش گفت: از دور مراقبش باش، فعلا تو شوکه
از اتاق اومدم بیرون
احساس میکردم این اخره خطمه...
مسخره ست اره از نظر هر کسی که جای من نبود مسخره است! ولی واسه من خیلی درد داشت
من تک فرزند بودم، بابام شهید شده بود، همه خانواده مادریم مشهد و خانواده پدریم اصفهان بودند
در حال حاضر مامان من تنها بود!
اگه اتفاقی واسم میافتاد...
من عاشق شده بودم، عاشق دختری که حتی نمیدونم حاضره برم خواستگاریش
درسته رفت و آمد زیادی با عمو مرتضی اینا داشتیم ولی میترسیدم از بیان احساسم
اره من داوود محمدی کسی که بچه ها بهش میگفتن دهقان فداکار میترسید
اصلا میترسیدم با این مریضی بمیرم و نتونم برم خواستگاری
______________________.🍃
پ ن: رستا نگران داداش بزرگشه
پ ن: رستا شیطون❌رستا مظلوم✅
پ ن: جواب آزمایش مثبت بود😔
پ ن: ترس داوود...
______________________.🍃
#کپی_ممنوع
۳۱ فروردین