_______________________.🍃
رمان برادران امنیت پارت۲۳۲
میدونستم بلند شدم براش سخته
زیر بغلشو گرفتم
ولی انقدر زور نداشتم که بتونم بلندش کنم
امیرضا اومد کمک
بلندش کردیم
که گوشیش از جیبش افتاد
تا ماشین به کمک امیرضا اومد
گوشی رو برداشتم پشت سرشون رفتم
#داوود
از درد شدید، بیهوش شده بودم
نمیدونم ساعت چند بود
سرم خیلی درد میکرد
اومدم زنگ پرستاری رو بزنم که شهریار وارد شد
اصلا اون اینجا چیکار میکرد
خوب که نگاه کردم یوری فرم پزشکی خودش تنش بود
گیج تر شدم..
من تو همون بیمارستانی بودم که آقا محمد بستری بود
ولی شهریار که دکتر بیمارستان امام علیِ
گفتم آقا محمد...
الان حالش چطور بود؟
+من چرا اینجام؟
صدای ضربه ایی به جایی اومد
صادق بود که زده بود تو پیشونیش
رو به شهریار گفت: شهریار جان، مطمئنی تو آمبولانس ضربه ایی به سر داوود نخورده؟
یجوری داره نگامون میکنه.. احساس میکنم آلزایمر گرفته
+صادق خیلی بی ادبی!
صادق: عه شناختتتتت
اومدم چیزی بگم که شهریار گفت: اذیتش نکن صادق
+هننن؟ شهریار جان؟ صادق؟ من زنده بودم شما همدیگرو نمیشناختید ها
این بار شهریار بود که زد تو پیشونیش و گفت: زنده بودی؟ داداش مگه دور از جون الان مردی!
صادق: تو رو خدا یکاری کن شهریار... رسول اینو ببینه منو میکشه!
شهریار: بخاطر آرامبخش دیشبه
صادق: یعنی از دیشب تا الان، تاثیرش از بین نرفته؟
شهریار: گفته بودم نباید به داوود آرامبخش تزریق بشه.. یکی از مشکلاتش هم همین بود
صادق: حالا درست میشه یا خل میمونه
با اینکه سرم درد میکرد
ضربه ایی به بازوی صادق زدم و گفتم: اولا من خوبم! دوما، رو بهت دادم پرو نشو! خل خودتی و اون سعید
صادق: چیکار سعید داری
شهریار چیزی زمزمه کرد که صادق گفت: ها؟ یکم بلند تر بگو
+میگه بهش فشار نیار
شهریار زد زیر خنده و گفت: بیا آقا صادق! مریض از تو بیشتر میفهمه
صادق: اشتباه نکن! من فقط لب خونیم ضعیفه
+لب خونی یه پلیس، خوب نباشه! باید سرشو بکوبه تو دیوار
صادق: الان به زبون بی زبونی گفتی سرمو بکوبم تو دیوار؟
+بله
_______________________.🍃
پ ن: دلتون واسه داوود تنگ نشده بود؟😁
پ ن: واییی میگه زنده بودم..🤣
پ ن: این مریض که داری میگی نیروی آقا محمده...
______________________.🍃
#کپی_ممنوع
______________________.🍃
رمان برادران امنیت پارت۲۳۳
صادق: پرو
شهریار با خنده اومد بالا سرم: الان هوشیاری؟
+اره
شهریار: یادته چرا بیهوش شدی؟
پر بغض گفتم: اره..
شهریار: خب، میتونی تا اتاق سی تی(سی تی اسکن) بیای؟
+سر گیجه دارم
شهریار: اوکی.. میگم ویلچر بیارن
داشت میرفت که گفتم: شهریار
برگشت: جانم داداش
+محمد چیشد؟
شهریار: محمد؟ منظورت فرماندتونه؟
سرمو به نشانه ی مثبت تکون دادم که گفت: حالش خوبه! نگران نباش
+دروغ نگو!
اومد کنار تخت و گفت: تو الان باید به خودت فکر کنی! به لخته ی توی سرت! به مادرت
وایییییییییییی
مامان از دیشب بی خبره..
میکشتم.. یعنی جدی جدی میکشتم
#آقای_شهیدی
از اتاق بازجویی اومدم بیرون که با جای خالی رسول مواجه شدم
نگاهی به سجاد کردم و گفتم: رسول کجاست؟
سجاد: نمیدونم آقا! رفتم براش چایی درست کنم، اومدم دیدم نیست
داشتم از اتاق پشتیبانی خارج میشدم که گفت: آقا
شهیدی: بله؟
سجاد: این پسره شاهین، حرفاش درسته؟
جدی گفتم: زود قضاوت نکن!
رفتم پیش علی سایبری
شهیدی: علی جان
برگشت: سلام آقا
شهیدی: سلام
علی: بازجویی خوب بود؟
شهیدی: بد نبود، یه زحمتی برات دارم
علی: بفرمایید
شهیدی: یه فیلم هست، میخوام از پاک بودنش مطمئن بشی
علی: چشم، فقط من الان دارم پشیتبانی میکنم
شهیدی: اشکال نداره... فقط تا ظهر آماده باشه
علی: چشم
رفتم پیش امیر حسین
عبدی: خب، چیشد محمدعلی
شهیدی: کیارش رضایی یه اعتراف کرده که هدف اش با هدف سازمان یکی نبوده فقط به دلایل شخصی وارد این عرصه شده
عبدی: دلایل شخصی.. حتما انتقام
شهیدی: دقیقا
عبدی: از کی؟
شهیدی: رسول
جاخورد و گفت: رسول؟
شهیدی: اره.. معتقده همسرشو رسول کشته..
عبدی: چی میگه محمدعلی؟ همسر اون خواهر رسوله...
شهیدی: میدونم! حرفشو با یه فیام صدق میکنه
حالا من فیلم رو دادم علی چک کنه..
ولی یه چیزی...
_______________________.🍃
پ ن: آقای شهیدی چی میخواد بگه؟🧐
_______________________.🍃
#کپی_ممنوع
______________________.🍃
رمان برادران امنیت پارت۲۳۴
عبدی: چی؟
شهیدی: رسول نیست
عبدی: یعنی چی که نیست
شهیدی: یعنی وسط بازجویی، رها کرده رفته . از بچه ها هم پرسیدم!
میگن رفته بیرون
عبدی: چی میخوای بگی
شهیدی: چیزی نمیخوام بگم.. ولی بنظر تو رفتارش مشکوک نیست؟
عبدی: محمد علی! من کلمه به کلمه ی زندگی این پسر رو از حفظم.. امکان نداره
شهیدی: اما شاهین چیز دیگه ایی رو میگه
عبدی: مهم نیست اون چی میگه
شهیدی: منطقی باش! اگه اون فیلم پاک باشه، مقامات از ما فیلم های بازجویی رو میخواد، نه شناخت فردی!
از طرفی هم؛ شاهین معتقده محمد هم قبول کرده حرفشو
عبدی: تو منطقی باش! میشه با بازجویی اول، به حرف متهم اعتماد کرد؟
شهیدی: اما ما اونو آماده کردیم
عبدی: هر چقدر هم که آماده اش کرده باشی.. اون نیروی الکسه
شهیدی: اما...
عبدی: باید برم بیمارستان.. بعدا درباره این موضوع صحبت میکنیم
امیرحسین که رفت دستی به صورتم کشیدم
من ففط داشتم احتمالات رو براش میگفتم..
وگرنه خودم مطمئنم کار رسول نیست و این یه تله است
ولی امیرحسین حالش خوب نبود
اصلا چرا رفت بیمارستان؟
نکنه برای محمد اتفاقی افتاده؟
#زهرا
دلم هزار راه میرفت
رسول که معلوم نبود کجاست
رستا هم بعد از کلاسش نیومده بود خونه
گوشیمو برداشتم به رسول زنگ زدم
هنوز از دسترس خارج بود..
به رستا زنگ زدم که بعد از چند ثانیه جواب داد
رستا: سلام
زهرا: سلام و...
رستا: مامان..
زهرا: مامان و یامان! کجایی تو
رستا: بیرونم
زهرا: بیرون یعنی کجا که نیومدی خونه؟
رستا: عه.. دانشگام
زهرا: تو که تا یک کلاس داشتی
رستا: جبرانی داریم
زهرا: یه خبر نمیتونستی بدی؟
رستا: ببخشید یادم رفت
اومدم چیزی بگم که صدای پیج بخش بیمارستان اومد
زهرا: یا حسیننننن! تو بیمارستانی؟
رستا: نه یعنی اره..
زهرا: چیزیت شده؟ رسول خوبه؟ اصلا پیداش کردی
رستا: اره مامان پیداش کردم
ترسیده گفتم: حالش بده؟
رستا: نه.. یعنی اومدیم امیرضا چکابش کنه
زهرا: دروغ که نمیگی
رستا: نه مامان
زهرا: پس گوشیو بده به رسول
رستا: الو.. مامان صدات نمیاد.. الو.. بوق بوق
زهرا: دستم بهت برسه فقط
_______________________.🍃
پ ن: منطق یا شناخت؟
پ ن: پاک یعنی بدون دستکاری و فتوشاپ!
پ ن: تله...
پ ن: از اون قطع و وصل هایی هست که فقط ما میفهمیم🤣
______________________.🍃
#کپی_ممنوع
________________________.🍃
رمان برادران امنیت پارت۲۳۵
عصبی زنگ زدم به امیرضا که رد داد
زیر لب گفتم: ادبتون میکنم.. هم تو رو، هم اون رستا رو
خجالتم خوب چیزه.. نگرانیه یه مادرو درک نمیکنن
شدن دایه مهربون تر از مادر
زنگ زدم به مرتضی... اونم رد تماس داد
چند بار دیگه هم زنگ زدم
باز هم رد تماس داد
هم عصبی بودم هم نگران
نکنه بلایی سر رسولم اومده باشه...
اخه سابقه نداره این سه تا اینجوری جواب تلفن ندن
قلبم تو دهنم بود
وحشتناک ترین اتفاق ها توی سرم رژه میرفت.
انقدر مغزم صحنه سازی های بد کرده بود که فشارم رفته بود بالا
یه قرص زیر زبونی گذاشتم و دوباره شروع به راه رفتن کردم
انقدر که اتاق رو متر کرده بودم، خودم سرگیجه گرفته بودم
طاقت نیاوردم
لباسامو عوض کردم و رفتم تو حیاط
ماشین بود
پس رستا بدون ماشین رفته بود
سوار شدم و روندم تا محل کار مرتضی
چند بار بهش زنگ زدم
که باز هم جواب نداد
عصبی بهش پیام دادم
متن پیام: اومدیم یکی مُرد! تو هی رد تماس بده، باشه؟
پایین منتظرتم... زود بیا که حالم خوب نیست
نیم ساعت گذشت و نیومد
اومدم از ماشین پیاده بشم که اومد
مرتضی: چیشدی زهرا؟ حالت خوبه؟
+نه حالم خوب نیست! چرا جواب نمیدی
مرتضی: جلسه داشتیم.. نمیتونستم جواب بدم
+مرتضی، رسول...
ترسیده گفت: یا ام البنین! رسول چی؟
+نمیدونم
عصبی گفت: یعنی چی نمیدونم؟ پس چرا یجوری میگی انگار براش اتفاقی افتاده
+رستا پیداش کرده... یعنی بردتش بیمارستان! اومدم با رسول حرف بزنم، که روم قطع کرد
نگرانم مرتضی
مرتضی: کدوم بیمارستان؟
+نمیدونم! من به امیرضا هم زنگ زدم، اونم رد تماس داد
واسه همین وقتی توهم جواب ندادی دلشورم بدتر شد
مرتضی: به خود رسول زنگ زدی؟
+هنوز از دسترس خارجه
مرتضی یکم فکر کرد و گفت: به هستی زنگ بزن
سریع زنگ زدم بهش
هستی: سلام زنعمو
+سلام هستی جان، میگم تو خبر نداری رستا کجا رفته؟ کدوم بیمارستان رفته؟
هستی: یاخدا بیمارستان چرا؟ نه زنعمو، از دانشگاه فکر کنم رفت بهشت زهرا
+نمیدونم هستی.. باشه ممنون! خدافظ
________________________.🍃
پ ن: من اگه جای زهرا خانوم بودم، سکته رو زده بودم!
پ ن: رستا به هستی قضیه رو گفت؟
________________________.🍃
#کپی_ممنوع
_______________________.🍃
رمان برادران امنیت پارت۲۳۶
رو به مرتضی گفتم: روحشم خبر نداره رسول غیب شده... چه برسه بدونه کدوم بیمارستان
دستی کشید تو موهاش و گفت: یه چند دقیقه صبر کن! الان میام
و برگشت داخل ساختمان
همونجا کنار جدول نشستم...
چند دقیقه بعد، مرتضی اومد
نگاهی بهم کرد و گفت: چرا نشستی اینجا؟ حالت خوبه؟
+اره خوبم...
مرتضی: با ماشین تو بریم! میگم بچه ها ماشینمو ببرن خونه
سری تکون دادم
اومد بره سمت، صندلی شاگرد که گفتم: تو رانندگی کن! تا اینجا هم بزور اومدم
نگران گفت: خوب نیستی زهرا جان
+الان رسول مهمتره
مرتضی: الان هم تو مهمی، هم رسول
+مرتضی راه بیوفت! سرم درد میکنه حوصله ی بحث ندارم
مرتضی: بچه بزرگ کردیم نذارن حرص و جوش بخوریم... این دوتا(رسول و رستا) خودشون مایه حرص و جوشن
#الکس
همه چیز بهم ریخته بود
اون از شاهین و عقاب و کریم
اینم از نوچه هاشون
عصبی برای هالی ایمیل زدم
متن ایمیل به فارسی: هالی من دیگه نیرو ندارم... اگه بخوام خودم کارامو پیش ببرم، تو دردسر میوفتم
یه کاری کن! من هر چه زودتر باید برگردم آمریکا
وگرنه منم میگیرن
ایمیل رو زدم و عصبی شروع به راه رفتن کردم
الکس: عوضی هِای آشغل... فیکر کردن من مثل خودش خرم(منظورش از خودشون، شهاب و حامد و ملیکاست)
عصبی یکی از بادیگار هامو صدا زدم
بادیگارد: بله قربان
الکس: کار اون پیسره رو تموم کن
بادیگارد: امیرعلی؟
الکس: اره
بادیگارد: امشب آقا؟
الکس: همین ایلان
بادیگارد: اما
الکس: حرف ایضافه نباشه... همین کی گفت
بادیگارد: خدا صبرم بده
الکس: ها؟ این ینی چی؟
بادیگارد: یعنی اوکی، انجام میشه
الکس: آها.. بورو زودتر
[یک ساعت بعد]
بعد از اینکه از کشته شدن امیرعلی مطمئن شدم
از سفارت زدم بیرون
وسایل خیلی کمی برداشتم که بهم شک نکنن
باید میرفتم لواسان، خونه ی امن خودم
یکم بالا تر از سفارت منتظر ماشین موندم
باید ضد میزدم
چند ماشین اول رو قبول نکردم
ماشین سوم که ایستاد، سوار شدم
________________________.🍃
پ ن: حالا میفهمم رسول به کی رفته که هی میگه خوبم...
پ ن: مایه حرص و جوش😂
پ ن: میخواد برگرده آمریکااااا
پ ن: امیرعلی رو کشتن😱
پ ن: خونه ی امن داره...
________________________.🍃
#کپی_ممنوع
_______________________.🍃
رمان برادران امنیت پارت۲۳۷
راننده: کجا برم آقا
الکس: لوایسان
راننده خنده ایی کرد و گفت: چشم
#مهدی(عضو سایت، جدیدا میخواد بره تو تیم محمد)
از تو آینه، نگاهی به الکس کردم
خوب شکارش کرده بودم
علی سایبری: مهدی شک که نکرد
باید یجوری میگفتم که نفهمه با کسی در ارتباطم
واسه همین تلفنم رو برداشتم و گذاشتم رو گوشم
مهدی: سلام مامان خوبی؟ سلامتی؟ منم خوبم... نه نه
علی سایبری: خیلی خب، مراقب باش.. این الکس خیلی باهوشه
مهدی: اره مامان جان، خودم فهمیدم
علی سایبری: من رو خطت هستم، ولی یکم سرم شلوغه..
اگه کار داشتی صدام کن
مهدی: باشه چشم... پس برو به غذات برس، مزاحم نمیشم! خدافظ
از تصور اینکه علی سایبری رو مامانم فرض کردم خندم گرفت
نگاهی به الکس کردم
داشت نگام میکرد
گفتم: آقا شما که توریستی... قرمه سبزیِ ایرانو خوردی؟ انقدر خوشمزه ست... الان مامانم گفت درست کرده واسم
چیزی نگفت
ولی معلوم بود به خندم شک کرده بود و با این حرفام شکش ریخته
دوباره گفت: شما اینجا فامیل داری؟ یا فقط بخاطر گردش گری اومدی؟
کلافه نگاهی بهم کرد که سکوت کردم
مجبور بودم حرف بزنم تا شک نکنه.. وگرنه خودم هم از پر حرفی بدم میومد
یاد علی سایبری افتادم
بنده خدا خیلی سرش شلوغ بود
هم کار های رسول، هم کار های سایبری
الانم که.. هم داشت منو پشتیبانی میکرد، هم دوتا از بچه های دیگه رو
رسما داشت تلف میشد
این چند روز هم خونه نرفته بودم
بنده خدا کور شد از بس زل زد به اون کامپیوتر
منکه نمیتونم این همه به سیستم نگاه کنم...
اصلا خسته میشم از یه جا نشستن
راسته که میگن: هر که را بهر کاری ساختن
من برای کار عملیاتی ساخته شده بودم، نه دفتری
دستی تو موهام کشیدم
اگه پرونده انقدر توهم گره نخورده بود و آقا محمد جالش خوب بود
الان رسمی عضو تیم آقا محمد بودم، نه لفظی
انقدر بچه ها درگیر بودن... که نمیشد جلسه ی معارفه گذاشت
هرچند من چند سالی بود تو سایت کار میکردم و بچه ها میشناختنم
ولی تو تیم آقا محمد نبودم..
و حالا با اینکه تو وضعیت بدی وارد تیم شده بودم، ولی خوش حال بودم
وقتی آقای عبدی گفت آقا محمد نیرو میخواد..
________________________.🍃
پ ن: مامان مهدی یا علی سایبری؟😂
پ ن: پر چونه هم هست...
پ ن: علی سایبری پر کار!
پ ن: پس نیروی جدیده
_______________________.🍃
#کپی_ممنوع
_______________________.🍃
رمان برادران امنیت پارت۲۳۸
تمام تلاشمو کردم که به چشم آقای عبدی بیام!
تا بجای اینکه درخواست بده، منو قبول کنه
حالا به خواستم رسیده بودم..
ولی بد موقع رسیده بودم
حال آقا محمد و بچه ها خوب نبود
با اینکه آخر های پرونده بود
ولی هنوز پرونده پیچیده و توهم توهم بود.
نگاهی به الکس کردم
واقعا باهوش بود
با اینکه دو بار ضد زده بود و بار سوم سوار ماشین من شد
ولی تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت
رادیو رو روشن کردم و نگاهمو از تو آینه به جلو تغییر دادم.
باید عادی رفتار میکردم
100 درصد، قبل از اینکه بیاد ایران
درباره رفتار های ما ایرانی ها تحقیق کرده ..
پس باید عادی بنظر برسم، نه یه مامور اطلاعاتی!
شروع کردم به غر زدن
مهدی: چقدر تهران گرمه، چقدر آلودگی هوا
با همون زبون نصف و نیمه اش گفت: میشه بیجای حرف و رادیوُ، موزیک بیزاری؟
#سعید
جلوی در اتاق آقا محمد نشسته بودم که آقای عبدی اومد
به احترام بلند شدم
_سلام آقا
عبدی: سلام، دکترش کجاست؟
_همین چهل دقیقه پیش همه ماجراا رو به من توضیح دادن..
عبدی: گفتم دکترش کجاست
عصبی بود، ولی چهره اش مثل همیشه آروم بود
و این آروم بودن، منو میترسوند
آرامش قبل از طوفان بود
تو دلم گفتم: توبیخ؟ اخراجت نکنه صلوات
با دستم اشاره ایی به در اتاق دکتر کردم
اومد چیزی بگم که آقای عبدی منتظر نموند و رفت
نشستم رو صندلی.. که تلفنم زنگ خورد
عطیه خانوم بود...
زیر لب گفتم: خدایا! این یکی رو کجای دلم بزارم؟
جواب دادم
عطیه: سلام آقا سعید
_سلام، بله در خدمتم
عطیه: حال محمد چطوره؟
آب دهنمو قورت دادم
باید چی میگفتم؟
حقیقت رو یا مصلحت؟
نگران گفت: اتفاقی افتاده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نه.. همه چیز خوبه... شما نگران نباشید
عطیه: مطمئن باشم دیگه..؟
_بله مطمئن باشید
عطیه: خیلی ممنون! تا عصر خودمو میرسوند
سریع گفتم: نه نه
مشکوک گفت: متوجه نشدم؟ اتفاقی افتاده؟
_نه یعنی.. منظورم این بود که... کنار خانواده باشید! الان خانواده بیشتر به شما احتیاج دارن تا آقا محمد
قانع شد...
عطیه: آها، خیلی ممنون! خدانگهدار
________________________.🍃
پ ن: پرونده خیلی پیچیده ست
پ ن: 100 درصد؟ هزار درصد!
پ ن: بنظرتون توبیخ سعید چیه؟😂
پ ن: حقیقت یا مصلحت
پ ن: عطیه رو پیچوند....
_______________________.🍃
#کپی_ممنوع
_______________________.🍃
رمان برادران امنیت پارت۲۳۹
#مرتضی
نگاهی به زهرا کردم
سرشو به شیشه تکیه داده بود و چشماشو بسته بود.
زدم کنار...
چشماشو باز کرد
به خیابون نگاه کرد و گفت: چرا اینجا نگه داشتی؟
برگشتم سمتش و گفتم: حواست به خودت هست؟
نگاهشو از چشمام گرفت و به آینه ی بغل داد
مرتضی: با شمام زهرا خانوم! حواست هست همش نگران بچه هایی؟
زهرا: منظورت چیه مرتضی
مرتضی: منظورمو میفهمی زهرا جان
چند وقته اصلا حواست سر جاش نیست
تمام هوش و حواست تو دوتا کلمه خلاصه میشه: رستا، رسول
متعجب گفت: حسودی میکنی پیر مرد؟
خنده ایی کردم و گفتم: نه خانوم، منظورم اینه برای خودتم وقت بزار
زندگی تو، فقط منو رستا و رسول که نیست
زهرا: اتفاقا تمام زندگی من شماهایید
مرتضی: زهرا جان من هرجوری میخوام به تو بفهمونم داری در قبال خودت و رسول کم کاری میکنی، متوجه نمیشی
زهرا: دوباره شروع نکن مرتضی
مرتضی: والا من شروع کننده این ماجرا نبودم، خودت بودی
زهرا: مرتضی! من چه کم کاری ایی دارم میکنم؟
مرتضی: نگفتن حقیقت به رسول، نپذیرفتن حقیقت از جانب خودت... اینا کم کاری نیست؟
تو هم خودتو داری زجر میدی هم اون بچه رو..
تا کی میخوای مخفی کاری کنی؟
قرار ما این نبود زهرا جان!
قرار ما این بود، خیلی زود تر از این حرف ها بهش بگیم
ولی الان... خیلی دیر شده...
رسول میخواد ازدواج کنه
بهت زده برگشت سمتم و گفت: چییی؟
نگاهمو به جلو دادم و گفتم: دلشو باخته
زهرا: به کی؟
مرتضی: دختر حاج حسین، آیه
زهرا: از کی؟
مرتضی: سه ماهی میشه
زهرا: تو از کجا میدونی
مرتضی: خودش بهم گفت
زهرا: خوبه دیگه.. پدر پسری تا عقد و ازدواج هم رفتید
یه منو و رستا بودیم که اضافی بودیم، نه؟
خنده ایی کردم که گفت: نخند
مرتضی: اخه خنده داره..
زهرا: دیدن قیافه ی من؟ یا دل باختن شازده پسر شما؟
مرتضی: اینکه رستا هم میدونه رسول عاشق شده و تو نمیدونی
سرخ شده گفت: هااا؟ یعنی فقط من اضافی بودم؟ دست شما دردنکنه آقا
اومد از ماشین پیاده بشه که گفتم: زهرا خانم، داریم میریم پی رسول! بعدا قهر کن
درو بست و گفت: دارم براتون
_______________________.🍃
پ ن: این قضیه زندگی رسول چیه؟
پ ن: اوه اوه، آقا مرتضی گند زد
پ ن: خدا صبرت بده زهرا خانوم!
______________________.🍃
#کپی_ممنوع
_______________________.🍃
رمان برادران امنیت پارت۲۴۰
راه افتادم
زهرا: حالا میگیم رسول خجالت میکشیده، که غلط کرده... اون چشم سفید چرا به من نگفت
با خنده گفتم: من گفتم نگه..
یه جوری نگام کرد که فاتحه ی خودم و رستا و رسول رو باهم خوندم
بعدا روشو کرد سمت پنجره و ساکت شد
این یعنی: بزار بریم خونه! یه درسی بهت میدم که هرچی درس توی دانشگاه خوندی یادت بره
#شهاب
به پرستاری که با پول خریده بودمش زنگ زدم
+الو
پرستار: سلام
+ماموریت؟
پرستار: انجام شد..
+خوبه
پرستار: پول چی میشه؟
+تا پنج دقیقه دیگه تو حسابته
داشت تشکر و این حرفا میکرد که روش قطع کردم
نگاهی به لپ تاپم کردم
هنوز نتونسته بودم رد شاهین رو بزنم
فقط فهمیده بودم که زنده ست
به الکس زنگ زدم
+الو
الکس: بنال
+ملیکا راست میگفت، واقعا کریم روت تاثیرات بدی گذاشته
الکس: بیگو ببینم چی غلط کردی؟
+متاسفانه باید بگم...
شاهین تو همون بیمارستانه بود که محمد صالحی هم هست
الکس: خوب یه کار کن دیگه
+خره، من گفتم بود! یعنی دیگه نیست
الکس: کوجاست؟
شهاب: نتونستم بفهمم، فقط میدونم زندست
یه چند تا فحش به انگلیسی داد که گفتم: هوی هوی، به من یهو فحش ندی
الکس: خفه باش
شهاب: الکس جون، الان دستت زیر ساطور منه.. پس مراقب حرف زدنت باش
الکس: ساطور؟ چی زری میزن؟
شهاب: برو بابا توام با اون زبون نصفه نیمت
منظورم اینه درست باهام حرف بزن! الان بغیر از نیروی کامپیوتری ایی نداری
الکس: میلیکا کوجاست؟
شهاب: بی خبرم! از صبح بخاطر جنابعالی بیرونم
#شهیدی
با بچه های سلول هماهنگ کردم، عقاب رو بیارن واسه بازجویی
وسایلم رو برداشتم و رفتم پیش علی سایبری
+علی جان
علی: بله آقا
+فیلم آمادست؟
سرشو انداخت پایین و گفت: شرمندم آقا..
کار های خودم خیلی زیاده! کارهای رسول هم که افتاده رو دوش من
+اشکال نداره، فقط سریع تر
علی: چشم آقا
_______________________.🍃
پ ن: رستا❌ چشم سفید✅
پ ن: پرستاره گند زدههههههه
پ ن: شهاب😂
پ ن: بدبخت علی سایبری...
______________________.🍃
#کپی_ممنوع
_______________________.🍃
رمان برادران امنیت پارت۲۴۱
+یکی از بچه های سایبری رو بفرست اتاق پشتیبانی
علی: چشم
+فقط علی...
علی: جانم
+یه آدم مطمئن بفرست
علی: بله
رفتم اتاق پشتیبانی..
چون رسول قبل از رفتنش همه چیز رو تنظیم کرده بود
نیاز نبود کسی بیاد
سجاد هم که بود
وارد اتاق بازجویی شدم
روی صندلی نشستم و بالای کاغذ بازجویی نوشتم: اولین پرسه بازجویی از کریم احدی
دوربین و ضبط رو تنظیم کردم.
+ از این لحظه به بعد، تمام حرف ها و حرکت شما ثبت و ضبط میشه
تا در مواقع لازم، به مقامات بالا ارائه بشه
متوجه شدید؟
کریم: اره
+شما تو پرونده کاکتوس و ژیار مضون هستید!
در مرحله اول، از دست مامورین ما فرار کردید و یکی از نیروها و خواهر نیروی مارو زخمی کردید
در مرحله دوم، فرمانده ی تیم مارو گروگان گرفته و بهش آسیب رسوندید!
تا اینجا، جرم ها رو قبول دارید
کریم:ارع
+جرم اصلی شما، همکاری با جاسوس بین المللی و مقام فرمانده داشتن در این پرسه ست! اینو قبول دارید؟
کریم: نه! جاسوس بین المللی، کدوم جاسوس؟ کدوم فرمانده؟
عکس الکس رو نشونش دادم و گفتم: خوب نگاه کن
آب دهنشو قورت داد
کریم: نمیشناسم
+خودت و دخترت که عین پروانه دورش هستید
کریم: دخترم؟
+تو دیگه چه موجود کثیفی هستی که دخترت رو هم گردن نمیگیری
کریم: دختر کلیو چنده؟ من خودمم گردن نمیگیرم
جدی لب زدم: شاهین خیلی عاقل تر از تو بود
از قصد از فعل <بود> استفاده کردم
کریم: عاقل؟ اون مغز نداره
+اوهوم... اطلاعات خوبی به ما داد، که پای تو هم خیلی گیره
کریم: اون هر گوهی خورده رو که نباید باور کنید
+شما میگید! و من تشخیص میدم باور کنم یا نکنم
پس تو عرصه ایی که به شما ربطی نداره دخالت نکنید
کریم: من تو هر جایی دلم بخواد دخالت میکنم
+پس مجازاتشم بچش
رفتم سمت در که گفت: ملیکا دختر من نیست..
برگشتم سمتش
کریم: دیگه دختر من نیست...
خیانت کرد
هم به من! هم به سازمان
نفهمیدم...
یعنی چی که به سازمان خیانت کرده؟
اون که داره تمام تلاشش رو میکنه اینارو پیدا کنه...
_______________________.🍃
پ ن: چقدرم جرم داره این کریم🤦♀
پ ن: جاسوس بین المللی؟😳
پ ن: چقدر پروعه این کریم
پ ن: خیانت؟
______________________.🍃
#کپی_ممنوع
______________________.🍃
رمان برادران امنیت پارت۲۴۲
دوباره معما.. دوباره پیچیدگی
طبق روال اصلی کار ما!
نمیشد به این حرفش اعتماد کرد
ولی ذهنمو درگیر کرده بود
رو به سجاد گفتم: بگو عقاب رو بیارن
سجاد: چشم
+فقط این دوتا باهم روبه رو نشناااا
سجاد: چشم تاکید میکنم.
بعد چند دقیقه، آرش رو هم آوردن
سجاد: میتونید برید داخل
رفتم داخل
روی صندلی نشستم و جمله ی همیشگیمو تکرار کردم
+متوجه شدید؟
آرش: نه
+تکرار میکنم...
آرش: تکرار نکن! بگو من واسه چی اینجام
پوزخندی زدم و گفتم: خودتون بهتر از همه میدونید
آرش: نمیدونم
+نمیدونید؟
آرش: نع
+پس بزارید جرم هایی سنگین تون رو یادتون بیارم
یک: همکاری با جاسوس بین المللی، الکس لوکند
دو: اولین فرمانده ی الکس
سه: به دام انداختن یلدا نجاتی
چهار: گروگان گرفتن فرمانده ی تیمی که روی پرونده شما کار میکردن
پنج: رشوه و تهدید به مامور ما
و....
به اندازه ی کافی جرمت سنگین هست.
بهت میگن عقاب؟ یه عقاب خیلی تیز بینه
پس تو چرا انقدر نا بلدی؟
***
خسته نباشیدی به سجاد گفتم و رفتم تو اتاقم
باید یه مرور و جمع بندی انجام میدادم.
با ماژیک خطی بین وسط تخته کشیدم تا دوتا بشه
بالای سمت راستی نوشتم: ما
و بالای سمت چپی نوشتم: اونا
عکس الکس رو بالای تخته وایت برد قرار دادم و زیرش نوشتم: متهم اصلی
شروع کردم به نوشتن
زیر شاخه اول= آرش(عقاب)
زیر شاخه دوم=کیارش(شاهین)
حالا این دوتا زیر شاخه..
خودشون زیر شاخه داشتن
زیر شاخه اول عقاب=کریم احدی
زیر شاخه دوم عقاب=ملیکا احدی
از اون طرف..
زیر شاخه اول شاهین=سارا سلطان نژاد
زیر شاخه دوم شاهین=کاظمی
زیرشاخه سوم شاهین=شهاب
حامد و آریا(حسام) هم زیر شاخه کسی نبودن
هر موقع نیاز بود، توسط الکس یا هر کدوم از زیر شاخه ها
مامور به انجام کاری میشدن
این وسط یه چیزی بود...
ما میدونستیم الکس جاسوس اصلیه..
ولی مدرک کافی برای دستگیری نداشتیم
_______________________.🍃
پ ن: جرم ها رو...
پ ن: بازجویی عقاب و شاهین، طلبتون
پ ن: یه زره آشنایی با درجه های تیم الکس!
______________________.🍃
#کپی_ممنوع
_______________________.🍃
رمان برادران امنیت پارت۲۴۳
فعلا بچه ها تعقیبش میکردن
دستگیری الکس، یعنی بسته شدن این پرونده..
نگاهی به ساعتم کردم
دو ساعتی از رفتن امیرحسین می گذشت
بهش زنگ زدم
بار اول جواب نداد
بار دوم جواب داد
عبدی: سلام
مکثی کردم و گفتم: سلام، خوبی امیرحسین؟
عبدی: اره، بله کاری داشتی؟
شهیدی: محمد چطوره
عبدی: خوب نیست
شهیدی: توام حالت خوب نیست
عبدی: محمدعلی کاری داری؟
شهیدی: خیر، شما به کارت برس
عبدی: خدافظ
#رستا
نگاهی به رسول کردم
که روی تخت بی هوش بود
موهای فرِش بهم ریخته بود و عرق روی پیشونیش نشسته بود
دستشو گرفتم..
توی بهشت زهرا سرد بود، ولی الان داغ شده بود
معلوم بود تب داره
نگاه نگرانمو به امیرضا دوختم
امیر: تقصیر خودشه.. بهش گفتم نباید به خودش فشار بیاره
_بجای اینکه حرف های تکراری تحویل من بدی! برو با دکترش حرف بزن
امیر: رفتم.. حرف های خودمو میزنه
_پس ساکت! حرف های تو یکی رو از حفظم
امیر: اعصاب نداریا
_نه ندارم
امیرضا رفت بیرون
سرمو بین دستام گرفتم
_خیلی بدی رسول!
هر دفعه تا میایم حرف بزنیم یه چیزیت میشه
خجالت بکش
اصلا شده منو تو یه بار، فقط یه بار عین آدم باهم حرف بزنیم
با صدای گرفته ایی گفت: نشده
_بگیر بخواب، تب داری
رسول: من خواب بودم، شما نمیزاری بخوابم
_اره جون...
لبخند بی جونی زد و گفت: بخشیدی؟
_نبخشم باید چیکار کنم؟
رسول: پرو نشو دیگه
_اون که هستم! ولی یه داداش که بیشتر ندارم
رسول: چاپلوسیت به خودم رفته
_من همچیم به تو رفته
_______________________.🍃
پ ن: آقای عبدیِ بی اعصاب
پ ن: رستا هم اعصاب نداره..
پ ن: یکم خواهر و برادری
______________________.🍃
#کپی_ممنوع