#فرزانه ( خانم فرزاد )
داخل خونه نشسته بودم و بازی کردن فرهاد رو نگاه میکردم...
از وقتی که فرزاد رفته بود دلم آشوب بود...
چون بهم گفته بود که این خداحافظی ، خداحافظی آخر و بعدش به آرزوش میرسه...
همش به خودم میگفتم اگه خدایی نکرده اتفاقی برای فرزاد بی افته دیگه همه چی تمومه ...
من توی این دنیا فقط و فقط فرزاد و این دوتا بچه رو دارم ...
اگه فرزاد چیزیش بشه من دیگه هیچ کس رو ندارم...
از زندگی بدون اون خیلی میترسیدم...
هیچ وقت یادم نمیره اون شبی رو که فرهاد رو برای اولین بار بغلش کرد...👨🍼
اگه این اتفاق واسه فرنوشم نیوفته چی؟؟
اگه طعم آغوش پدر رو مثل مامانش نچشه چی؟؟
توی حال خودم بودم که صدای زنگ در به صدا اومد...
اصلا با شنیدن صدای زنگ دست و پاهام رو گم کردم ...
فرهاد که با تعجب نگام میکرد گفت:
فرهاد: مامانی؟؟خوبی؟چرا اینجوری میکنی؟؟
من: چیزی نیس قربونت برم ...
فقط یه خورده ترسیدم...😊
فرهاد: مگه بابایی نگفت تا وقتی من پیشت هستم از چیزی نترس ها؟؟
نکنه فکر میکنی من هنوز کوچولو ام آره؟؟
من: نه نه تو وقتی بابایی نیس مرد خونه ای...
الان هم میشه برین در رو باز کنین آقای خونه...😇
فرهاد: چشم ...😍
من: الهی قربونت بشم...
وقتی فرهاد در رو باز کردم دیدم عطیه خانمه ...
با دیدن اون دلیل نگرانی خودمو فهمیدم...
همه چی تموم شد ...
میدونستم الان واسه چی اومده...
از روی مبل بلند شدم رفتم سمت عطیه خانم...
اون هم یه نگاهی به من کرد و من و محکم بغل کرد...
بهش گفتم:
من:عطیه جان؟؟
عطیه: ...
من: الهی بمیرم واسه بچم که باباشو ندید...
الان ...الان فرهاد رو چجوری قانع کنم؟؟
خودم رو از بغل عطیه کشیدم بیرون و گفتم:
من: بسه دیگه چقدر گریه میکنی؟؟
بی زحمت میشه به من کمک کنی اینجا رو یکم جمع و جور کنم...
اخه قراره فرزاد رو بیارن حتما ...
آیییی...😖
عطیه: مریم جان خوبی عزیزم؟؟
انگار حال بچمم بد شده بود ، فرهاد با نگرانی به من نگاه میکرد و همش صدام میزد...
عطیه خانم دستمو گرفت و گفت:
بیا بشین روی مبل ببینم چیشد؟ تو؟؟خوبی؟؟
فرهاد:مامانی نی نی اذیتت کرد؟؟
عطیه: ها چی؟؟؟ نی نی؟؟ فرزانه تو بارداری؟؟
من: ...
عطیه:وای الهی بمیرم برات ...😱
خدا منو ببخشه ...
من: نه عزیزم خدا نکنه الان این چیزا مهم نیس...
عطیه جان دلم میخواد یه مجلس آبرومند بگیرم ...
دست تنهام کسی رو ندارم میشه کمکم کنی؟؟
عطیه:دلم آشوب شد وقتی شنیدم فرزانه بارداره...
حالم بدتر شد...
آخه یه زن با یه بچه چهار پنج ساله با این وضعیت...
وای خدا خودتت بهش صبر بده...😭
#عطیه
چشمام رو دوخته بودم به فرزانه که گفت:
فرزانه: اگه میشه امروز بیاین اینجا اخه شب اینجا خیلی شلوغ میشه ها ...
باید برم خرید هم بکنم...
فرزاد هیچ کسیو غیر از من نداره که الان به من کمک کنه...
بده اگه بخوام با این وضع به استقبال مسافر مظلومم برم...🥺
فرهاد جان مامانی پاشو پاشو لباس مشکی تو از تو کمد بیار باید اتو کنم...
بابایی داره میاد باید مرتب باشیم...
بعدش هم زد زیر گریه و مثل ابر بهاری اشک میریخت و بی قراری میکرد...
همش میگفت همچی تموم شد دیگه بی پناه شدم ،دیگه کسی نیس که بهش تکیه کنم...
فرهاد اومد جلو و گفت: خاله بابایی رو چی شده؟؟
من: هیچی خاله شما برو تو اتاقت بازی بکن باشه؟؟
فرهاد: بابایی از پیش ما رفته؟؟🥺
من: نه کی گفته ...
اصلا اینجوری نیست پاشو برو تو اتاقت بازی بکن پسرم پاشو...
فرهاد: امممم باشه...
فرزانه: چرا بهش نمیگی ؟؟؟
چرا بهش نمیگی باباش شهید شده هاااا؟؟؟
مامانی بابایی دیگه نمیاد ...
بابایی رفت پیش خداااا...😭
از الان به بعد تو مرد خونه ای ...
دیگه بابایی خونه نمیاد ...
دیگه همه چی تموم شد تموووووم شددددد...😭
فرهاد که قضیه رو فهمید چشمام گرد شد و با قدم های کوچک اما استوار به سمت اتاقش رفت ...
هنوز نرفته بود صدای گریش اومد ...
وقتی اون صدا رو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد ...
این بچه با این سن انقدر غرور داره که حتی جلوی ما گریه نکرد؟؟😢🥺
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_پنجاه_و_هشتم
#محمد
وقتی گوشی رو قطع کردم،یکدفعه در باز شد و حسین آقا با چند نفر دیگه از بچه ها اومدن داخل...
آقا عبدی گفت: محمد بیا بریم...
من: اممم باشه چشم...
وقتی از اتاق اومدیم بیرون عطیه زنگ زد و گفت:
عطیه: سلام محمد جان...
من: سلام خوبی عطیه جان؟؟
عطیه : خداروشکر...🤲🏻
محمد یه چیز می خوام بهت بگم ...
من:بله بفرمائید ...
عطیه: محمد میگم میشه اگه چیزی گفتم عصبانی نشی و ناراحت هم نشی؟؟
من: خب بگو چیشده دیگه چشم شما بفرما...
عطیه: م...محمد عزیز قضیه رو فهمید...
من: ها چی؟کی؟چجوری؟؟
عطیه: اونموقع که بهت زنگ یکم شک کرده بود بعدش منو کلی قسم داد که بگم چی شده...
اولش گفتم نمیدونم ولی وقتی خودش ازم سوال کرد که داوود تیر خورده نتونستم خودمو نگه دارم...
من: وای وای نههه عطیه عزیز الان کجاست ؟حالش چطوره؟؟
عطیه: ع...عزیز حالش بد شد بعد زنگ زدم آمبولانس...
من:ها چی یا خدا ...😱
عطیه: محمد جان نگران نباش من حواسم بهش هست فقط خواهش میکنم منو بی خبر نزار...
من: باشه عطیه جان...
دیگه ناراحت نباش...
چه دیر یا زود عزیز باید میفهمید...
عطیه: محمد من واقعا شرمندتم...
من:خانم دیگه بسه من تماس میگیرم باز کاری نداری؟؟
عطیه: نه عزیزم مراقب خودتت باش خداحافظ...👋🏻
وقتی تلفنم رو قطع کردم دیدم رسول هم از اتاقی که دریا داخلش بود اومد بیرون و گفت :
رسول: آقا دریا خوابیده میتونیم بریم...
من: بریم رسول جان بریم...🙂
#فرزانه ( خانم فرزاد )
داشتم لباس فرهاد رو اتو میکردم...
محمد صدرا همش بی تابی میکرد و بهم میگفت چرا بابایی دیگه نمیاد ،چرا تو میگی که از این به بعد مرد خونه منم...
همش میگفت زنگ بزن میخوام با بابایی حرف بزنم...
این حرفاش دلم رو آتیش میزد ...
گریه هاشو که میدیدم همش میترسیدم از این به بعد قراره چی بشه؟از این به بعد باید چیکار کنم؟؟
من که میدونستم نمیتونم طاقت بیارم و به زندگی ادامه بدم ولی به خاطر بچه هام مجبور بودم که تحمل کنم...😥
تو حال خودم بودم که یکدفعه گوشیم زنگ خورد...
ناشناس بود ولی جواب دادم...📱
من: الو؟
شخص: الو؟خانم نصیری؟؟
من: بفرمائید خودم هستم...
شخص: ببخشید مزاحمتون شدم...
شهریاری(سعید) هستم همکار همسرتون...
من: بفرمائید؟
سعید: ببخشید شما حاضر شدین؟
من: چطور؟
سعید: آقا محمد گفتن بیام دنبالتون...
من: ببخشید شما الان کجایین؟؟
سعید: من خونه هستم و هنوز حرکت نکردم...
من:اممم آها خب باشه...
سعید: یعنی بیام دنبالتون؟
من: بله اگه زحمتی نیس...
سعید: خواهش میکنم این چه حرفیه ...
چشم تا یک ربع دیگه میام...
من: ممنونم خدانگهدار👋🏻
سعید: خدانگهدار👋🏻
وقتی تلفنم رو قطع کردم باورم نمیشد که دارم واسه مراسم تدفین فرزاد آماده میشم...
رفتم جلوی آینه و روسریم رو روی سرم مرتب کردم که یکدفعه چشمم افتاد به عکسی که با فرزاد رفته بودیم مشهد...
اشک از چشمام جاری شد و زدم زیر گریه...😭
با صدای گریه من فرهاد از اتاق اومد بیرون ...
با عجله دوید به سمتم و گفت:
مامانی چی شده چرا داری گریه میکنی؟قول میدم دیگه اذیتت نکنم قول میدم...
زانو زدم و بغلش کردم و گفتم: مگه میشه پسر من اذیت کنه؟پسر من مرد مرد
با این حرفام احساس کردم سر شونم خیس شد...
فرهاد رو کشیدم بیرون ولی سرش رو پایین گرفته بود...
چونشو با دستم گرفتم و صورتش رو راست کردم ...
چشماش یه حوض پر از آب بود...
یه حوضی که دل سنگ رو آب میکرد...
خیره شده بودم تو چشماش که یکدفعه گفت: مامانی من فهمیدم که بابایی شهید شده و رفته پیش خدا...
تو دیگه گریه نکن باشه؟؟
من: الهی قربونت برم که درکت مثل باباته...
فرهاد: مامانی میشه منم باهات بیام اونجایی که بابایی رو میخوان ببرن؟؟
من: باشه فقط یادت نره بابایی دوس نداره ما گریه کنیم...
اگه گریه کنیم ناراحت میشه باشه؟؟
فرهاد: باشه شما هم دیگه گریه نکن...
من: ...
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_شصت_و_یکم
#فرزانه
وقتی رسیدیم پایگاه مارو راهنمایی کردن به سمت یه اتاقی که ابتدای سالن بود...
در رو که باز کردم دیدم از سقفش کلی سربند آویز شده و دیواره هاش همه عکس شهدا و و عکس رهبری هست...
داشتم به در و دیوار نگاه میکردم که یکدفعه فرهاد با لحنی گرفته گفت:
فرهاد: ما...ما..ن او...ن چ..یه؟
من که تعجب کرده بودم از لحن فرهاد بهش نگاه کردم و دیدم خیره شده به روبه رو و چشمای پر از اشک فرهاد...🥺
سرم رو آروم چرخوندم دیدم یه تابوت پرچم کشیده روی زمینه...
دست و پاهام شل شد...
زل زده بودم بهش ، نمیتونستم حرکت کنم ...
زبونم بند اومده بود و نفسم بالا نمی اومد...
فرهاد خیلی آروم اشک میریخت و با قدم هایی که انگار به اجبار برمی داشت به سمت تابوت میرفت ...
نفهمیدم چیشد که سرم گیج رفت و داشتم می افتادم که یکی زیر بغلامو گرفت و مانع افتادنم شد...
از صداش فهمیدم عطیه خانمه ...
آروم آروم به سمت تابوت رفتیم و نشستیم کنارش...
دستم رو بالا گرفتم و پرچم روش رو آروم برداشتم...
صحنه ای که میدیدم خیلی اذیتم میکرد خیلی!
این....این ..فر..زا..د...منه؟؟
ای....نی که ای...ن...جا خواب..یده فر..زا..د منه؟؟
چشمای بستش آزارم میداد...
خیلی آروم و در سکوت خوابیده بود...
انگار...انگار دل من هم مثل این چشما شده بود...
باورم نمیشد که این دیدار ،دیدار آخره...
این دیگه آخرین باری هست که سایه سرم رو میدیدم...
همه چی تموم شد ...
فرهاد با صدایی لرزون گفت:ب...ب....بابایی
د..داری با..هام ش...ش ...شوخی میکنی د....د...دیگه آره؟؟
بعدش خودشو آروم کشوند به طرف تابوت و دست فرزاد رو گرفت...
مثل ابر بهاری اشک میریخت و به فرزاد نگاه میکرد...
دست فرزاد رو تکون داد و گفت:
بابایی پاشو دیگه بازی بسه ...
من دارم میترسما ...
بابایییی...😭
خیلی بد جور گریه میکرد و فرزاد رو تکون میداد...
اون قدر که یک آقا اومد بغلش کرد و بردش بیرون...
اصلا نمیتونستم تکون بخورم فقط زل زده بودم به چشمای بستش ...
یه بغض سنگین تو گلوم بود که خیلی اذیتم میکرد...
چشمام خشک خشک بودن و یه قطره اشک هم نمیومد...
عطیه خانم دستش رو آروم کشید روی شونم بعد گفت راحت باش و رفت...
آروم برگشتم پشت سرم دیدم کسی نیست و من و این جسم بی جون فرزاد تنهاییم...
خدا خدا میکردم تو خواب باشم و اینا هم یه کابوس باشه تموم بشه...
ولی انگار واقعا من دیگه بی پناه شده بودم...
انگار واقعا توی این دنیای بزرگ فقط همین دوتا یادگار فرزاد رو داشتم...
یه خورده خودمو کشیدم جلو تر و دستم رو بردم کنار سر فرزاد و شروع کردم موهاشو به نوازش کردن و گفتم:
آخر هم کار خودتو کردی آره؟؟
آخر هم به آرزوت رسیدی؟؟
فرزاد من بعد از تو چجوری این زندگی رو بگذرونم ؟
مگه تو وقتی با من عقد کردی نگفتی تنهات نمیزارم؟؟
پس چرا زدی زیرش؟؟
چرا تنهام گذاشتی؟؟
الان خودت بگو من چیکار کنم؟؟
من الان با این وضعیتم،با یه بچه چهار پنج ساله چیکار کنم؟؟
فرزاد من پدر و مادر داشتم؟؟
یادته روز عروسی و عقد به مامان بابات گفتی کاری کنن که من کمبود پدر و مادر رو احساس نکنم؟؟یادته؟؟
یادته بعد از اون اتفاق که پدر و مادرت توی اون تصادف از بین رفتن چی بهم گفتی؟؟
با اون حال خرابت گفتی نگران نباش ما باهم از پس این زندگی بر میایم...
الان من چجوری این زندگی رو تنهایی زنده نگه دارم؟؟
اصلا متوجه نشدم ولی گونه هام خیس خیس بود...
چشمام تار میدیدند...
فرزاد چجور دلت اومد؟؟
چجوری دلت اومد منو تنهام بزاری؟
فرزاد تو همه ی دلخوشی من بودی...
توی این دنیا به این بزرگی من فقط امیدم به تو بود...
الان من باید چیکار کنم؟
یه خانم با دوتا بچه توی یه شهر به این بزرگی چیکار کنه؟
فرزاد...
هیچ وقت نمیبخشم...
هیچ وقت نمیبخشم اون کسیو که این بلا رو سر بابای بچه هام،سر تکیه گاهم آورد...
فرزاد برام دعا کن...
برام دعا کن بتونم از پس این امتحان بر بیام...
برام دعا کن بتونم دسته گلاتو بزرگ کنم...
برام دعا کن بتونم دوام بیارم ...
بخواب...
بخواب و به بهترین جای جهان برو...
چشمای خوشگلتو ببند و به آغوش خدا برو...
فرزاد...
فرزاد جان...
شهادت مبارک مرد زندگیم...
بعدش صدای گریم بالا رفت که در باز شد و دو تا خانم منو بردن بیرون...
هنوز از در خارج نشده بودیم که صدای مداحی بالا رفت و داستان زندگی منو شروع کرد به خواندن...
میگفت:
این رسم همسفری
بری منو همرات نبری
قسمت در به دری
آره میدونم آه
همینجور داشت میخوند...
چند نفر با لباس ارتشی رفتن داخل و در رو بستن...🥺😥
ادامه دارد...