#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_صد_و_یازدهم
#دریا
رفتم و نشستم رو صندلی ...
نمی دونم چقدر گذشت که رسول اومد و کنارم نشست...
سریع و بدون مقدمه چینی گفتم :
من: رسول چی شده؟؟
سریع و بدون دروغ بگو...
رسول: راستش ، راستش من ، من عاشق شدم...
من: عاشق رومینا؟؟
رسول با تعجب برگشت به سمتم و گفت:
رسول: تو از کجا می دونی؟؟
من: اگه برادر خودم رو نشناسم که بدرد لای جرز دیوار می خورم...
رسول سرش انداخت پایین...
من: چرا سرت رو پایین می ندازی داداشم...
عاشق شدن که خجالت نداره...
حالا چرا بهش نمی گی؟؟
رسول: روم نمیشه...
درضمن چجوری تو روی داوود و آقا محمد نگاه کنم؟؟
من: خب بسپارش به من...
رسول: واقعا ؟؟
من: آره واقعا...
رسول: دریا اگه من تو رو نداشتم چیکار می کردم؟؟
من: خودکشی...
رسول: باز به روت خندیدم پرو شدی؟؟
من: همینه که هست...
بعد هم بلند شدم و به سمت سایت حرکت کردم...
باید یه برنامه بچینم و رسول رو به خواسته دلش برسونم...
اما چه برنامه ای؟؟
حالا بعد روش فکر می کنم فعلا برم سر کارم تا یه توبیخی خوشگل واسم رد نشده...
#چند_ساعت_بعد
#دریا
چند ساعتی می شد که سر کار بودم ...
به شارلوت شک کرده بودم باید می فهمیدم که توی ایرانه یا نه...
این شارلوت ، شارلوت نی؟؟
بلند گفتم:
من: آرههه همینههه...
همه ی نگاه ها چرخید سمتم...
با گفتن یه ببخشید بلند شدم و دویدم سمت اتاق آقا محمد...
در زدم و وارد شدم...
من: آقا یه خبر توپ و عالی...
محمد: چیشده ؟؟
چرا اینجوری می کنی؟؟
من: اگه گفتین چی فهمیدم؟؟
محمد: میدونم بگو...
من: خانم شارلوت والر از همون اول توی ایران بود و توی سفارت انگلیس که توی ایران قرار داره مخفی شده...
محمد: نه بابا آفرین دریا خانم گل کاشتی سریع برو به بچه ها خبر بده و بگو خیلی مراقبش باشن...
من: چشم...
با اجازه...
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه