#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_هشتم
رسول: دریا دریا (صداش میزنه)
دریا: بلهههه😤
رسول: آقا محمد بود گفت : بریم سایت ...
الان به تو هم زنگ میزنه👍
دریا: خیلی خب👌
رسول: تلفن دریا زنگ خورد رفت تا جواب بده...
بعد یه دقیقه اومد👣
دریا: رسول پاشو بریم چون از لحنش معلوم بود عجله داره...
#سایت
..................
رسول: رسیدم سایت که داوود اومد سمتمون🚶🚶♂
داوود: اقا محمد گفت: سریع بریم اتاقشون جلسه داریم🥴
#جلسه
..............
محمد: خب بچه ها سوژه هامون سادیا و ساعد عامر امشب قراره فرار کنن به افغانستان و ماهم باید سریع خودمون رو بهشون برسونیم...
پس تا یکی دو ساعت دیگه راه می افتیم ، بلند شید برید و آماده شید👣
همه: بله😌
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_نهم
رسول: همه بلند شدیم بریم که آقا محمد گفت:
محمد: خانم رادفر و رسول تشریف داشته باشین کارتون دارم...
دریا: همزمان با هم گفتیم: چشم ولی استرس داشتم سوالهای زیادی در ذهنم نقش بسته بود و مهمترین شون فهمیدن رابطه من و رسول بود😶
محمد: بشینید...
رسول: نشستیم که آقا محمد گفت:
محمد: خوب میرم سراغ اصل مطلب، اون موقع که زنگ زده بودم به دریا خانوم صدای رسول هم اومد میخواستم بدونم شما خواهر برادرید یا زن و ش...
دریا: همزمان با هم گفتیم نه آقا خواهر برادریم ...🥲 این کارامون باعث شد که آقا محمد خندش بگیره ...😅
محمد: خندهام رو جمع کردم و پرسیدم چرا تا الان نگفتین؟؟
رسول: آقا دریا ازم خواست که به کسی نگم ولی آقای عبدی در جریان هستند...😮💨
محمد: دریا خانم چرا؟؟
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_دهم
دریا: خوب فکر میکردم بچهها پیش خودشون بگن چون من پارتی داشتم تونستم وارد سازمان بشم ...🥺
محمد: آخه خواهر من !! اگه اینجوری باشه که تو فکر میکنی داوود هم چون پارتی داشته تونسته وارد سازمان بشه...😑
دریا: بله حق با شماست...👍
محمد: آفرین...👏🏻
حالا می تونید برید...
دریا: با رسول گفتیم: ممنون و بعد هم بلند شدیم و رفتیم...
یکم که از اتاق آقا محمد دور شدیم روبروی رسول وایسادم و گفتم: رسول میدونستی... حرفم رو قطع کرد و گفت:
رسول: آره میدونم خیلی خنگم ... ببخشید😅
دریا: ببخشید تو به درد من نمیخوره...
رسول از دستت خیلی عصبانیم
فعلاً نزدیک من نیا ...😠
بعد هم از پلهها رفتم پایین...
وقتی عصبانی میشدم صورتم قرمزه قرمز میشد مطمئن بودم الان هم صورتم قرمز شده...😡
واسه همین رفتم توی حیاط تا یه هوایی تازه کنم...
رفتم و روی نیمکت نشستم و به روبرو خیره شدم خودم روی نیمکت نشسته بودم ولی فکرم اونجا نبود...
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎