#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_هفتادم
............................................
#رسول
یکدفعه به خودم اومدم دیدم دارم با موتور حرف میزنم ...
دستی به روی باکش کشیدم و بعد رفتم سمت ماشینم...
دلم میخواست با موتور برم ولی حال حوصله چندان زیادی نداشتم...😟
ریموت ماشین رو زدم و سوار شدم...
قبل از اینکه استارت بزنم ،دیدم گوشیم زنگ خورد...
به صفحه گوشی نگاه کردم دیدم مامانه جواب دادم و گفتم:
من: سلام مامان گلم خوبی؟
ریحانه ( مامان رسول و دریا):سلام پسرم ممنون تو چطوری؟؟
من: خداروشکر...
منم..
هیییع ...😕
مامان: تازه ماجرای دوستتو متوجه شدم ...
چرا بهمون نگفتی؟؟
من: میگفتم که شمارو هم از کار و زندگی مینداختم؟؟
مامان: این چه حرفیه رسول...
من: ببخشید مامان من این هفته حالم خوب نیس شرمنده...
مامان: میدونم حالت بده پسرم ولی خوب ما هم فقط میتونیم براش دعا کنیم...
من:ممنونم ازتون مامانم ...
مامان: نگران نباش ان شاالله درست میشه...
کاری نداری پسرم ...
من: ان شاالله..نه مامان جان ممنونم خداحافظ...👋🏻
مامان: خداحافظ ...👋🏻
وقتی گوشیو قطع کردم تا اومدم بندازمش رو صندلی کنارم یکدفعه داخل جست و جوی مخاطبینم حرف ک تایپ شد و اسم چند نفر اومد بالا...
اولین اسم ،اسم کیوان بود...
اونم مثل سجاد رفیقمون بود...
اما الان تو بوشهر شاغل بود و از هم دور بودیم...
گوشیمو گرفتم و انگشتمو گذاشتم رو اسمش...
تلفنم عملیات رو شروع کرد و شروع کرد به بوق خوردن...
بوق
بوق
بوق
...
بعد از چندتا بوق صدایی گرفته مخاطبم شد ...
که گفت:الو؟
من: الو...
سلام آقای رحمتی ...
کیوان:به کاکامونه که (به داداش منه که )
من:شناختی؟
کیوان:شینیختی اه اه اه
یعنی مو اینقدر بی معرفتوم ها؟
(اداشو درآورد.اه اه اه یعنی من اینقدر بی معرفتم آره؟)
من:کیوان جدی جدی شناختی؟؟
کیوان:رسول از پشت تلفن دستم مونوم بزنمتا (رسول از پشت تلفن دستم و میکنم میزنمتا)
من:پس شناختی ...
چه خبر خوبی؟
کیوان:ها مگه همبو مون شما هاره نشناسوم؟
(آره مگه میشه من شماهارو نشناسم ؟)
راستی رسول از اون سه تا چه خبر؟ خبری داری؟؟
فرشید و داوود و سجاد منظور مونه...
من:آآ..آره ...
کیوان:خوبن؟
من دیگه نتونستم چیزی بگم اشکام گونه هامو خیس کرده بودن...
کیوان:رسول اتفاقی افتاده؟؟
من:ک...کیوان...
کیوان:جان دلوم ... جان کیوان؟
من: کیوان داوود تیر خورده.. الان یه هفتس بی هوشه ...😔
کیوان:ه..هااا چ..چ.چییی ؟؟
من: آره تیر خورده..کیوان دارم دیوونه میشممم...😭
کیوان : خیله خب خیله خب آروم باش رسول میگم..
من امشب میام اونجا خوب؟؟
من:اما کیوان تو خودت کارو زندگی داره زن و بچت چی؟
کیوان:کار زندگی مون شمایین...
...
زن و بچه؟؟
میبینمت خداحافظ...👋🏻
...
قطع کرد..
منظورش چی بود ؟؟
چرا گفتم زن و بچه اینجوری کرد؟؟
دیگه سپردمش گوشه مغزم تا ببینمش و ازش بپرسم...
سریع حرکت کردم به سمت بیمارستان...
چند دقیقه بعد...
رسیدم به بیمارستان و سریع وارد شدم ...
اول رفتم پیش فرشید...
در اتاق بسته بود ...
در زدم و وارد شدم...
دیدم بلند شده نشسته و رو به روی پنجره زل زده بود به بیرون...
رفتم سمتش ...
دستامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:سلام داداش گلم 🤚🏻🙂
....
چرا بلند شدی؟؟
فرشید درحالی که دستامو میگرفت گفت:رسول دیگه خسته شدم ...
برو به دکترا بگو بیان ترخیصم کنن...
میخوام برم پیش داوود
توروخدا...
توروجون من برو بهشون بگو بی...
با باز شدن در اتاق فرشید دیگه سکوت کرد.برگشتم دیدم دکترشه ...
یه سلامی زیر لب کردیم که دکتر گفت:ای امان از دست تو ...
باز که بلند شدی...
مگه نگفتم باید بخوابی و استراحت کنی؟؟
فرشید:من خوبم ترخیصم کنین میخوام برم پیش داداشمممم...
من: فرشید داداش آروم عه حتما یه چیزی میدونن که میگن دیگه...
دکتر یه دستی به شونه ی فرشید زد و گفت الان برگشتم باید خوابیده باشی ها ...
بعد هم رفت...
فرشید یکدفعه دستشو محکم کوبید به پیشونیش و گفت:اه اه اهههه...
پس کی این کابوس لعنتی تموم میشه ...
سریع رفتم جلو و سرشو بغل کردم و گفتم:کابوس وقتی تموم میشه که همه چی خوب بشه و بیدار بشیم...
پس همکاری بکن و بزار به بهبودی کامل برسی.با این حرفم فرشید دیگه چیزی نگفت...
دراز کشید و ملافه سفید رو کشید رو سرش و ساکت شد...😣
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎
اونا دیگه پیش من نیستن همچی تموم شد...
💔😰💔
نهههه ...
داووووددد...