#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_هفتاد_و_چهارم
#محمد
بعدش منم رفتم بیرون به سمت پارکینگ قدم برداشتم ...
#دریا
بدم کوفته شده بود...
آخخخ ...😣
بعد از اینکه متوجه شدم اتفاقی نیفتاده دیگه هیچی نفهمیدم ...
هیچکس پیشم نبود...
بلند شدم و نشستم لبه تخت که پرستار اومد داخل...
پرستار:سلام عزیز خوبی ؟؟
من:س.. سلام ..ب..له..خو..بم میش..ه ب..زار..ید .. برم؟؟
پرستار فقط یه لبخند کمرنگ به صورتم زد و سکوت کرد...
منم یه نفس عمیق از سر کلافگی کشیدم...😤
#رسول
باز سرگیجه های بی موقع اومدن سراغم ..اه...
باید از پیش داوودم میرفتم ...
دلم نمیخواست اما مجبور بودم...
بلند شدم و کمک دیوار ها به بیرون رفتم...😕
#کیوان
منتظر نشسته بودم که در باز شد و رسول دست به دیوار اومد بیرون...
با عجله رفتم سمتش و دستشو گرفتم و کمکش کردم که بشینه رو صندلی ...
انگار آروم شده بود
خداروشکر...🙂
چند دقیقه باز گذشت که آقا محمد هم اومد...
با دیدن حال رسول از خود بی خود شدم با نگرانی و عجله اومد سمتش ...
جلوش زانو زد و دستای بی جون رسول رو تو دستای گرمش گرفت...
محمد: رسول !؟؟
رسول چیزی نگفت و آقا محمد هم اصلا متوجه من نبود...
گفتم : سلام آقا محمد 🤚🏻
آقا محمد: نیما جان بی...
من: کیوانم آقا!!
با تعجب برگشت سمتم و گفت: کیوانننن؟؟!؟؟؟
تو کجا اینجا کجا؟؟
من: من ...من...از اتفاقی که افتاده بود با خبر شدم... نتونستم بی تفاوت باشم ...
دلم طاقت نیاورد ...اومدم ..
آقا محمد: خوش اومدی کیوان جان خوش اومدی...
من:ممنونم آقا 🙃
یکدفعه رسول برگشت رو به محمد گفت: محمد داوود تا کی باید بخوابه؟؟
خسته شده ها!!
باید بیدارش کنیم...
محمد توروخدا یه کاری بکن ...😫
محمد:آروم باش رسول جان آروم ...
محمد خیلی آرام رو به من گفت : کیوان این چشه؟؟
من:خواب دیده آقا!!
محمد:پوففف😤
یکدفعه رسول مثل این جن زده ها رو به محمد گفت: آقا اون خانم چه نسبتی با علی داشت؟؟
محمد:هاا؟؟!!؟
رسول خوبی؟
چند چندی با خودت؟؟
الان اینجایی یا سایت؟؟
رسول: ای بابااا آقا محمد جواب منو بدههه...
محمد که تعجب کرده بود گفت :خیله خب خیله خب بابا چرا اینجوری میکنی اینجا بیمارستان هاا...
رسول: میگم کیه؟؟
محمد: پوففففف
نامزد اول علی...
رسول :ها؟؟
نه بابا؟؟
جالب شد!!
چقدر شبیه اون موضوعی هست که تو گزارش پیداش کردم!!
محمد:کدومم؟؟
رسول: هیچی هیچی هنوز معلوم نیس!!
محمد: رسول نمیخوای بری پیش آبجیت؟؟
رسول: ها؟؟یعنی بله؟؟ چرا!!
محمد:رسول خوبی ؟؟
رسول:آره آره من رفتم پیش دریا
بعد هم بلند شد...
محمد هم پشت سرش گفت :به سلامت...🥰
بعد هم رفت سمت شیشه...
ای خدا چرا همچی بهم ریخته ...
اینا همشون دارن از دست میرن و کسی نمیخواد قبول کنه...
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
#کافه_گاندو 😎
@Kafeh_Gandoo12😎
میکشمششش
💔🥷💔
اما آقا