#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_پنجاه_و_یکم
#فرشید
داشتم میرفتم توی ICU که رسول صدام زد و گفت:
رسول: فرشید داداش گریه نکنی ها ...
به فکر داوود باش...
اگه صداتو بشنوه خیلی بهش فشار وارد میشه پس خودتو کنترل کن...🙂
من:امممم باشه ...
وقتی وارد شدم صدای دستگاه دلم رو میلرزوند ...
از هر طرف یه صدایی شنیده میشد...👂🏻
بالای سر داوود که رسیدم نتونستم خودمو نگه دارم و اشکم جاری شد...
کلی دستگاه بهش وصل بود و اگه اونا رو جدا میکردن معلوم نبود چه اتفاقی برای داوود می افتاد...
یه صندلی کنار تختش بود ،رفتم و نشستم کنارش...
زل زدم به چشمای بستش که تو این شلوغی و صدای دستگاه ها تکون نمیخورد...
صدای دستگاه ها دیوونم میکرد ...
هرکدوم یه جور بوق میزدن و یه کاری انجام میدادن...😣
دستم رو با لرزش بردم کنار دستش و دستش رو گرفتم و بهش گفتم:
من: سلام داداش بی معرفت خودم...✋😕
خوبی بی وفا؟؟
فکر نمیکنی دیگه خواب بسه؟ فکر نمیکنی باید بیدار بشی؟ ؟؟
آقا داوود دلت واسم تنگ نشده؟؟
واسه رسول چی ها واسه رسول هم تنگ نشده؟؟
نزدیک ۵ دقیقه باهاش حرف زدم اما افاقه
نکرد برای همین گفتم :
من: داوود نمیدونم دیگه چجوری باهات حرف بزنم ...
جون فرشید چشماتو باز کن...
مگه نگفتی تا وقتی شیرینی دامادیمون رو نخوری از پیشمون نمیری؟؟ ها؟؟
داوود میدونی فرزاد شهید شده؟؟
میدونی محمد نمیتونه این همه فشار رو رو تحمل کنه؟؟
میدونی اگه اتفاقی برای تو بی افته محمد دیگه اون محمد سابق نمیشه؟؟
پاشو دیگه...پاشو اذیتم نکن...😢
دستم رو گذاشتم روی موهاش و سرش رو نوازش میکردم...
با چشمای پر از اشک داشتم نگاهش میکردم و بغض سنگینی که گلوم رو داشت منفجر میکرد رو کنترل میکردم...
با هر یه قطره اشکی که از چشمای من جاری میشد یه دستگاه صدایی میداد...
همش یاد اون صحنه ای می افتادم که داوود غرق تو خون روی زمین افتاده بود...
هشتا تیر چیز کمی نیست ...
اگه جلیقه ضد گلوله نداشت خدایی نکرده اتفاق بدتری ممکن بود بی افته...😱
روی دستاش همه جای بخیه و زخم بود...
خدا میدونه که داوود الان چه دردی رو داره تحمل میکنه ...
با یاد آوری اون حرکت داوود (هل دادن دریا) همش فکر میکردم بین داوود و آبجی دریا چیزی هست که این اینجوری کرده...
اصلا وایسه ببینم چرا فقط به سمت آبجی دریا شلیک شد؟
اون همه رو داشتن سوار ماشین میکردن، ولی چرا به طرف آبجی دریا شلیک شد؟؟
یه لحظه تصور کردم که اگه الان دریا جای داوود بود چی میشد؟؟
نه نه تصورشم اصلا قشنگ نی ...😑
من آبجی دریا و داداش داوود را به عنوان خواهر برادر به یه اندازه دوست دارم چون همونقدر که داوود واسم برادری کرده آبجی دریا هم برام خواهری کرده...🙂
برای اینکه از دست این افکار خلاص بشم
دستم رو از روی سر داوود گرفتم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و چشمام را بستم...😪
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_پنجاه_و_دوم
#سعید
محمد اصلا حالش خوب نبود...
یه کلمه که میخواستم بهش بگم باید هزار بار تکرار میکردم...
از رفتار اون موقع خودم که سر محمد داد زدم خیلی خجالت میکشیدم...
اون الان از همه طرف تحت فشار و امکان داره بیشتر از همه صدمه ببینه...
واقعا این عملیات به ظاهر ساده خیلی سخت و نفس گیر بود...
اصلا انگار همه چی هماهنگ شده بود...
دلم واسه خانم فرزاد خیلی میسوخت...😔
وقتی فرزاد داشت به محمد وصیت میکرد،شنیدم که خانمش پدر و مادر نداره و تو بهزیستی بزرگ شده ...
دلم میخواست با ستاره (خواهر سعید) حرف بزنم که خانم فرزاد هم بیاد و با ما زندگی کنه...
ولی خوب شاید برای خانم فرزاد سخت باشه...
چون من که طبق معمول نصف بیشتر روز رو سر کارم...
ستاره هم که اکثرا تو بیمارستان مجبور شیفت وایسته...
اون وقت خانم فرزاد همش تنها...
خب اینجوری هم برای خانم فرزاد خیلی سخت میشه...
خدا کنه محمد حداقل بتونه یه کاری براش انجام بده...
تو حال خودم بودم که کمک خلبان برگشت به سمتمون و گفت:داریم فرود میایم آماده باشین...
من:باشه چشم..
#رسول
روی صندلی های توی سالن نشسته بودم که در باز شد و فرشید دست به در و دیوار و با حالی گرفته اومد بیرون...
چشماش پر از اشک بود و همش دل دل میزد ...
رنگش زرد شده بود و اصلا تو حال خودش نبود...
بلند شدم و رفتم به سمتش و دستش رو گرفتم.بهش گفتم:
فرشید؟؟خوبی؟
فرشید: ...
من: مگه قول ندادی که گریه نکنی؟چشمات قرمز قرمز...😐
دکتر گفت که داوود ممکنه صدای ما رو بفهمه اون وقت اینجوری میکنی؟
فرشید: رسول ولم کن خواهشاً ولم کنننن...
من:چته تورو اینجا بیمارستان
چرا داد میزنی؟؟
میدونستم نباید میزاشتمت بری
فرشید: رسولللل...
من:باشه بس می کنم بیا بشین اینجا تا برات یه لیوان آب بیارم...
وقتی از اون سالن اومدم بیرون زنگ زدم به محمد که ببینم کجان؟
حرکت کردن نکردن چجوریه خلاصه
وقتی زنگ زدم بهشون محمد گفت که رسیدن دارن میرن سمت سایت که هم وسایلشون رو بزارن هم از طرف سازمان زنگ بزنن به به ثبت احوال و نمیدونم مسجد جامعه و اینجور جاها برای مراسم فرزاد...
ظاهرا اینجوری که من شنیدم قرار امشب ،شب وداع خانواده فرزاد با اون باشه...
الهی بمیرم برای خانوادش...
البته فقط یه زن و یه بچه هستن...
نه پدر مادری نه خواهر و برادری هیچی...
چه غریبانه و مظلوم...
ولی مطمئنم که محمد نمیزاره اینجور باشه و اینجور بگذره...🖤
هر چقدر که راه میرفتم احساس میکردم یکی پشتمه...
که یکدفعه یکی دستشو گذاشت روشونم...
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎
🧸🔗سلام سلام🔗🧸
🧸🔗چالش داریم🔗🧸
🧸🔗نوع: راندی🔗🧸
🧸🔗توسط:#اد_رمان_فاطمه🔗🧸
🧸🔗ظرفیت: هشت نفر🔗🧸
🧸🔗جایزه: خفن🔗🧸
🧸🔗راندها: چهار تا🔗🧸
🧸🔗شرط:اف نشی...لف ندی...🔗🧸
🧸🔗فقط خواهران🔗🧸
🧸🔗ایدی🔗🧸
@تکمیل