.
در راه خدا تن به خطر باید داد
در مقدم انقلاب، سر باید داد
.
آن شیرزنی که شوهرش گشت شهید
می گفت در این راه، پسر باید داد
🌸....
@karbala_1365
هدایت شده از مسیر آرامش 💚
#بسم_رب_جهاد
برای تو،
برای #چشمهایت
برای من،
برای #دردهایم
برای ما
برای این همه #تنهایی
ای کاش خدا کاری کند …
[شاملو]
#جهادی
#شبتون_شهدایی
💠 " پیام شهید "
@shahid
🔸" حدیـــــثِ روز "....
قال الصادق عليہ السلام :
لايَزالُ المُؤمِنُ يُورِثُ أَهلَ بَيتِهِ العِلمَ وَ الدَبَ الصّالِحَ حَتّى يُدخِلَهُمُ الجَنَّةَ جَميعا؛
مؤمن هموارہ خانوادہ خود را از دانش و ادب شايستہ بهرہ مند مى سازد تا همہ آنان را وارد بهشت كند.
📚(مستدرك الوسايل، ج۱۲، ص۲۰۱)
💠 #سخن_ولایت 💠
📖بیانات امام خامنه ای درباره «اهمیت کتاب و کتابخوانی»📖
«محصولی با عظمت کتاب، با ارزش کتاب، در خور این است که تبلیغ بشود؛ تشویق بشوند کسانی که می توانند کتاب را بخوانند.»
«باید جوری بشود که در 🛍سبد کالای مصرفی خانواده ها، کتاب یک سهم قابل قبولی پیدا کند و 📚کتاب را بخرند برای خواندن، نه برای تزئین اتاق کتابخانه و نشان دادن به این و آن!»
منبع: کتاب اندیشه ناب
#فرهنگ_کتابخوانی
📚کانال«کافه کتاب ملایر»📖
@kafe_ketab_malayer
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣7⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل در این چهار ماهی که از انفرادی ام می گذشت، رو
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣7⃣
👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل
سه سال ونیم از زندگی ام را در استخبارات سپری کرده بودم؛ همراه با ترس و درده هایی که شب و روز با دیدن مأموران به وجودم سرازیر میشد.
اسیران به دنبال هم داخل اتوبوس میشدند. میدانستم که مأموران و ابووقاص دارند نگاهم می کنند و لابد با خود می گویند: این همان کسی است که به ظاهر با ما همکاری می کرد، اما خیانت می کرد.
با سوار شدن به اتوبوس نفسی راحت کشیدم. از ته قلب خوشحال بودم و پرنده وجودم چهچه میزد. بالاخره به آرزویم برای نجات از زندان استخبارات رسیده و امیدوار بودم در مکان جدید اذیت و آزاری نبینم. خودم را به دریای رحمت بی کران خدا سپرده بودم.
دور و دورتر میشدم. باورم نمیشد که نجات پیدا کرده ام و دیگر عربده های ابووقاص تنم را نمی لرزاند.
از میان شهر بغداد که خاطره تلخ دیدار با دژخیم را در ذهنم زنده می کرد، گذشتیم. بعد از طی چندین ساعت راه و گذر از جاهای مختلف، تابلوهایی در مسیر نشان می داد که شهر بعدی، الرمادی است. در حومه شهر پایگاه های نظامی بسیاری به چشم می خورد.
خورشید در افق پایین می رفت که اتوبوس به دل بیابانی برهوت پیچید.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣7⃣
👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل
از صبح من و دیگر اسرا چیزی نخورده بودیم و از بس اتوبوس ما را بالا و پایین کرده بود، روده هایمان به هم ریخته و بدنهای نحیفمان به درد آمده بود. همه گرسنه بودیم، اما جرئت حرف زدن هم نداشتیم.
از دور محوطه ای محصور در سیم های خاردار پدیدار شد. چهار برجک در چهارگوشه اش نمایان بود که داخل هر یک نگهبانی مسلح ایستاده بود. با ایستادن اتوبوس پشت سیم های خاردار بیرون محوطه، مأموران کابل به دست به طرف ما یورش آوردند. یکی از آنها که هیبتی مخوف داشت، بالا آمد و فریاد زد:
- نزلوا بسرعه! (زود بیایید پایین) ترس بر دل همه سرازیر شد. از اتوبوس پیاده شدیم و .......
****
خبر دهان به دهان پیچیده بود و همه درباره آن حرف میزدند: عراق میخواهد تعدادی اسیر پیر، مریض و معلول ایرانی را یکجانبه آزاد کند که هشتادوچهار نفر آنها از بازداشتگاه رمادی هستند. همه از هم می پرسیدند: اسم چه کسی در فهرست آزادشده هاست؟
ساعت هواخوری به پایان رسیده بود و همه در قاعه بودیم. ناگهان صدای بلندگو در محوطه پیچید. سکوتی در قاعه ها حکمفرما شد. قلبها شروع به تپیدن کرده بود و نگاه ها در هم گره می خورد. گوینده اخبار رادیوی فارسی بغداد، اسامی اسرای اعزامی از اردوگاه رمادی را می خواند. وقتی اسمم خوانده شد، همه با تعجب نگاهم کردند. من نه مریض بودم، نه پیر و نه معلول.
چشمان نگران و منتظر خیلی از اسرا گریان شد. هرکس در دل دعا می کرد که او هم جزء رفتنی ها باشد. هم سلولی هایم نگاهم می کردند و من سربه زیر داشتم. نفسی به راحتی کشیدم که بالاخره تیمسار غزاوی به قول خود وفا کرد و من به کشور برمی گردم. خوشحال بودم و در پوست خود نمی گنجیدم.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣7⃣
👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل
شب آخر را با غمی سنگین در میان دوستان دربندم سپری کردم. باهم درد دل کردیم و از هم حالیت می خواستیم. شب به نظر خیلی طولانی شده بود. همه خوابیدند، اما خواب به چشمان من نمی آمد؛ چون میترسیدم به خواب بروم و بیدار شوم و ببینم که اینها همه رویایی بیش نبوده.
با طلوع خورشید و آمارگیری طبق هرروز و بعد از خوردن صبحانه، در حیاط قدم میزدم.
پچ پچ در قاعه پیچید که گروهی با یک جیپ ارتشی و یک سواری، با وسایل فیلم برداری و ضبط صوت برای بازجویی اسرایی که آزاد می شوند، آمده اند و ده نفر را با هم برای بازجویی می برند.
داخل قاعه رفتم و از همه جا بی خبر منتظر نوبتم نشسته بودم. هنوز دلهره هایم تمام نشده بود. به محض این که نخستین گروه بازجویی شده داخل آمدند، به طرفشان رفتم:
- چه کسانی آمدند؟ چه می پرسیدند؟ یکی از آنها گفت:
- عده ای منافق وطن فروش که سعی می کردند به ما قول پناهندگی در کشورهای اروپایی را بدهند. خیال کردند فریب وعده هایشان را می خوریم.
با شنیدن حرف های اسیر همبندم قلبم فروریخت و دردی در قفسه سینه ام پیچید. شل شدم و روی زمین نشستم. خیلی زود فهمیدم که دوباره سروکله فؤاد سلسبیل پیدا شده است. نمیدانستم چکار کنم. انگار همه توانم رفته بود. خوب میدانستم اگر فؤاد من را ببیند، حتما درباره هویتم به مسئولان اردوگاه خواهد گفت و روز از نو، روزی از نو
صورتم به عرق نشسته بود و بدنم مثل بید میلرزید. فؤاد و همراهانش در حیاط، پشت میزی نشسته بودند. ده نفر از کسانی که قرار بود بروند و بیشترشان مریض و پیر و معلول بودند، روبه رویشان ایستاده و بازجویی می شدند. فؤاد با دقت به صورتشان خیره میشد و سؤال می کرد. شاید هم دنبال شکارش آمده بود که من بودم؛ هرچند خبر نداشت که من جزء آزادشدگانم.
بیچاره من که حتی در خواب هم کابوس گرفتاری ام به دست فؤاد را می دیدم. با دیدن او و گروه منافقش دردی به جانم افتاده بود. دست را روی سینه و قلبم گذاشته بودم و نزدیک بود بر زمین بیفتم. چند دقیقه بعد مضطرب و وحشت زده به سراغ دوستانم ابراهیم و اسماعیل مجدم رفتم. با دیدن حال منقلبم به طرفم آمدند
- اشتملک صالح؟! (چه شده صالح؟!)
رو به ابراهیم و اسماعیل کردم. صدایم میلرزید:
- منافق؛ فؤاد سلسبیل آمده. او دشمن خونی من است. اگر من را ببیند، قطعه قطعه ام می کند! خواهش میکنم کاری کنید من را نبیند.
نوح، که از من خوشش نمی آمد و منتظر فرصتی برای لو دادن من بود، با دیدن فواد و همراهانش خنده ای مستانه کرد و به سرعت بلند شد که به طرف آنها برود. ابراهیم ضربه ای به سرش زد و او به زمین افتاد. به سرعت دست و پایش را بستند و به چند نفر سپردند که مواظب باشند بلند نشود.
آنقدر وحشت کرده بودم که رمقم رفته بود. به سختی خود را جلو می کشیدم و همراه اسماعیل و ابراهیم به طرف نگهبانی که دوستشان بود، رفتیم. به او التماس کردند که من را پنهان کند و تا رفتن فؤاد همان جا نگه دارد.
پیگیر باشید..🍂
امام جواد(ع): كسى كه به خاطر پيروى از دلخواه تو، راه درست را بر تو پنهان دارد، بی گمان با تو دشمنى كرده است. أعلام الدين ص 309
🏴سالروز شهادت #امام_جواد(ع) را تسلیت عرض می نماییم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_شهادت
امشب؛ شب شهادت دردانه
آقا علی ابن موسی الرضا
آقا امام جواد است...
#شهادت جوانترین امام اهل بیت تسلیت باد...🍂
⚫️آجرک الله یا صاحب الزمان⚫️
@yaraneakherazamani
اقاجان امام جواد کربلا نبودی شما😭😭😭
کنیزهای تو در حق تو جفا کردند
تو ناله میزدی، آنها سروصدا کردند
تن تو را به روی بامها رها کردند
کبوتران همه روی تو بال وا کردند
شنیدهام بدنت زیر آفتاب نبود
و اهل بیتِ تو در مجلس شراب نبود
تن حسین هم افتاده بود در گودال
تنش به زیر سُم اسب رفت و شد پامال
برای غارت جسم حسین شد جنجال
چه دید خواهرش از روی تل که رفت از حال؟
حسین در ته گودال دست و پا میزد
حسین، عمۀ سادات را صدا میزد
🍂
🍂دوباره جمعه گذشت و قنوتِ گریان ماند
دوباره گیسوی نجوای ما پریشان ماند
دوباره زمزمه ی کاسه های خالی ما
پس از نیامدنت گوشه ی خیابان ماند
🍂
پرسيد فرق "كريم" و "جواد" چيه؟
گفت:
"كريم" هيچ سائلي رو نااميد از در خونه ش رد نميكنه
اما
"جواد" ميگرده دنبال سائل تا گرفتاريش و رفع كنه😭
يا جواد الائمه نگاهي
@ISTADEHAIEENGHELABI
" الهــــــــــے "
دلـــــم انتهاے نـــــگاه تو را مے خواهـــــد؛
انتهاے نـــــگاه تو یعنـــــے
🌷 " شهــــــــــادت " 🌷
روزِ #وداع_یاران
ما را امان ندادند
دردا ڪہ تا بگرییم
چون ابر در بهـاران ...
#وداع_رزمندگان
#لشکر۳۲_انصارالحسین
🌷
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
تو ...
همانی
که خیالم
همه شب
در پیِ توسٺ ...
🌹 #شهیدعلی_چیت_سازیان🌹
🍃🌷🍃
·• ❁•·
🌸 #معرفی_شهدا...🌸
❦
🌹 #شهیدحسین_خصاف🌹
ولادت: ۱ فروردین ۱۳۴۶، کاشان
شهادت: ۴دی ۱۳۶۵
طی عملیات #کربلای۴ در اروندرود
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
·• ❁•· 🌸 #معرفی_شهدا...🌸 ❦ 🌹 #شهیدحسین_خصاف🌹 ولادت: ۱ فروردین ۱۳۴۶، کاشان شهادت: ۴دی ۱۳۶۵ طی عم
•✦✧ #وصیٺـــــ نـامہ✧✦•
دعا زیاد بکنید
و امام را و رزمندگان را و ...
و قرآن را بخوانید... میدیدم
که افراد خیلی به #قرآن و نهج البلاغه بیاهمیت هستند. بدانید که در روز قیامت این دو کتاب از ما شکایت
خواهند کرد.
هم کلاسیهای عزیز اگر نمیتوانید درس بخوانید به جبهه بیایید این جا دانشگاه است. یک چیزی میشنوید؛ باید دید این جا محل خوب شدن است. محلی است که انسان از گناه پاک میشود...✨
🌸هـدیه نثـار ارواح طیبـه شـهدا و امـام شـهدا صلوات🌸