eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
904 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 📣 به اطلاع عزيزان میرسانم، که چهارشنبه 31/ 5/ 1397 همزمان با روز درب منزل اینجانب تا پاسی از شب و همچنین سه روز بعد از آن به روی شما باز است و آماده تحویل گرفتن گوشت میباشد؛ حتی الامکان سعی شود بدون استخوان و بالای سه کیلو باشد. در پایان به نفرات برتر جوایز نفیسی اهدا خواهد شد...☺️😂 ...🍃
#صداےپاےڪاروان🍂 به يوم الترويه محمل ببستند خواتين جمله در محمل نشستند حــرم را از حــرم کردند بيـرون همه سرگشته اندر دشت و هامون #یوم_الترویه #حرکت_امام_حسین_از_مکه_به_کربلا
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💢روز عرفه و حقانیت اهل بیت در کنار تمامی اوصافی که در مورد عظمت و جایگاه بیان شده است. به این موضوع کمتر پرداخته میشود که براساس در کتاب سُنن تِرمذی صفحه ۵۴۲ آمده: پیامبر در روز عرفه به حدیث اشاره نمودند. ✅متن حدیث ثقلین پیامبر(ص): من در میان شما دو امانت نفیس و گرانبها می‌گذارم یکی کتاب خدا قرآن و دیگری عترتم  را .تا وقتی که از این دو تمسک جویید، هرگز گمراه نخواهید شد و این دو یادگار من هیچ‌گاه از هم جدا نمی‌شوند. تا کنار حوض کوثر بر من وارد شوند تصویر اسکن شده کتاب👆👆👆
💢یک فراز از دعای هست که عبارات سختی دارد و آدم را مجبور می‌کند که به سراغ ترجمه برود. همان تکه‌ای که حضرت می‌خواهد شهادت بدهد به این‌که اگر در تمام طول عمر هم تلاش کند تا شکرِ فقط یکی از نعمتهای خدا را انجام دهد، باز هم موفق نمی شود و اصلا این کار، محال است. ✅اباعبدالله گواهی به این ناتوانی را از «حقیقت ایمان و یقین و توحید صریح و بی‌شائبه»اش آغاز می‌کند و بعد آن را در سرتاسر جسمش جریان می‌دهد: . راه‌های نور چشم چین‌های صفحه‌ی پیشانی روزنه های تنفس پره‌های نرمه‌ی بینی حفره‌های پرده‌ی شنوایی حرکت‌های زبان فرورفتگی سقف دهان محل روییدن دندان مغز سر رگ‌های طولانی گردن آنچه قفسه‌ی سینه را در بر گرفته بندهای پی شاهرگ پرده‌ی قلب کناره‌های کبد سرِ انگشتان جایگاه‌های مفاصل آنچه را دنده‌ها در برگرفته گوشت و خون و مو و پوست و عصب و رگ‌ها... ✅حسین در عصر روزعرفه به خدا می گوید: «من با همه‌ی این اعضای بدنم گواهی می دهم که نمی‌توانم از پس شکر یکی از نعمت‌هایت هم بر بیایم» ✅ولی بعید است که بهترین بنده‌ها برای اعتراف به عجز خودشان فقط به دعا اکتفا کنند. یعنی گمان می‌کنم شهادت دادن و گواهی کردن، فقط با زبان نیست چون بعضی موقعها هم هست که عمل انسان بهترین گواه است و سیدالشهدا احتمالا داشته درصحرای عرفه از رفتار آینده‌اش خبر می‌داده و گواهیِ عملی‌اش را حکایت می‌کرده. ✅چون یک ماه بعد در یک عصرگاه ِ غبار آلود و داغ و حوالی یک گودال در ... ـ اصلا تقصیر من است که سراغ ترجمه‌ی دعا رفتم. بعضی روضه‌ها را باید عربی خواند تا همه نتوانند بفهمند. چه کسی فکر می‌کرد ربط بین دعا در صحرای عرفه و عمل به آن در بیابان غاضریه را بتوان در لابه‌لای سطور «لهوف» پیدا کرد: «وُجد فی قمیص الحسین مائه و بضع عشره ما بَيْنَ رَمْيَةٍ وَ طَعْنَةٍ وَ ضَرْبَةٍ»
هدایت شده از پاسدار شهید محمد غفاری
#شب_عرفہ یا این دل شکسته ما را صبور کن یا لااقل به خاطر زینب ظهور کن دیگر بتاب از افق مکه ماه من این جاده های شب زده را غرق نور کن ❇️اللهم عجل لولیــــــــڪ الفرج❇️ 🌹 @saberin_shahid_ghafari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣8⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل سه روز در قرنطینه فرودگاه بودیم و به همه سؤالات مأموران جواب دادیم. بعد از آن ما را به نماینده هلال احمر تحویل دادند و خانواده هایمان را از آمدنمان باخبر کردند. خبر ورودمان مهم ترین سوژه عکاسان و خبرنگاران شده بود و روزنامه ها ورود نخستین گروه اسرا به کشور را تیتر زدند. خوشحال بودم و خدا را شکر می کردم مهم ترین چیزی که در مدت اسارت فکرم را مشغول و نگران کرده بود، همان لنج پر از سلاح بود که می ترسیدم به دست عراقی ها افتاده باشد، حال که برگشته بودم، دیگر برایم مهم نبود که بر سر آن لنج چه آمده و دیگران درباره ام چه می گویند. بعد از چهار سال و نیم به امید دیدن روی آرامش و آسایش در وطنم، برگشته بودم. مهرماه ۱۳۶۴ وقتی به خانه برگشتم، همسرم چگونگی خبردار شدنش را برایم این گونه تعریف کرد: چهار سال از اسارتت می گذشت و آنهایی که ما را می شناختند و تصویرت را با اسرا در کنار صدام دیده بودند، همواره با دیدنم مرا با انگشت و اشاره چشم به هم نشان می دادند که این زن همان جاسوس خائن است! فقط خدا می داند، چه روزهای سختی را با این اتهامات گذراندم و صبر کردم. می خواستم کمی از این جو آزاردهنده دور شوم. تا اینکه برای دیدار برادرم حبیب به شیراز رفتم. پسرم فؤاد، روز به روز بزرگ تر می شد و به مخارج بیشتری نیاز پیدا می کرد. اوضاع دشوار زندگی، من را به تنگ آورده بود. نه تنها نامه هایت، بلکه حقوقی هم که به من می دادند، قطع شده بود. ناراحت و نگران از اوضاع پیش آمده، نمی دانستم چرا حقوق را نمی دهند؛ هرچند پدر و مادرت و خانواده ام جورمان را می کشیدند. تا اینکه یک روز دست فؤاد، پسر شش ساله را گرفتم و همراه پدرت به بنیاد شهید رفتیم. به اتاق امور اسرا رفتم. وقتی نوبتم شد، رو به مردی که پشت میز نشسته بود کردم و گفتم: - چرا چند ماه است که به من دیگر حقوق نمیدهید؟ - اسم شوهرت چیست؟ - صالح قاری. - صالح قاری. مرد بنیاد بعد از اینکه نگاهی به لیست انداخت، سر برداشت و گفت: - حقوق برای چه؟! با ناراحتی گفتم: چرا برای چه؟! من و بچه ام چه بخوریم؟! تا کی خانواده ام کمک کنند، آنها هم خودشان جنگ زده اند. کارمند با لبخند گفت: - خانم شوهرت آمده. چند لحظه با تعجب نگاهش کردم: - شوخی می کنی یا راست می گویی؟! کارمند بنیاد با لبخند گفت: راست می گویم! خانم سه روز است که آمده. برو تهران از هلال احمر تحویلش بگیر. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣8⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل بعدازظهر همان روز، با برادرم حبیب به سرعت به طرف فرودگاه شیراز رفتیم تا هرچه زودتر خود را به تهران برسانیم. پرواز تأخیر داشت، اما بالاخره ساعت یازده ونیم شب به فرودگاه مهرآباد رسیدیم. به مسافرخانه رفتیم تا صبح برای آوردنت به هلال احمر برویم. صبح خیلی زود از مسافرخانه بیرون زدیم. ساعت هشت صبح به ساختمان هلال احمر رسیدیم. مستقیم به اتاق مسئول اسرا رفتیم. مسئول با دیدنمان گفت: - آقای صالح قاری را بردند. با تعجب گفتم: - کی او را بردند؟ چه کسانی او را بردند؟! گفت: - کسی به نام جعفر محمره ساعت پنج صبح او را تحویل گرفت و برد. من و حبیب خوشحال و گریان، به سرعت با ماشین دربستی به طرف اراک به راه افتادیم. سالها بعد فؤاد برایم این طور تعریف کرد: شش ساله بودم و با دوستانم از درختان تازه به بار نشسته، در پارک شهرک جنگزدگان بالا می رفتیم، سعی می کردم با کمک دوستم خودم را بالا بکشم. همان طور که پاهایم را به تنه درخت قفل کرده بودم، صدای صادق، پسر دایی جعفر را که از دور داد میزد، شنیدم. صادق دوان دوان خودش را به من رساند. نفسش بریده بریده بیرون می آمد: - فؤاد! زود بیا، پدرت آمده، زود بیا پایین! زود باش دیگر! مات و مبهوت به پسردایی زل زدم! صادق مرتب تکرار می کرد: - ولک، یالا بیا ببین چه جمعیتی در خانه مان جمع شدند! همه آمده اند پدرت را ببینند. با تعجب به صادق و دوستانم که اطراف درخت ایستاده بودند نگاهی انداختم. میخواستم عکس العمل حرفهای صادق را در قیافه شان ببینم. صدای جعفر را که مرتب تکرار می کرد: «يالا، زود باش، بیا پایین» میشنیدم. خشکم زده بود. در ذهن کوچکم از خودم می پرسیدم: این دارد چه می گوید؟ من که پدر دارم. آهسته از درخت سر خوردم و آمدم پایین و همان جا ایستادم: - بابا جعفرم که جایی نرفته بود! صادق دستم را کشید: نه ولک، پدرت که اسیر شده بود، آمده. هاج و واج نگاهش می کردم. معنای جنگ و اسارت را نمی دانستم. از وقتی چشم باز کردم و بزرگ شدم، سایه دایی جعفرم بالای سرم بود و او را بابا صدا می کردم. نام او به عنوان پدر در شناسنامه ام بود و چند روز قبل هم در مدرسه ثبت نامم کرد. پسردایی دستم را کشید و باهم دویدیم. سر کوچه که رسیدیم، ایستادم..... 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 6⃣8⃣ 👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام پسردایی دستم را کشید و باهم دویدیم. سر کوچه که رسیدیم، ایستادم. چشمانم از تعجب گرد شد. ماشین های مختلف، جیپ و پاترولهای زردرنگ کمیته، کنار و روبه روی خانه مان در کوچه ایستاده بودند. جمعیت زیادی هم در کوچه جمع شده بودند. صدای تکبیر و صلواتشان در کوچه طنین انداخته بود. قصابی گوسفندی را پیش پای مردی لاغر و سبزه رو که سروصورتش بی مو بود، بر زمین زد و ذبح کرد. حلقه های گل بود که به گردنش آویخته میشد. هرکس به طرفش می آمد، سر و رویش را می بوسید. صادق گفت: - این پدرت است. مردم او را با سلام و صلوات داخل منزل بردند، کوچک و بزرگ به دنبالش داخل رفتند. بیرون خانه ایستاده بودم و مات و مبهوت به مردم نگاه می کردم. تاکسی کنار در حیاط ایستاد و مادر و دایی حبیب که به تهران رفته بودند، از آن پیاده شدند. با دیدن ماشین های به صف ایستاده و مردمی که بیرون و داخل حیاط بودند. مطمئن شدم که پدرم برگشته است. وقتی مادرم داخل اتاق رفت و در مقابلش مردی لاغر و پژمرده، با صورتی استخوانی و چشمان گود افتاده، بی ریش و سر بی مو را دید، جیغ زد و بیحال بر زمین نشست. نزدیک بود از هوش برود. شروع به گریه کرد. باورش نمیشد که پدرم برگشته است. صادق به طرفم آمد و دستم را گرفت. از لابه لای مردم خودم را جلو کشیدم. با دقت به غریبه تازه وارد نگاه می کردم. صدای گریه مادر و مادربزرگم، عمه ها و... را میشنیدم. پدربزرگم اشک میریخت و بر سروصورت مرد غریبه بوسه می زد. مرتب دستهایش را بالا می برد و خدا را شکر می کرد. کنار در اتاق ایستاده بودم. پدربزرگم به طرفم آمد، دستم را گرفت تا پیش مرد غریبه ببرد. نگاهی به مادرم کردم. از اینکه کنار مرد غریبه نشسته بود، ناراحت شدم و با نگاهی اعتراض آمیز، با بغض و گریه از اتاق بیرون رفتم. پدربزرگم دستم را کشید: - تعال هذه ابوک (بیا این پدرته) به کوچه فرار کردم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده و آمدن این همه آدم برای چیست. پیگیر باشید..🍂
دیدم پیرزنی داره آش درست میکنه سوال کردم : مادر...آش چی می پزی؟ گفت: آش پشت پا ... گفتم : کسی قصد سفر داره؟ گفت:حسین (ع) امشب از مکه به سمت کربلا راه می افته😔 گفتم: چرا تو؟ گفت: آخه حسین (ع) مادر نداره...😭😭 السلامُ عَلَیکَ یا اباعَبْدِاللّه وَ عًلی الاَرواح الّتی حَلَت بِفنائک عَلَیکَ مّنی سلامُ اللّه ابدأ ما بَقیتُ وَ بَقیَ اَلیلِ وَ النهاروَ لا جَعَلَ اللّهَ آخِرَ اَلعَهدِ منی لزیارَتکُم اَلسلامُ عَلی الحُسین و َعَلی علی بن الحُسین و َعَلی اُولاد الـحسین و عَلی اَصحاب الحُسین. ♦️کپی با ذکر صلوات آزاد است ♦️