پنجره فولاد رضا
برات کربلا میده
هرکسی کربلا میره
از حرم رضا میره
#سلطان_علی_موسی_الرضا(ع)
🍃❤️
@Karbala_1365
#اطلاع_رسانی
🌹چهارمین سالگرد شهادت حبیب حرم سرلشگــــر پاســــدار 🌹
#حاج_حسین_همدانی
و #شهدای_مدافع_حرم #استان_همدان
🗓زمان:
دوشنبه ۱۵ مهرماه
همزمان با #نماز مغرب و عشاء
🔰مکان: #همدان
حسینیه امام خمینی(ره)
📢سخنران:
سردار غلامرضا سلیمانی ریاست سازمان بسیج مستضعفین
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆کمی درد و دل با #شهدا 😔
دلم آسمون میخواد....
❣دلم گرفته ای رفیق
❣جاموندم انگار از همه ...
#خداحافظ_رفیق🌱
#فیلم_دفاع_مقدس🍂
@Karbala_1365
عاشق #حضرت_رقیه بود❤️
چند روز آخر اقامتش در دمشق ،مڪرر
به زیارت حضرت رقیه میرفت🌹
شب آخر،چند ساعت قبل از آن انفجار هم به زیارت حضرت رقیه رفته بود💔
شاید هم حاجت بیست و چند سالهاش
را از دختر سه ساله امام حسین (علیه السلام)
گرفت در همان روزهای شهادت
حضرت رقیه ، #شهید شد✨🕊
#شهید_عماد_مغنیه🌺
#شهادت_حضرت_رقیه
@Karbala_1365
YEKNET.IR - shoor 2 - shahadat hazrat roghayeh1398 - narimani.mp3
5.73M
🏴 #شور روضه ای
هر چه آمد به سرم
دست به زانو نزدم
آبروی دوعالم
#سید_رضا_نریمانی
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🏴 #شهادت غریبانه ی کریم اهلبیت #امام_حسن_مجتبی علیه السلام تسلیت باد. 🏴
حرم ندارد یعنی هنوز می ترسند
از این که دست توسل به دامنش برسد
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۴۴) 📝 ............... 🌾شانه ام هنوز از گِل جدا نشده بود وهنو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۴۵) 📝
...............
💦علی باز آمد بالای سرم و چیزی گفت ومن نشنیدم چی گفت.
گفتم نمی فهمم و او لبش را آورد نزدیک تر و گفت:کنج ام الرصاص سقوط نکرده . عراقی ها دارند با توپ ۲۳ آب را می زنند.گفتم:این جا چی؟....بچه ها را میگویم.
گفت:بیشترشان پَر....ولی کار خودشان را هم کرده اند. ششصد متر از کانال ها را پاکسازی کرده اند و رفته اند.
گفتم :زنده ها؟
گفت:سی و چهارپنج نفری اگر بشویم...می گویی چیکار کنیم؟
گفتم:کریم؟
سرتکان داد.
گفتم:طوریش شده؟
گفت:ندیدمش...نمی دانم.
سرمای آب داشت داندان هام را می ارزاند .
حرفم را سعی کردم بی لرزه و صدای دندان ها بزنم.
گفتم :خط را به چپ و راست گسترش بدهید،بروید الحاق کنید به یگان های بغلی...معطل نشو! جلد باش!
بلند شد که برود , برگشت. گفت:مطمئنی چیزی نمی خواهی؟
نمی دانستم چی باید بخواهم. فقط سرما را می فهمیدم. شاید برای همین بود که گفتم پتو، بی آنکه یادم بیاید چیزی گفته باشم.
پتو آورد و با دقت انداخت روی پاهام تا سینه و سایه وار از کنارم گذشت و رفت.🌸
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۴۶) 📝
...............
💦تا زدن سپیده به آب وحشی خیره شدم که حالا داشت می رفت پایین و قایق ها....آن قایق ها...
از آن ده ها قایقی که قرار بود بیایند، فقط یکی توانست از جلوی آتش ضدهوایی بیاید برسد به ساحل ، به ساحل نزدیک من ، کمی آن طرف تر.
صدای موتورش خوشحالم کرد بهم قوت داد که سربلند کنم و ببینمش وببینم سه نفر ، تروفرز ، بپرند تو ساحل و هرسه بالباس خاکی ، چفیه و پیشانی بند.
سکاندارشان پیاده نشد. نمی توانست ، باصورت افتاده بود روی موتور قایق سوراخ شده.
فکرکردم:شاید این قایق مرا برگرداند.
سوال از خودم به خودم بود وباز خودم بودم که غر زدم:خجالت بکش.
غر زدم:پس بچه ها؟
غر زدم:کریم هم که نیست.
غر زدم:لااقل تویکی بمان...زنده بمان.🍃
وبه خدا گفتم:فقط تا وقتی که بچه هام ، نیروهام بی کمک نمانند.
یکی از آن سه نفر به نظرم آشناآمد.
حاج ستار #ابراهیمی بود.
مرا دید تا آمد چیزی بگوید، بی سیم چی اش صداش زد وگفت:حاجی جان ... این جاست جنازه برادرتان صمد... اگر اجازه بدهید ، با همین قایق...
حاج ستار بند کلاشش را تو دستش گره زد و گفت:نه.
بی سیم چی گفت:آخر صمد....
حاج ستار گفت:هروقت همه را بردید ، صمد را هم ببرید...والسلام. دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم.
وبه بقیه گفت:زودتر بجنبید باید سریع خودمان را برسانیم به بچه ها. حمید! تو با فرهاد همین جا بمان و در خواست آتش کن...مفهوم شد؟
دیده بان آنتن شلاقی را بست روی بی سیمش و چیزی مثل کاغذ کالک را گذاشت زمین و باسرعت اولین مختصات را به قبضه های خودی داد و آتش هن خیلی زود آمد. یعنی از خوشحالی آنها میشد فهمید وگرنه صداشان را من نمی شنیدم.
برای یک لحظه نگران شدم و چشمم دنبال یک آشنا گشت و پیدایش نکردم و دیدم دارد می آید، نه مثل همیشه ، این بار مضطرب و درهم...😔
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۴۸) 📝
...............
🌾آمد ایستاد بالای سرم و من خطی از خون را از پشت گوش تا گردنش دیدم.
گفتم:کجابودی ، علی؟
گفت:مهمات مان...
گفتم:از عراقی ها می گرفتید.مگرنگرفته اید؟
گفت:تمام نیمه سنگین هاشان را فرو کرده اند نو بتون که کسی نتواند جابه جاشان کند.
گفتم:یعنی هیچ کس نیست که برود.
گفت:سمت چپ مان یک عده هستند. فاصله شان زیاد است البته. شاید ایرانی باشند. چکارکنیم با آنها؟
گفتم:اگر بچه های لشکر المهدی باشند, رمز الحاق مان این بوده که ما بگوییم:"یامهدی" و آنها بگویند:"یاحسین". برو معطل نکن. برو تا دیر نشده.
علی #منطقی رفت وخیلی زود برگشت. نفس نفس می زد. گفت:آنها...میگویند:الله اکبر...خودی اند یعنی؟😳
یخ کردم گفتم:درگیرشوید...امان شان هم ندهید, لعنتی ها را...
و از خودم بدم آمد که آن جا خوابیده ام و از دور از بچه ها می خواهم که با دست خالی بروند پدر عراقی ها را در بیاورند.
آب باز رفت پایین تر و حالا خورشیدی ها تمام قد آمده بودند از آب بیرون و بهتر می شد داخل شان را نگاه کرد و دنبال گمشده ای اگر هست گشت. و گمشده پیدا شد.
داد زدم:کریم!
هراس عجیبی بهم دست داد از اسمی که به زبان آوردم . به خودم گفتم:خودش است.
گفتم:یعنی باور کنم؟
🌸.....
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۴۹) 📝
................
💦کنار چند جنازه دیگر بود , باآن قد بلند و حالا خمیده اش.
باز داد زدم:کریم!
تکان خورد. دست هاش را آورد جلوی دهانش. دیدم بی سیم دستی اش هنوز دستش است و می خواهدچیزی به آن بگوید و نمی تواند.
داد زدم:من این جام , کریم... اگر می توانی بیا پیش من...
فاصله مان ۱۰_۱۲ متری میشد و او خودش را غلتاند روی سیم خاردارها و آمد طرف من و دست سرد و گلی اش را گذاشت تو دست سردتر و بی رمق تر من.
گفتم:حرف بزن!
دیدم نمی تواند.
تیر خورده بود به گلوش و با این حال بی سیم را ول نمیکرد و بی سیم مدام صداش می زد:کریم..کریم..سید؟.... موقعیت....ما فقط موقعیت را می خواهیم.
کریم بی سیم را با سختی آورد نزدیک دهانش و نتوانست. خون و آب رفت تو حنجره اش و به سرفه انداختش.
سید هنوز فریاد می زد.
می شناختمش. فرمانده طرح و عملیات لشکر بود و باید می دانست ما کجاییم و چی به سرمان آمده.
به سختی و برای بار اول بلند شدم.
کتف و شانه ام را از گِل کندم و سر کریم را گذاشتم روی پاهای شکسته و بی حسم و به بی سیم گفتم:سید..سید..کریم؟
گفتم:موقعیت...کربلا. ما اینجا...
کریم دست انداخت دور گردنم و مرا کشید طرف خودش تا چیزی بگوید.
گوشم را چسباندم به دهانش و او گفت:س س سرم را بگذار...ز ز زمین.
گلوش خِرخِر کرد و نتوانست بیشتر ازاین حرف بزند. حس کردم لحظه آخر است. چاره ای نداشتم. نمی خواستم بگویم جراتم را به خرج دادم و با بغض گفتم:بگو!.... بگو اشهد أن لااله الاالله... و اشهدأن....
نمی توانست.خون از گلویش می جوشید و نمی توانست.
گریه ام گرفت. گفتم:نروی از پیشم, کریم. من این جا تنها....
ادامه دارد....
🌸.....
@Karbala_1365