eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
908 دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
پنجره فولاد رضا برات کربلا میده هرکسی کربلا میره از حرم رضا میره (ع) 🍃❤️ @Karbala_1365
🌹چهارمین سالگرد شهادت حبیب حرم سرلشگــــر پاســــدار 🌹 و 🗓زمان: دوشنبه ۱۵ مهرماه همزمان با مغرب و عشاء 🔰مکان: حسینیه امام خمینی(ره) 📢سخنران: سردار غلامرضا سلیمانی ریاست سازمان بسیج مستضعفین
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆کمی درد و دل با #شهدا 😔 دلم آسمون میخواد.... ❣دلم گرفته ای رفیق ❣جاموندم انگار از همه ... #خداحافظ_رفیق🌱 #فیلم_دفاع‌_مقدس🍂 @Karbala_1365
عاشق #حضرت_رقیه بود❤️ چند روز آخر اقامتش در دمشق ،مڪرر به زیارت حضرت رقیه می‌رفت🌹 شب آخر،چند ساعت قبل از آن انفجار هم به زیارت حضرت رقیه رفته بود💔 شاید هم حاجت بیست و چند ساله‌اش را از دختر سه ساله امام حسین (علیه السلام) گرفت در همان روزهای شهادت حضرت رقیه ، #شهید شد✨🕊 #شهید_عماد_مغنیه🌺 #شهادت_حضرت_رقیه @Karbala_1365
YEKNET.IR - shoor 2 - shahadat hazrat roghayeh1398 - narimani.mp3
5.73M
🏴 #شور روضه ای هر چه آمد به سرم دست به زانو نزدم آبروی دوعالم #سید_رضا_نریمانی @Karbala_1365
🏴 #شهادت غریبانه ی کریم اهلبیت #امام_حسن_مجتبی علیه‍ السلام تسلیت باد. 🏴
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۴۵) 📝 ............... 💦علی باز آمد بالای سرم و چیزی گفت ومن نشنیدم چی گفت. گفتم نمی فهمم و او لبش را آورد نزدیک تر و گفت:کنج ام الرصاص سقوط نکرده . عراقی ها دارند با توپ ۲۳ آب را می زنند.گفتم:این جا چی؟....بچه ها را میگویم. گفت:بیشترشان پَر....ولی کار خودشان را هم کرده اند. ششصد متر از کانال ها را پاکسازی کرده اند و رفته اند. گفتم :زنده ها؟ گفت:سی و چهارپنج نفری اگر بشویم...می گویی چیکار کنیم؟ گفتم:کریم؟ سرتکان داد. گفتم:طوریش شده؟ گفت:ندیدمش...نمی دانم. سرمای آب داشت داندان هام را می ارزاند . حرفم را سعی کردم بی لرزه و صدای دندان ها بزنم. گفتم :خط را به چپ و راست گسترش بدهید،بروید الحاق کنید به یگان های بغلی...معطل نشو! جلد باش! بلند شد که برود , برگشت. گفت:مطمئنی چیزی نمی خواهی؟ نمی دانستم چی باید بخواهم. فقط سرما را می فهمیدم. شاید برای همین بود که گفتم پتو، بی آنکه یادم بیاید چیزی گفته باشم. پتو آورد و با دقت انداخت روی پاهام تا سینه و سایه وار از کنارم گذشت و رفت.🌸 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۴۶) 📝 ............... 💦تا زدن سپیده به آب وحشی خیره شدم که حالا داشت می رفت پایین و قایق ها....آن قایق ها... از آن ده ها قایقی که قرار بود بیایند، فقط یکی توانست از جلوی آتش ضدهوایی بیاید برسد به ساحل ، به ساحل نزدیک من ، کمی آن طرف تر. صدای موتورش خوشحالم کرد بهم قوت داد که سربلند کنم و ببینمش وببینم سه نفر ، تروفرز ، بپرند تو ساحل و هرسه بالباس خاکی ، چفیه و پیشانی بند. سکاندارشان پیاده نشد. نمی توانست ، باصورت افتاده بود روی موتور قایق سوراخ شده. فکرکردم:شاید این قایق مرا برگرداند. سوال از خودم به خودم بود وباز خودم بودم که غر زدم:خجالت بکش. غر زدم:پس بچه ها؟ غر زدم:کریم هم که نیست. غر زدم:لااقل تویکی بمان...زنده بمان.🍃 وبه خدا گفتم:فقط تا وقتی که بچه هام ، نیروهام بی کمک نمانند. یکی از آن سه نفر به نظرم آشناآمد. حاج ستار بود. مرا دید تا آمد چیزی بگوید، بی سیم چی اش صداش زد وگفت:حاجی جان ... این جاست جنازه برادرتان صمد... اگر اجازه بدهید ، با همین قایق... حاج ستار بند کلاشش را تو دستش گره زد و گفت:نه. بی سیم چی گفت:آخر صمد.... حاج ستار گفت:هروقت همه را بردید ، صمد را هم ببرید...والسلام. دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم. وبه بقیه گفت:زودتر بجنبید باید سریع خودمان را برسانیم به بچه ها. حمید! تو با فرهاد همین جا بمان و در خواست آتش کن...مفهوم شد؟ دیده بان آنتن شلاقی را بست روی بی سیمش و چیزی مثل کاغذ کالک را گذاشت زمین و باسرعت اولین مختصات را به قبضه های خودی داد و آتش هن خیلی زود آمد. یعنی از خوشحالی آنها میشد فهمید وگرنه صداشان را من نمی شنیدم. برای یک لحظه نگران شدم و چشمم دنبال یک آشنا گشت و پیدایش نکردم و دیدم دارد می آید، نه مثل همیشه ، این بار مضطرب و درهم...😔 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۴۸) 📝 ............... 🌾آمد ایستاد بالای سرم و من خطی از خون را از پشت گوش تا گردنش دیدم. گفتم:کجابودی ، علی؟ گفت:مهمات مان... گفتم:از عراقی ها می گرفتید.مگرنگرفته اید؟ گفت:تمام نیمه سنگین هاشان را فرو کرده اند نو بتون که کسی نتواند جابه جاشان کند. گفتم:یعنی هیچ کس نیست که برود. گفت:سمت چپ مان یک عده هستند. فاصله شان زیاد است البته. شاید ایرانی باشند. چکارکنیم با آنها؟ گفتم:اگر بچه های لشکر المهدی باشند, رمز الحاق مان این بوده که ما بگوییم:"یامهدی" و آنها بگویند:"یاحسین". برو معطل نکن. برو تا دیر نشده. علی رفت وخیلی زود برگشت. نفس نفس می زد. گفت:آنها...میگویند:الله اکبر...خودی اند یعنی؟😳 یخ کردم گفتم:درگیرشوید...امان شان هم ندهید, لعنتی ها را... و از خودم بدم آمد که آن جا خوابیده ام و از دور از بچه ها می خواهم که با دست خالی بروند پدر عراقی ها را در بیاورند. آب باز رفت پایین تر و حالا خورشیدی ها تمام قد آمده بودند از آب بیرون و بهتر می شد داخل شان را نگاه کرد و دنبال گمشده ای اگر هست گشت. و گمشده پیدا شد. داد زدم:کریم! هراس عجیبی بهم دست داد از اسمی که به زبان آوردم . به خودم گفتم:خودش است. گفتم:یعنی باور کنم؟ 🌸..... 🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۴۹) 📝 ................ 💦کنار چند جنازه دیگر بود , باآن قد بلند و حالا خمیده اش. باز داد زدم:کریم! تکان خورد. دست هاش را آورد جلوی دهانش. دیدم بی سیم دستی اش هنوز دستش است و می خواهدچیزی به آن بگوید و نمی تواند. داد زدم:من این جام , کریم... اگر می توانی بیا پیش من... فاصله مان ۱۰_۱۲ متری میشد و او خودش را غلتاند روی سیم خاردارها و آمد طرف من و دست سرد و گلی اش را گذاشت تو دست سردتر و بی رمق تر من. گفتم:حرف بزن! دیدم نمی تواند. تیر خورده بود به گلوش و با این حال بی سیم را ول نمیکرد و بی سیم مدام صداش می زد:کریم..کریم..سید؟.... موقعیت....ما فقط موقعیت را می خواهیم. کریم بی سیم را با سختی آورد نزدیک دهانش و نتوانست. خون و آب رفت تو حنجره اش و به سرفه انداختش. سید هنوز فریاد می زد. می شناختمش. فرمانده طرح و عملیات لشکر بود و باید می دانست ما کجاییم و چی به سرمان آمده. به سختی و برای بار اول بلند شدم. کتف و شانه ام را از گِل کندم و سر کریم را گذاشتم روی پاهای شکسته و بی حسم و به بی سیم گفتم:سید..سید..کریم؟ گفتم:موقعیت...کربلا. ما اینجا... کریم دست انداخت دور گردنم و مرا کشید طرف خودش تا چیزی بگوید. گوشم را چسباندم به دهانش و او گفت:س س سرم را بگذار...ز ز زمین. گلوش خِرخِر کرد و نتوانست بیشتر ازاین حرف بزند. حس کردم لحظه آخر است. چاره ای نداشتم. نمی خواستم بگویم جراتم را به خرج دادم و با بغض گفتم:بگو!.... بگو اشهد أن لااله الاالله... و اشهدأن.... نمی توانست.خون از گلویش می جوشید و نمی توانست. گریه ام گرفت. گفتم:نروی از پیشم, کریم. من این جا تنها.... ادامه دارد.... 🌸..... @Karbala_1365
🌹شهیدغواص فرمانده دلها ، امیر #طلایی🌹 شهادت:#کربلای۴ _ اروند... 🌸..... @Karbala_1365