#آخرین_نماز
گفت:
می خواهم دو رکعت نماز بخوانم
بعد از نماز وقتی علت نماز خوندش را پرسیدم…
گفت:
این دو رکعت نماز را من به دو علت خواندم؛ یکی برای پیروزی برادرانی که به جلو رفته اند، و دیگر اینکه اگر خدا مرا لایق بداند همچون مولایم امام حسین(ع) که آخرین نمازش را در میدان نبرد در روز عاشورا بجای آورد، این آخرین نمازم باشد...
همانطور هم شد...
#سردارشهیدمحمودکاوه🌷
التماس دعا
هدیه به روح مطهر شهدا صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
@karbala_1365
آیت الله #مجتهدی:
🍃 #سجده گناهان را می ریزد.
روایت است که انسان به سجده برود و مدتی در سجده باشد "شکراً لله و الهی العفو" بگوید ، مخصوصا در #نماز_شب ، ده دقیقه ، یک ربعی در سجده باشد ، حس می کند وقتی که به سجده می رود ، سبک می شود .
آن حالت سبکی بر اثر ریخته شدن گناهان است.
همانطور که باد در فصل پاییز برگ درختان را می ریزد ، سجده هم گناهان را می ریزد.
💠 @karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_ششم #هوالحــق دیگه نوبت سفره پهن کردن بود، تا الان هی
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_هفتم
دیگه خانوما تو آشپزخونه بودن و مردام تو هال، منم زیر نگاها و توجهات خاص ملیحه خانم داشتم آب میشدم، مهسا انگار بیشتر از همه در جریان بود که هی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد، تمام سعی مو میکردم که بی تفاوت باشم، دلم نمیخاست هیچ کس از درونم آگاه بشه، هیچکس!
ساعت نزدیک دوازده شب بود، من و مهسا رفتیم تو اتاق خودمون، خیلی خسته بودم و خوابم میومد اما انگار اینا هنوز تصمیم نداشتن بخوابن، سرمو گذاشتم رو بالشتم و به اتفاقات امروز فکر کردم، به یاس، به عباسی که سمیرا بهش میگفت آقای یاس!
مهسا از رو تختش اومد پایینو کنار تختم نشست: معصومه
نگاهش کردم: بله
یکم این دست اون دست کرد و گفت: تو دوست داری با عباس آقا ازدواج کنی؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی؟!
نگاهشو بهم دوخت و ادامه داد: نگو که نفهمیدی ملیحه خانم غیر مستقیم داشت ازت خاستگاری می کرد
سریع نیم خیز شدم و گفتم: حالت خوب نیست ، برو قرصاتو بخور بخاب
چشماشو ریز کرد و گفت: الان مثلا میخای بگی نفهمیدی واقعا؟ اره؟!
-مهسا خواهش میکنم ول کن
سریع پتو مو کشیدم روم و گفتم: شب بخیر
-مثلا دارم حرف میزنم باهات
از زیر پتو گفتم: برو در ساتو بخون که کنکورت رو خوب بدی نمیخاد تو کارای بزرگترا دخالت کنی
چشمامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم حتی به چشمای سیاهِ عباس که چند دقیقه نگاهم کرد..شروع کردم زیر لب زمزمه کردن ذکری که باعث بشه نقش خدا جای نقش چشمان عباس رو تو ذهنم بگیره، زمزمه وار تکرارش کردم "یاخیر حبیب محبوب صل علی محمد و آل محمد"
.💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@Karbala_1365
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_هشتم
٭٭٭٭٭
سرمو از سجده بلند کردم، تشهد و سلام دادم و نمازمو با الله اکبر تموم کردم، باز سرمو به سجده گذاشتم تا طبق عادت همیشگی شکر بعد نماز بگم، چشمامو تو سجده بستم، خدایا شکرت، شکرت که من سالمم، شکرت که خونواده ی خوبی دارم، شکرت که تو هستی کنارم، شکرت که من عاشق عطر یاسم، شکرت ...
اشک تو چشمام جمع شد، سرمو از سجده بلند کردم، نگاهمو به بالای سرم دوختم و گفتم: خداجون خودت تنها یار و یاورمی، میدونم که تا نخوای برگی از درخت نمی افته، میخام به این جمله ایمان بیارم طوری با من عجین بشه که جلوی حکمتات قد علم نکنم و غر نزنم، مددی یا الله مددی ..
با دستام اشکامو پاک کردم ..
کم پیش می اومد که نماز صبحم اول وقت باشه، شاید روزایی که بیشتر دلتنگ بودم و محتاج خدا نماز صبحم اول وقت بود، از بی وفایی خودم بدم اومد، من هیچ وقت راه عاشقی رو یاد نمیگرفتم😔
در اتاق و باز کردم رفتم بیرون، دلم می خواست یه کم برم کنار گلهای یاسم، همه خواب بودن هنوز، از جلوی اتاق محمد که رد شدم صدای نجوا و ذکری به گوشم رسید، حتما محمد هم دلتنگه مثلِ من!
به در حیاط که رسیدم با یه فکری تو ذهنم برگشتم به در اتاق محمد نگاه کردم و فکرمو زمزمه وار به زبون آوردم"نکنه صدای نجوای تو باشه عباس!؟"
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_نهم
.
#هوالحـــق
.
همه دور سفره نشسته بودیم.. همه چیز آماده بود گرچه هفت سین مون دوتاسین کم داشت، ولی غذاهای خوشمزه مامان رنگ و بوی زیبایی رو به سفره داده بود، خیره به تلویزیون بودیم که تا دقایقی بعد سال نو رو اعلام میکرد، همه مون بودیم جز پدری که مثل هرسال فقط سهممون از داشتنش قابی بود که کنار آیینه سفره قرار داشت، همین و بس، پدری که رفت تا یک شهر در امنیت باشه، همه ساکت بودن و تو دل خودشون دعا میکردن، عمو جواد باصدای بلند شروع کرد به خوندن دعا : یامقلب القلوب والابصار یا ...
چشمامو بستم، پارسال همین جا عاشق شدم، عاشق عطریاس، و حالا بعد یک سال باز سر سفره ای نشسته بودم که عباس هم بود، خدایا تنها دعام در این لحظات آخر سال خوشبختی تمام جوون هاست، جوونایی که پاک موندن و به بهانه ی عشق و دوست داشتن نخواستن پاکی خودشون رو از بین ببرند، عشق هاشون درون سینه مهار کردن که فقط تو بدونی و بس، میدونم که پاداششون برابره با #شهادت، پس خدایا در این لحظات رسیدن به سال جدید قلب هامونو دگرگون کن تا همونطوری که خودت گفتی با ذکر تو آروم بگیریم، خدایا عشق های پاک رو در سال جدید هدیه کن به همــه ...
.
.
ادامه دارد…
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@Karbala_1366
🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸
🍃🍂🌸🍃🍂
🍂🌸🍂
🌸
👌یک نصیحت
اگه بهت احترام گذاشتن بهشون احترام بذار. اگه بهت احترام نذاشتن هم باز بهشون احترام بذار. اجازه نده عملكرد ديگران از ادب تو چيزى كم كنه. چون تو نماينده ى وجود خودت هستى نه ديگران..!
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂
🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸
#یااباعبدالله✨
شب اگر بی یاد اربابـم فرو بنـدم دو چشم...
صبح فردا چشم من بینا نباشد بهتر است...
#شب_بخیر_ای_حرمت
#شرح_پریشانی_من❣
ﺧﺪﺍﻳﺎ ;
ﺳﺮِ ﺑﺰﻧﮕﺎﻩ ﺭﺳﻴﺪﯼ،
ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﯽ
ﺗﺎﺟﯽ ازحجاب ﺑﺮ ﺳﺮﻡ ﻧﻬﺎﺩﻱ !
ﻭ ﮔﻔﺘﯽ :
ﺍﺷﺮﻑ ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺕ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺑﻪ ﻛﻨﺎﺭ !
ﺗﻮ ﺩُﺭﺩﺍﻧﻪ ﻋﺎﻟﻤﯽ !
ﺩﺧــﺘـﺮﯼ
ﻛﻤﺘﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻳﺎﻥ ﻛﻦ !
ﺗـﻤـﺎﻡ ﻣـﯽ ﺷـﻮﻱ....😍🌸
#سلام_صبحتون_خدایی
♡🌸🌺🌸♡
#حجاب_مهدوی
☝🏼خواهــرم..
✍🏻خـــوب بیــندیش ڪہ روزے طـــراوت جـــوانے با وجـــودت وداع میگــوید و ڪبــوتر زیبــایے از آشــیانہ ات پر میــڪشد...
👈🏻و چــروڪہاے ناخــوانده و ناخــواستہ بر چــهره ات خـــواهد نشــست ...
👈🏼پــس چگـــونہ بہ نفــس خـــود اجازه مــیدهے در ایــن لحــظات زود گـــذر بر تو غالـــب شــود..
و جـــمال و زیـــباییت را ویـــترینی براے جلـــب توجہ بیـــگانگان و نـــگاههاے زهــر آگینـــشان ســازد..
👈🏻تا بــر تو ڪہ جایــگاهے بـــس ارزنـــده دارے بہ عنــوان یڪ ڪـــالاے تجـــارے نظـــر بیفڪنـــند
خواهـــرم تو جایـــگاهے بسیــار رفیــع دارے تا زمــانے ڪہ خـــودت رفیــع بودن خـــودت را بــاور داشـــتہ باشے....
♡🌸🌺🌸♡
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🆔 @karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
با ما همراه باشید....👇👇👇 🌱رمان #دَر_حَوالیِ_عَطْرِیاسْ🌼 نویسنده:بانو گل نرگس🌼 @Karbala_1365
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_دهم
چشمام بسته بود که صدای تلویزیون که سال جدید رو اعلام کرد باعث شد همه باهم روبوسی کنن.
روبوسی ها که تموم شد، شیرینی تعارف کردم و نوبت غذا شد، محمد و عباس غذاشونو برداشتن و رفتن تو حیاط، عموجوادم بعد چند دقیقه رفت حیاط پیش پسرا، دیگه با خیال راحت میتونستم غذامو بخورم، وجود آقاجواد و ملیحه خانم سر سفره ی عید، هر سال بهمون دلگرمی میداد، عمو جواد تو سپاه بهترین رفیق بابا بود، پنج سال پیش بعد شهادت بابا در نزدیکی مرز عموجواد هر سال تصمیم گرفت با ملیحه خانم بیاد خونمون و سال نو کنارمون باشه، سه چهار روز بیشتر نمی موندن و بعدش برمیگشتن خونشون شمال،همیشه محمد میخندید و میگفت همه عید میرن شمال ولی عمو جواد از شمال میاد اینجا!
هر سال کنارشون خوش بودیم تا اینکه پارسال پسرشون عباس که از خارج برگشته بودم باهاشون اومد و .... آه که همه ی مشکلاتم از همون جایی شروع شد که تک پسر عمو برگشت ایران و امسال هم شاید به خاطر دیدن محمد اومده!
.
٭٭٭٭٭
.
فردا عمو جواد اینا برمی گشتن شمال، این دوسه روزه رو هم به سختی عباس رو تو خونه تحمل کردم!! 😳
خب سختیای خودشو داشت اینکه نگاش نکنم، این که سعی کنم زیاد نخوام مست عطرش بشم، این که نشنوم چطوری میخنده و هزار تا مصیبت دیگه که به هر کی بگم میزنه تو سرم و میگه به همینا میگن عشق دیگه خودتو چرا محروم میکنی ازش، اما هیچکس نمیدونه که بعدش فقط نقشش تو خیالاتم پررنگ تر میشه و من هر روز بیچاره تر!
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°