eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
905 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی یک پاداش است نه یک مکافات...🍁 فرصتی است...کوتاه... تا ببالی...بدانی... بیندیشی... بفهمی...وزيبا بنگری....🍁 و در نهايت در خاطره ها بمانی پس زندگیت را... خوب زندگی کن ... 🍂🌺🍃 @karbala_1365
هر وقت احــــــساس تنهایے و غربت کردید ، یادتان باشــــــد که خدا همین نزدیکـــــــی است ... یادمان باشد که با تمام بدی هایمـــــــان ، خـ❤️ـــدا هیچ وقت ما را از یاد نبرده است ✾❀ @karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با ما همراه باشید....👇👇👇 🌱رمان #دَر_حَوالیِ_عَطْرِیاسْ🌼 نویسنده:بانو گل نرگس🌼 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_هجدهم . #هوالحـــق . با اجازه ای که از ناحیه ی مامان صا
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . سکوت طولانی شده بود، بالاخره لب باز کرد و گفت: بیست دقیقه شد، فکر کنم دیگه بهتره بریم باورم نمیشد، بیست دقیقه فقط!! احساس میکردم چند ساعت گذشته .. بلند شدم برم داخل که صدام زد - معصومه خانم قلبم یه جوری شد، دومین بار بود که صدام میزد، برگشتم سمتش که گفت: ممنون که دارین کمکم می کنین خاهش میکنمی زیر لب گفتم و رفتم داخل، عباس هم اومد، همه با ذوق نگاهمون می کردن که کنار هم ایستاده بودیم، انگار جواب می خواستن که نگاه همشون منتظر بود، نگاهمو به پایین دوختم، ملیحه خانم سریع گفت: تموم شد حرفاتون؟!! فکر کنم زود اومده بودیم ..چیزی نگفتیم که عمو جواد این بار با لحن مهربونی گفت: چیشد دخترم به نتایجی رسیدین؟ نگاهی بهش انداختم، ای کاش این نمایش مسخره زودتر تموم میشد، میخاستم بگم نه ما به درد هم نمیخوریم اما نمیدونم چرا چیز دیگه ای رو به زبون آوردم: من باید کمی فکر کنم زیرچشمی به حرکات عباس نگاه کردم، معمولی بود هیچ حالت خاصی نداشت ..ملیحه خانم لبخند عمیقی زد مثل اینکه خیلی خوشحال بود ... . ٭٭٭٭٭ . مشغول جارو زدن اتاقم بودم، یه ماه بعد امتحانات خرداد شروع میشد و باید از همین الان شروع به درس خوندن می کردم چون همش پشت سر هم بود ..نمیدونم چرا اصلا رو درسام مثل سابق تمرکز نداشتم، جاروبرقی رو خاموش کردم و گذاشتم یه گوشه، رفتم سراغ قفسه کتابام که ففط دوتا قفسه اش برای من بود و دوتاشم برای مهسا، ردیف قفسه ی من همیشه پر تر از مهسا بود، یاد مهسا و دانشکده ی هنر افتادم باید همین روزا با مامان درموردش حرف میزدم، نباید مهسا کاری رو می کرد که دوست نداره اینجوری هیچ پیشرفتی نمیکرد چند تا از کتابای درسی مو برداشتم، با دیدن جزوه ی سمیرا که لای کتابام بود تعجب کردم، این اینجا چیکار میکرد؟ شاید اشتباهی اومده لای کتابام..دلم می خواست برم با سمیرا حرف بزنم حتما تا الان از فضولی مرده که بدونه دیشب چه اتفاقی افتاد ..سریع آماده شدم، جزوه شو برداشتم و زدم از خونه بیرون هیچ کس خونه نبود،مهسا بعدازظهری بود، محمد هم با مامان رفته بود گلزار شهدا دیدار بابا، من به بهونه درس نرفتم آخه دلم می خواست تنهایی برم پیشش و باهاش حرف بزنم، یکی دو روز آینده حتما باید برم، دلم خیلی برای بابا تنگ شده😔 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 سمیرا در حالی که سینی چای رو می برد تو آشپزخونه گفت: واقعا نشستی کلاس گذاشتی ناقلا، گفتی چند روز دیگه جواب میدم، الکی مثلا کشته مرده اش نیستی خندیدم و گفتم: وای سمیرا فقط دلم میخواد ببینم مراسم خاستگاری تو چجوری میشه سمیرا باز شروع کرد مسخره بازی و تصور روز خاستگاریش و منم فقط می خندیدم، واقعا من اگه سمیرا رو نداشتم از افسردگی می مردم ...بعد گپ زدن با سمیرا قصد رفتن کردم که اونم بزور راضی شد من برم ... از خونه سمیرا که اومدم بیرون چند قدم برنداشته بودم که فاطمه سادات رو دیدم برام دست تکون داد منم رفتم پیشش و باهاش دست دادم - سلام خوبی معصومه جون ناپیدایی آبجی؟؟ لبخندی رو لبم نشست و گفتم: کم سعادتی بود دیگه لبخندی زد و گفت: دلم برات تنگ شده بود یه دفعه چشماش برقی زد و گفت: راستی میدونستی داداشم برگشته با خوشحالی گفتم: واقعا؟! کی برگشت؟ _ همین دیروز، عاطفه هم از شیراز اومده، میایی خونمون عاطفه رو ببینی، مطمئنم خیلی خوشحال بشه تو رو ببینه _ دلم که خیلی می خواد ولی خب آخه داداشت اومده عاطفه حتما سرش شلوغه فعلا _ نه بابا، تو فردا بیا، بعدازظهر، داداشم میره تهران دنبال یه سری کارهاش، احتمالا من و عاطفه تنها باشیم یه کم فکر کردم و گفتم: باشه عزیزم ان شاالله میام با هم خداحافظی کردیم و راه افتادم سمت خونه، منم دلم برای عاطفه تنگ شده بوده، سال اول دبیرستان باهم همکلاسی بودیم خیلی هم دوست شده بودیم باهم، تا اینکه اونا رفتن شیراز و بعد دو سه سال با برادر فاطمه سادات که تو محله ما بود ازدواج کرد و من بیشتر تونستم ببینمش، گرچه وقتی همسرش نبود باز برمی گشت شیراز پیش پدرمادرش ...رفته بودم تو فکر و به روزای خوشی که تو دبیرستان باهم داشتیم فکر می کردم اصلا نفهمیدم... .
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 مشغول شام خوردن بودیم، همه نگاها به تلویزیون بود بجز نگاه من که فقط تو بشقاب خودم بود و همش تو فکر بودم، فکرای مختلف فکر اینکه آینده ام چی میشه من اصلا حاضر میشدم با کسی غیر عباس ازدواج کنم، بعد اینکه مخالف میل خودم جواب منفی میدادم چه بلایی سرم میومد آخرین امیدم هم قطع میشد، آه ای کاش هیچ کس تو همچین موقعیتی قرار نگیره که مجبور باشه فقط یه انتخاب داشته باشه، ای کاش حق انتخاب داشتم، ای کاش .... مامان نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: فردا پس فردا فکر کنم ملیحه خانم زنگ بزنه جواب بخواد فکراتو کردی، چی جوابشونو بدم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با تحکم حرف بزنم گفتم: میدونین مامان من به این نتیجه رسیدم که ما به درد هم نمی خوریم محمد و مهسا هم دست از تماشای تلویزیون برداشتن و منو نگاه کردن، مامان گفت: یعنی چی الان، جوابت چیه؟! نگاهی به خواهر و برادرم انداختم که انگار نگران بودن! - یعنی ... یعنی جوابم منفیه اندفعه محمد بجای مامان سریع گفت: یعنی چی منفیه؟ نگاهی بهش کردم و گفتم: منفی بودن هم باید برات تعریف کنم داداش ، من نمیخوام با آقا عباس ازدواج کنم با حرفایی که داشتم خلاف میلم می زدم قلبم درد میگرفت مامان با ناراحتی گفت: معصومه من فکر میکردم تو دختر عاقلی هستی و تصمیم درستی می گیری، الان عباس چیش به تو نمیخوره آخه؟ با ناراحتی گفتم: مامان جان، شما خودتون گفتین هر تصمیمی بگیرم موافقید... . ادامه دارد... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 یا ابا صالح المهدی ادرڪنی ...یڪ نفــر مانده از این قوم ڪه بر می‌گردد...🍃 @Karbala_1365
🌸🍃 🍃▬▬ ﺍﺯﻣـﻦ ﮔـﺮﻓﺘـہ‌ﺍﻧـﺪ ﺗـو رﺍ ﺍﯾـﻦ ﮔﻨـﺎﻩﻫـﺎ پـس ڪِـے ﺗـﻤﺎﻡ مـےﺷـﻮﺩ ﺍﯾـﻦ ﺍﺷﺘـﺒـﺎﻩﻫـﺎ؟! ﺍﺯ ﺷـﺮﻡ ڪاﺭﻫـﺎے ﻏﻠـﻂ ﺁﺏ ﻣﯿـﺸـﻮﻡ ﺭﻭﺯے ڪہ ﺩﺭ ﻧـﮕـﺎﻩ ﺗـﻮ ﺍﻓﺘـﺪ ﻧـﮕـﺎﻩﻫـﺎ 💓اللهم عجل لولیک الفرج💓 🍃 🌸🍃
🍃🌹 🔹پیامبراکرم(ص): 🏚خانه ای که درآن قرآن فراوان خوانده شود ⚜خیرآن بسیارگردد وبه اهل آن وسعت داده شودوبرای آسمانیان بدرخشد ✨چنان که ستارگان آسمان برای زمینیان میدرخشند 🍃🌹
‏۲۸ شب بدنبال ماه هرشب یک عکس از نقطه ثابت 😊 @de_bekhand ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰چگونه می‌شود به امام زمان(ع) مقرّب شد و به ایشان خدمت کرد؟ 🔸آیا برای مقرب شدن به امام زمان(ع) باید بیشتر به نماز شب، قرآن، روضه و توسل بپردازیم؟ البته این کارها هم کمک می‌کند، ولی اینها کار اصلی نیستند. باید دید کار اصلی امام زمان(ع) چیست؟ 🔸امام زمان(ع) چیزی از جنس سیاست، حکومت و ولایت بر جهان است؛ هر کسی می‌خواهد به امام زمان(ع) مقرب شود، باید کار سیاسی کند، ولایت را تبیین کند و علیه دشمنان اصلی ولایت(استکبار جهانی) قیام کند. 🔸دعای ندبه‌ مال افرادی نیست که حال مناجات دارند، مال کسانی است که حال مبارزه دارند. 🔸هر کسی به این نظام مقدس کمک کند به امام زمان(ع) مقرب شده است و الا مهدوی نیست! 👤 علیرضا پناهیان 🔻بیعت با امام عصر(عج) - ۹ربیع ۹۵ سالروز آغاز امامت حضرت مهدی(عج) برهمگان مبارک🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ این اولین شبی هست که مولای من تویی خوش دین و مذهبی هست که آقای من تویی با یک نگاه و گوشه ی چشم سیاه خود زنده نما مرا که مسیحای من تویی آغاز امامت و ولایت قطب عالم امکان فخرزمان امان مردمان اعلی حضرت دوران صاحب العصر والزمان خجسته باد🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج♥️ التماس دعای فرج
💐 امام سجاد علیه السلام : ✨مردمانی که در زمان غیبت مهدی (عج) به سر می برند و معتقد به امامت او ومنتظر ظهور وی هستند از مردمان همه زمان ها برترند. 📚 بحارالانوار ج ۵۲ ص ۱۲۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من هنوز هم فکر می کنم آسمان وقتی ابری می شود ، لابد تو داری یک جایی...غصه ی ما را می خوری!! #یاصاحب‌الزمان‌عج🍁 @karbala_1365
الـلّـهُمــَّ ڪـُن لــِوَلــِیّڪـَ الــْحُجــَّةِ بــْن الحسن صلواتــُڪـَ عـَلیــْهِ وَ عَلى آبــائِهِ فــی هذِهِ الســّاعـَةوفــے ڪُلِّ السّاعَةٍ وَلــِیــّاً وَ حافـِظـاً وَ قـائِداًوَ نـاصـراً ودَلیلاً وَ عـَیْناً حـَتّىٰ تــُسـْڪِنــَهُ أَرْضَڪ َطَوْعاً وَ تـُمــَتـِّعـَهُ فـیها طـَویلـاً.
مداحی آنلاین - تو ای عشقُ ای تمام وجودم حمید علیمی.mp3
4.36M
⏯ #شور احساسی #امام_زمان(عج) 🍃تو ای عشقُ ای تمام وجودم 🍃تو بود و نبودم فدای رخ تو همه عالم 🎤 #حمیدعلیمی 👌فوق زیبا #دلتنگ_کربلا👇👇🌼🍃 🌼🍃
ای شهید؛ گـذر زمــان ، همه چیز را با خود می‌برد جز ردّ نگاه تــو را . . . @Karbala_1365
با ما همراه باشید....👇👇👇 🌱رمان #دَر_حَوالیِ_عَطْرِیاسْ🌼 نویسنده:بانو گل نرگس🌼 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_بیست_و_یکم #هوالحـــق مشغول شام خوردن بودیم، همه نگاه
- والا من چه میدونستم می خواهی انقدر بی فکر تصمیم گیری کنی دستامو مشت کردم، اولین بار بود که مامان اینجوری سرزنشم می کرد، بغض سعی داشت خودشو از چشمام سرازیر کنه ولی من مقاومت می کردم باورم نمیشد روزی برسه که برای رد کردن عباس با خونوادم مخالفت کنم مامان غذاشو نیمه ول کرد از سر سفره بلند شد و رو مبل نشست : حالا جواب ملیحه خانم و آقاجواد رو چی بدیم، بیچاره ها بعد این همه محبتی که بهمون داشتن حالا پسر دسته گلشون رو اینجوری رد میکنیم،نه تو بگو چه عیبی داره پسرشون.. معتاده، نماز نمی خونه، بیکاره...چیه؟ چی؟ ، آخه دختر منطقت کجا رفته، خدا رو خوش نمیاد جوون با ایمانی مثل عباس و ردش کنی مطمئن بودم یه کم دیگه اونجا می موندم و حرفای مامان و می شنیدم اشکم سرازیر میشد، از سر سفره بلند شدم و رفتم تو اتاق، اولین بار بود که غذا مو نصفه رها می کردم، رو تختم دراز کشیدم و پتو رو انداختم روم و زدم زیر گریه، عباس، عباس ..نگاه کن چیکار داری می کنی با من .. نگاه کن .... از دیشب بعد اون اتفاق با هیچ کس حرفی نزدم یعنی کسی با من حرفی نزد!!! منم سعی می کردم بی تفاوت باشم گرچه تمام شب رو گریه کرده بودم، خودم رو با کتابام مشغول کردم، با اینکه هیچی نمی فهمیدم و تمرکز نداشتم اما کتابم جلوم باز بود و مثلا دارم می خونمش، همش فکر و خیال تو سرم بود همه از دستم ناراضی بودن و من همه ی این نارضایتی ها رو داشتم بخاطر رضایت یه نفره دیگه تحمل می کردم، آخ خدا، خودت یه راهی جلو پام بزار که لااقل مامانم ناراضی نباشه ازم😔 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌
صدای زنگ گوشیم منو از فکر و خیالاتم کشید بیرون، بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم، ای بابا کجاست ..زیر تخت رو نگاه کردم افتاده بود اون زیر دستمو دراز کردم و برش داشتم ،فاطمه سادات بود - الو سلام - سلام معصومه چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ نشستم رو تخت و گفتم: ببخشید دم دستم نبود - آها، خاستم بگم بیا خونمون دیگه، من و عاطفه میخوایم ناهار بخوریم منتظر توایم نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: آخه الان که ساعت دوئه، قرار بود عصر بیام - خب حالا ناهار بیا پیشمون تنهاییم ـ باشه پس تا نیم ساعت دیگه اونجام - باشه عزیزم فقط زود بیا که گشنمونه خندیدم و گفتم: چشم زود میام بلند شدم رفتم پیش مامان و بهش گفتم دارم میرم خونه فاطمه سادات، اونم بدون نگاه کردن بهم گفت برو!! خب چیکار میکردم چجوری مامانو راضی میکردم حقیقت رو هم که نمیتونستم بهش بگم چون عباس خواسته بود بین خودمون بمونه، پس واقعا نمیدونستم چجوری مامانو راضی می کردم!! رفتم در کمدمو باز کردم و دنبال یه لباس مناسب میگشتم که محمد اومد تو - اجازه هست؟ خب خدارو شکر ایشون باهام قهر نیست لبخندی زدم و گفتم: بله داداش جون😊 جواب لبخندمو داد و رو تختم نشست: میخوام باهات حرف بزنم درحالیکه کلم تو کمدم بود و دنبال لباس مورد نظر میگشتم گفتم: فقط میشه زود بگی می خوام برم خونه دوستم - باشه میرم سر اصلا مطلب .. ببین معصومه، عباس پسر خیلی خوبیه نمیدونم تو چرا ازش خوشت نیومده، اون با این که چند سال خارج بوده ولی اصلا به فرهنگ اونجا عادت نکرده و خودِ خودش مونده، تو نمیدونی چه پسر مومن و با اعتقادیه، من اصلا شوکه شدم تو گفتی ما به درد هم نمیخوریم، به نظر من که شماها خیلیم به هم میایین چندین بار پلک زدم تا جلوی ریزش بغضی رو بگیرم که دردش تا سینه ام نفوذ کرده بود، چرا کسی منو نمی فهمید، دلم می خواستداد بزنم و بگم آخه شماها چه میدونین که من بی تاب عباسم ولی به خاطر همون بی تابی دارم خواسته شو اجابت می کنم..نفس عمیقی کشیدم تا دلم آروم شه .. لباسم رو پیدا کردم کشیدمش بیرون و رو به محمد برای اینکه دلشو نشکونم گفتم: باشه به حرفات فکر می کنم داداشی لبخندی از سر رضایت زد و رفت بیرون، حتما فکر کرد که نظرم رو تونست عوض کنه ولی اون که از وجود این جواب اجباری خبر نداشت !!
زنگ خونه رو زدم، چند ثانیه نگذشته بود که فاطمه سادات در و باز کرد و محکم منو گرفت تو بغلش: سلام معصومه جونم جواب سلامشو دادم..با لبخند از هم جدا شدیم که عاطفه رو پشت سرش دیدم، رفتم سمتش و بعد چند ماه همدیگر و بغل کردیم: دلم برات خیلی تنگ شده بود عاطفه جون عاطفه هم با خوشحالی گفت: منم دلم یه ذره شده بود برات با خوشحالی به شکمش نگاهی کردم و گفتم: نی نی خاله چطوره؟؟ خندید و گفت: خوبه، مشتاق به دنیا اومدنه با ذوق گفتم: جون من، کی؟؟ - ان شاالله دو سه هفته دیگه از خوشحالی جیغی کشیدم و گفتم: واقعا؟؟ لبخندش پررنگ تر شد.. سه تاییمون نشستیم که فاطمه گفت: وای که چقدر دلم می خواست مثل قدیما دوباره دور هم باشیم هر دومون تایید کردیم که عاطفه رو به من کرد و گفت: خوبی تو؟ نیستی اصلا .. نه زنگی،نه پیامی چیزی که بدونم زنده ای حداقل خندیدم و گفتم: ببخشید، آخه همش منتظر بودم برگردی تا ببینمت - حالا که برگشتم، اومدم خفه ات کنم با این همه نامردیت فاطمه از موقعیت سواستفاده کرد و گفت: حالا عاطفه در دسترس نبود من که یه کوچه اونور تر بودمم نیومدی ببینی دستامو به نشانه ی تسلیم اوردم بالا و گفتم: باشه عزیزان عذر می خوام، حالا منو ترور نکنین لطفا..گذشته ها گذشته به الان توجه کنیم . . ادامه دارد… 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @Karbala_1365
پر کن از باده ی چشمت، قدح صبــح مرا خود بگو من ز تــو سرمست شوم، یا خورشيــد...؟ شهید مدافع وطن #اسماعیل_سریشی ولادت همدان @Karbala_1365