هدایت شده از .
🌹یا ابا صالح المهدی (عج)
تنها آرزو نمی کنم که بیایی!
چون همه می دانند میآیی!❤️
آرزو می کنم وقتی می آیی!
چشمانم شرمسار نگاه مهربانت نباشد😔
🌸اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🌸
#امام_زمان
#سلام_امام_زمانم
#انتظار
#a
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❤️ دوشهیدی که عقدشان در آسمان بسته شد🕊🕊 ❤️ شهیده صدیقه رودباری🌹 ❤️ شهید محمود خادمی🌹 #عقد_آسمانی
🕊❤️🕊❤️🕊❤️🕊❤️🕊❤️🕊❤️
🌹شهیده صدیقه رودباری❤️
✍ در روزهای حضورش در سپاه بانه، فرمانده اطلاعات سپاه بانه ،#شهید محمود خادمی کم کم به او علاقه مند شد.محمود که قبل از آن در جواب به دوستانش که پرسیده بودند که "چرا #ازدواج نمی کنی؟" گفته بود:"هنوز همسری را که می خواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده ام .من کسی را می خواهم که پا به پای من در تمام فراز ونشیب ها ،حتی در جنگ با دشمن هم رزم من باشد ومرا در راه #خدا یاری دهد..."ولی محمود بعد از آشنایی با #صدیقه_رودباری تصمیم خود را گرفت وهمسر آینده خود را انتخاب کرد...
🍀28 مرداد سال 59، روزی بود که صدیقه ودوستانش خسته از مداوای مجروحین ودر حالی که پا به پای پاسداران دویده بودند،در اتاقی دور هم نشسته واستراحت می کردند.در همین هنگام دختری وارد جمع 3 نفره شان شد.صدیقه او را می شناخت.گاهی او را در کتابخانه دیده بود.آن دختر به بهانه ای اسلحه صدیقه را برداشت ومستقیم گلوله ای به سینه اش شلیک کرد.پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله به سرعت به سمت اتاق دویدند.محمود خادمی خود پیکر نیمه جان صدیقه را به بیمارستان رساند.او بیشتر از 3 ساعت زنده نماند و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسید.همانطور که در آخرین تماس تلفنی اش با خانواده اظهار داشت که "هیچ گاه به این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است..."
🌷پس از چند ساعت که از ان اتفاق دلخراش می گذشت،محمود با چهره ای غمگین وبرافروخته به جمع سپاهیان برگشت وبا حالت خاصی خبر شهادت او را اعلام کرد ودر آن جمع اظهار داشت"بچه ها من هم دیگه عمری نخواهم داشت.شاید خواست خدا بود که #عقد ما در دنیای دیگری بسته شود..."
🌹شهید محمود خادمی❤️
حدود 2 ماه بعد،در 14 مهر سال 59 ،محمود خادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه در حالی که داوطلب شده بود که دوست بیمارشان را به بیمارستان برساند،ماشینش توسط ضد انقلاب مورد حمله قرار گرفت .او تا اخرین گلوله خود مقاومت کرد.افراد مهاجم، غافل از این که او راننده ماشین نیست ،بلکه محمود خادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه است،پس از به شهادت رساندن وی برای خاموش کردن آتش خشم وکینه خود،قسمتی از صورت او رانیز با شلیک گلوله های تخم مرغی از بین بردند.وبه این ترتیب بود که محمود خادمی نیز پس از 2 ماه جدایی از صدیقه به او پیوست تا همانطور که خود گفته بود"عقدشان در دنیایی دیگر ودر آسمانها بسته شود..."
•• 🌿🌸
#کلام_شهیدان ....
❤️❣️ #شهیدمحسنحججی ❣️
یک طوری زندگی کن که خداعاشقت بشه اگه عاشقت بشه خوب تو رو خریداری میکنه.
❤️❣️ #شهیدمرتضیعطایی ❣️
یاامام رضا:توکه آخرگره رووامیکنی پس چرا امروزوفردامیکنی.
❤️❣️ #شهیدحسینمعزغلامی ❣️
تامیتوانیدبرای ظهوردعاکنیدکه بهترین دعا هاست.
❤️❣️ #شهیدمحمودرضابیضایی ❣️
شیعه به دنیا آمدیم که موثردرتحقیق ظهورباشیم.
❤️❣️ #شهیدجوادمحمدی ❣️
دراون دنیا جلوی بی حجاب هاوآنهایی که تبلیغ بی حجابی میکنند رامیگیرم.
❤️❣️ #شهیدمحمدهادیذوالفقاری ❣️
آمدم به عراق برای جنگ تا انتقام سیلی حضرت زهرا(س)رابگیرم.
❤️❣️ #شهیدرضاسنجرانی ❣️
نمازهایتان را اول وقت بخوانید که بهترین عمل است.
❤️❣️ #شهیدحسینمحرابی ❣️
هرجوان پسریادختری که نمازش رااول وقت بخواند شفاعتش میکنم.
❤️❣️ #شهیدحسنقاسمیدانا ❣️
ازراه واهداف انقلاب وسخنان امام خامنه ای دورنشوید.
دوست شهیدبابک نوری هریس:
یک روز قبل از سالگرد شهادت بابک بود،هرطور برنامه ریزی میکردم نمیتوانستم خودم را به مراسم برسانم.
ازاینکه کارها پیچیده شده بودن خیلی ناراحت بودم،باخودم میگفتم شاید بابک دوست نداره به مهمونیش برم.
شب موقع خواب دوباره یادم افتاد و گفتم:
خیلی بی معرفتی،دلت نمیخواد من بیام؟باشه ماهم خدایی داریم ولی بابک خیلی دوستت دارم بااینکه ازت دلخورم..😔
توی همین فکرا بودم که خوابم برد..
خواب بابک رو دیدم،بهت زده شده بودم ،زبونم بندامده بود.
بابک خونه ی ما بود.
میخندید و میگفت:چراناراحتی!؟
گفتم:بابک همه فکر میکنن تومردی.
گفت:نترس،اسیر شده بودم، ازاد شدم.
باهیجان بغلش کرده بودم و به خانوادم میگفتم:ببینید بابک نمرده،اسیر شده بود.
بابک گفت:فردا بیا مهمونیم.
گفتم:چه مهمونی !؟
گفت:جشن سالگرد ازادیم.
گفتم :ینی چی!؟
گفت:جشن ازادیم از اسارت دنیا.
بغضم گرفت شروع به گریه کردم،از شدت اشک صورتم خیس شده بود،ازخواب بیدار شدم.
با چشمام پراز اشک نماز صبح خوندم.
برخلاف انتظار تمام مشکلات حل شد ونفهمیدم چطوری رسیدم به مراسم بابک.😊
گفتم بابک خیلی مردی.
راوی:دوست شهید
#شهید_بابک_نوری_هریس
#شهید_امیر_حاج_امینی
#رمز_موفقیت
اگر به واسطه خونم حقی بر گردن دیگران داشته باشم
به خدای کعبه قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حیا نمیگذرم....
#معرفی_شهید
زندگینامه: امیر حاج امینی (۱۳۴۰ - ۱۳۶۵)
محمد ملاحسینی: امیر حاج امینی بیسیمچی گردان انصار لشگر ۲۷ در سال ۱۳۴۰ دیده به جهان گشود.
امیر حاج امینی از جمله دلاورمردان عرصه دفاع مقدس است. وی در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.
دو عکس از شهید امیر حاج امینی بیسیمچی گردان انصار از لشگر27 محمد رسول الله (ص)است، توسط آقای احسان رجبی به ثبت رسیده است.
این عکسها در تاریخ ۱۰ اسفند ماه ۱۳۶۵ و در کربلای شلمچه در جنوب کانال پرورش ماهی گرفته شده است. این دو عکس ازجمله تاثیرگذارترین عکسهای گرفته شده از شهدای دفاع مقدس است.
از مظلومیتش همین که هیچ مطلبی را در مورد زندگی نامه اش نمی یابی… .
ولی تاریخ شهادتش ۱۰ اسفند ماه ۱۳۶۵ و محل شهادتش کربلای شلمچه بوده است
وقتی می خواهند تصویری از شهید را به نمایش بگذارند، تصویر زیبای امیرحاج امینی با آن عروج ملکوتی وآرامش در چهره ولبخندملایم وزیبا بیش از هرچیز جلوه گر می شود
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#در_حوالـےعطــریــاس #قسمت_بیست_و_هفتم . #هوالحـــق . از خونه فاطمه سادات که اومدم بیرون دنیای جلوی
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_بیست_و_هشتم
مهسا داشت تلویزیون نگاه می کرد، محمد هم خونه نبود، رفتم تو اتاق مامان،
مامان سرش گرم لباسی بود که داشت برای من می دوخت ..
کنارش نشستم و دستاشو بوسیدم: سلام مامان جونم خسته نباشین که انقدر زحمت می کشین
رو سرم رو مادرانه بوسید و گفت: قربونت بشم عزیزم
پس دل این مادر طاقت نیاورد بیشتر از این به دخترش بی محلی کنه، فقط تو چشمای مهربونش خیره بودم..مادر چه نعمت بزرگی بود، از نگاه کردن بهش یک لحظه هم سیر نمی شدم ..
لبخندی رو لبش نشست و گفت: رفته بودی پیش بابات
آروم چشمامو رو هم گذشتم به نشانه تایید، نمیدونم چرا قلبم انقدر آروم بود ...ملاقات با بابا کار خودشو کرده بود ..دلم کم کم داشت از کاری که می خواستم انجام بدم مطمئن میشد ..
با اطمینان به چهره ی پر نور و مهر مامان نگاه کردم و گفتم: مامان جون ..من بیشتر فکر کردم .. با بابا هم مشورت کردم ..
با اوردن کلمه ی "بابا" بغض سعی داشت خودشو به چشمام برسونه
باهمون حالت آرومم همراه بغضی که سعی در پنهان کردنش داشتم ادامه دادم: به ملیحه خانم بگین جوابم مثبته ....
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_بیست_و_نهم
.
#هوالحـــق
.
باورم نمیشد که یک "بله" تونست مسیر زندگی مو عوض کنه ..
با یک بله، محرم شدم به عباس .. خودم هم نفهمیدم چجوری همه چیز سرعت گرفت ..
حتی نفهمیدم چرا عباس مخالفت نکرد .. چرا چیزی نگفت ..
عمو جواد دوستش حاج رضا رو آورده بود تا برای دو ماه یه صیغه ی محرمیت بین منو عباس خونده بشه و بعد دوماه عقد کنیم و بعدشم عروسی ..
خودم هم نفهمیدم اینا چجوری تا اینجا پیش رفتن .. انگار منو عباس هیچ نقشی نداشتیم ...
اما با این وجود من فقط به هدفم فکر میکردم و تا رسیدن بهش فقط دو ماه فرصت داشتم ...
کنار عباس رو مبل نشسته بودم همه مشغول حرف زدن بودن باهم اما من گوشه ی چادرمو با انگشتام به بازی گرفته بودم.. نیم نگاهی به عباس انداختم، خیلی جدی و با کمی اخم به زمین خیره بود، حدس میزدم به چی فکر می کنه
اما منم یه سوال بزرگ تو ذهنم بود اگه عباس از این محرمیت ناراضی بود پس چرا هیچ مخالفتی نکرد .. چرا هیچی نگفت ..
آه که از کارای این بشرِ خاص سر در نمیارم!
داشتم کلافه میشدم، این حرف نزدن عباس هم بیشتر نگرانم می کرد،
محمد اومد کنار عباس نشست و کمی سمت هر دومون خم شد و گفت: بزرگان مجلس اشاره می کنن عروس خانم و آقا دوماد اگه اینجا راحت نیستن میتونن تشریف ببرن تو حیاط یا تو اتاق باهم راحت حرف بزنن
عباس لبخندی زد و رو به محمد گفت: حرف چی بزنیم آخه!!
محمد با حالت خنده داری گفت: چه می دونم والا من تجربه ندارم، ان شاالله زن گرفتم میام تجاربمو در اختیارت قرار میدم
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_سی_ام
عباس خنده ای کرد و گفت: دعا کن که حالا حالا زن نگیرن برات که حالت گرفته میشه مثل من😏
با تعجب به عباس نگاه کردم، یعنی این بشر .... وای که کم کم داشت میرفت رو مخم، انقدر از وجود من ناراضیه که اینو میگه .. حالا خوبه میدونه که من دارم میشنوم😒
محمد که قیافه منو دید خندید و گفت: خب دیگه عباس جان توصیه می کنم فعلا همینجا بشینی، عروس خانم نگاهای خطرناک میکنه بهت
عباس سرشو چرخوند و یه دفعه غیرمنتظرانه چشم تو چشم شدم باهاش، رنگ نگاهش عوض شد با حالتی جدی نگاهشو ازم گرفت ..منم آروم نگاهمو به انگشتام دوختم ..
سریع از جاش بلند شد و محمد و مخاطب قرار داد: بهتره برم بیرون یه کم هوا بخورم
و بدون توجه به من رفت سمت حیاط ..
محمد برگشت منو که بی حرکت نشسته بودم و به رفتن عباس نگاه می کردم نگاه کرد و گفت: تو نمی خوای بری؟!
نگاهش کردم، شاید بهتر بود برم اینجوری هم کسی شک نمیکرد هم این که میتونستم حرفمو بهش بزنم و بگم چرا این کارو کردم
بلند شدم و چادر سفید گلدارمو رو سرم مرتب کردم، نگاهم به ملیحه خانم افتاد که با لبخندی زیبا منو نگاه می کرد، به طرف حیاط رفتم .. دمپایی مو پام کردم و از پله ها رفتم پایین، عباس لب حوض نشسته بود دقیقا همونجایی که شب خاستگاری نشسته بود،آرنجشو به پاهاش تکیه داده بود و سرشو بین دستاش گرفته بود، نفس عمیقی کشیدم که حجم زیادی از هوای یاس اطراف وارد ریه هام شد، آروم به سمتش قدم برداشتم و همونجایی نشستم که اونشب بودم با همون فاصله،
انگار متوجه اومدنم شد که سرشو بلند کرد و نگاه گذرایی بهم انداخت، دهنمو باز کردم که توضیحاتمو بگم که یک دفعه با صدای نسبتا بلندی گفت: من چی بگم به شما؟!
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه دارد…
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365
🌸سلام دوستان ✋
، بابت دیر قراردادن رمان در کانال #عذرخواهی میکنم...🌹
هدایت شده از یا حسین
🌺باسلام همه دعوتیم به
مراسم یادواره شهدای گمنام، پرستوهای بی نشانی که در حقیقت جاودان ترینند و ما با این همه نام گمنامیم..
پرستوهای خونین بالی که در شهرمان در دانشگاه آزاداسلامی ملایر برایمان مهمانی گرفته اند تا دوباره پیمان ببندیم که به خون پاکشان پای بندباشیم...
🍃زمان سه شنبه ۲۱ آبان
🍃ساعت ۱۸:۳۰
🍃مکان: مسجد دانشگاه
منتظرحضورسبزتان هستیم
شام هم مهمان شهداهستیم🌸
YEKNET.IR seyedrezanarimani.ir -ramazan9615-MiladEmamHasan(4).mp3
2.64M
💐ضربانم حسنه تاب و توانم حسنه
💐همه جا جار میزنم آرام جانم حسنه
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👌فوق زیبا
🌷 #دوشنبه_های_امام_حسنی
🌷 #شبتون_امام_حسنی
🌷 #التماس_دعا
فقط از #درس الفبا ؛
ح ُ س ِ ی ن ؛ را #بلدیم ...
أَمیرِی حُسَیْنٌ وَ نِعْمَ الاَْمیر
رَفیقی حُسیْنٌ و نِعمَ الّْرَفیق
شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی من😭❤️
@Karbala_1365
در این که خواهی آمد شکی نیست
اینکه من بیایم،باشم،ببینمت ..
همه اش شکی توأم با ترس است
که هر روز در وجودم بیشتر و بیشتر میشود
گناه من بیشتر میشود و ترس بیشتر :)
#آخرینامید