🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
همه چیز به نظر عادی می رسید. نگرانی ای که به دلم رخنه کرده بود، بیشتر شد. نفسی تازه کردم. ناگهان متوجه سکوت غیرعادی اطرافمان شدم. نه ماشینی و نه صدای بوقی و نه رهگذری.
نگاهی دقیق به اطرافم انداختم. رو به علی کردم و گفتم:
- خیلی عجیب است؛ چرا کسی در رفت و آمد نیست؟ یعنی چه؟ چرا خیابانها خلوت شده است؟! نکند محاصره مان کرده اند؟! هنوز حرفم تمام نشده بود که با صدای بلندی قلبم فروریخت و خشکم زد:
- ایست! دست هایتان را ببرید بالا! با ناله ای ضعیف و لرزان گفتم:
- على محاصره مان کردند!
چند مأمور ساواک که از کوچه و پشت درختانی که ما را زیر نظر گرفته بودند، با اشاره کسی که به ظاهر مأمور برق بود، به آرامی نزدیک ما می شدند. برادرم حسن، بی خبر از همه جا داشت به محل قرارمان نزدیک می شد. از دور او را دیدم و به او علامت دادم که برگردد. حسن با دیدن اوضاع مشکوک به سرعت از محل دور شد.
من و علی که خود را در محاصره دیدیم، دست پاچه شدیم. ساکم را برداشتم و به سرعت فرار کردم. على از یک طرف و من از طرف دیگر در کوچه پس کوچه ها دویدیم.
به هر کوچه که داخل می شدم، با مأمورانی که به من اخطار و فرمان ایست میدادند، روبه رو می شدم. وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود و نمی دانستم چه تصمیمی بگیرم. فقط میدویدم. بعد از تعقیب و گریز در چند کوچه، به خیابان اصلی که نهر باریکی متصل به شط در آن جریان داشت، رسیدم. قصد پریدن از نهر را داشتم که پایم لیز خورد و در آب افتادم. مأموران مثل گله گرگ محاصره ام کردند و من را از آب بیرون کشیدند و بر زمین خواباندند.
به سرعت از پشت به دست هایم دستبند زدند. یکی از آنها به طرف ساکم رفت و به خیال اینکه اسلحه همراه دارم، محتویاتش را روی زمین خالی کرد. مرا به صورت بر زمین خواباندند و چشم هایم را بستند.
چند لحظه بعد، دوباره اوضاع عادی بود و صدای مردم و ماشینها شنیده می شد. خیلی زود من و على را سوار ماشین کردند و به اداره ساواک در سیکلین بردند.
فریاد و ناله های دردناکی با چاشنی فحش و ناسزا فضای ساختمان را می لرزاند. با شنیدن نعرۂ آنهایی که شکنجه می شدند، انگار قلبم داشت از سینه بیرون میزد.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
من را بر صندلی نشاندند و از چپ و راست، با سیلی و مشت و لگد به جانم افتادند. آن قدر سیلی ام زدند که صورتم سرخ شد و دیگر درد ضربه هایی را که می زدند، حس نمی کردم. خون از بینی، دهان و ابروهای شکافته ام بیرون می زد.
چشمم از شوری خون به سوزش افتاده بود. چند دقیقه دست کشیدند. به خودم گفتم: خدا را شکر، تمام شد!....
*****
مردادماه ۱۳۵۰ بود و نزدیک به یک سال از دستگیری ام می گذشت. در این مدت نه تنها نور آفتاب، بلکه ستاره های شب را هم کمتر دیده بودم. بالاخره روز انتقالم از راه رسید.
هوای گرم و شرجی، کلافه کننده بود. چشم و دست بسته با دو مأمور سوار لندرور ارتشی شدم و به مقصد اهواز راه افتادیم. کم کم از شهر و سروصدای مردم و بوق ماشین هایی که صدای زندگی بود، دور و دورتر شدیم.
وقتی به اهواز رسیدیم، ماشین پشت در بزرگی ایستاد. ظاهرا دروازه ای باز شد و ماشین وارد محوطه ای شد. مأموران همراه، من را از ماشین پایین کشیدند. وارد ساختمانی شدیم. هوای خنکی به سروصورتم نشست. انگار دری از بهشت به رویم باز شده بود. از پله پایین رفتم. بعد از چند پله، دری باز شد و من را داخل اتاقی در زیرزمین بردند. آنجا بود که چشم هایم را باز کردند و من را در اتاق تنها گذاشتند و رفتند.
اتاق تاریک بود و هنوز چشمانم به تاریکی اطراف عادت نکرده بود. کف دستم را بر زمین زیر پایم کشیدم. موکت بود. هوای اتاق هم کمی خنک بود. مج دستهایم درد می کرد. آنها را مالیدم و پاهایم را کشیدم. بدنم خسته و کوفته بود. خدا خدا می کردم که دیگر شکنجه ام نکنند. نفسم را بیرون دادم و زمزمه کردم: خوش خیالی صالح!
شروع به خواندن آیات قرآن و دعا کردم.
زنجیرهای بسته به پاهایم بر زمین کشیده می شد و قريچ قريج صدا می کرد. فاصله زنجیرها از هم تقریبا نیم متر بود و نمی توانستم راحت راه بروم. چشمها و دستهایم بسته بود. نمی دانستم کجا هستم. از حرف های مأموران متوجه شدم که من را به دادگاه نظامی در منطقه لشکر ۹۲ زرهی اهواز می برند.
بالاخره با مأمورها داخل اتاقی رفتم. روی صندلی نشستم. چشم بندم را باز کردند. نور شدید اتاق اذیتم می کرد. چشم هایم را باز و بسته کردم تا به نور اتاق عادت کنند. سرم را برگرداندم و اطراف را نگاه کردم. چند ردیف صندلی پشت سرم چیده و چند نفر هم نشسته بودند، روبه رویم میزی بزرگ بود که چند صندلی پشت آن قرار داشت. صدای حرف زدن و قدمهایی که نزدیک میشد، توجهم را جلب کرد. به طرف صدا برگشتم. در باز شد و چند نظامی همراه چند لباس شخصی با تعدادی پرونده در دست وارد اتاق شدند. سرباز ایستاده در کنار در با صدای بلند داد زد: برپا؟
همه کسانی که در اتاق بودیم، سر پا ایستادیم. بعد از اینکه همه نشستند، قاضی دادگاه که نظامی بود، پرونده را باز کرد و با حالتی متعجب نام روی پرونده را خواند:
- صالح، معروف به دکسن.
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 9⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
قاضی دادگاه که نظامی بود، پرونده را باز کرد و با حالتی متعجب نام روی پرونده را خواند:
- صالح، معروف به دکسن.
سرش را بلند کرد، عینک ذره بینی اش پایین بود و چشمانش را که در گودی کاسه فرو رفته و مثل چشمان عقاب بود، به من دوخت و با دقت نگاهم کرد و گفت:
- اتهام هایت هم که یکی دو تا نیست؛ خرابکاری، اخلال در امنیت کشور، درگیری با مأموران، اعتصاب غذا هم که کرده ای.
تنم لرزید! سرم را پایین انداختم. آن قدر در دنیای غم هایم فرورفته بودم که چیزی جز صدای کسانی که حرف میزدند، نمی شنیدم. سروصداها و حرف ها همه ضد من بود. بعد از قاضی، دادستان شروع به تفهیم اتهاماتم کرد. وکیل فرمایشی هم حرفی در دفاع از من نداشت. همه چیز را از قبل بریده و دوخته بودند. در نهایت پس از یک ساعت قاضی نظامی دادگاه، حکمم را قرائت کرد
- صالح معروف به دکسن، به اتهام خرابکاری و اخلال بر علیه امنیت کشور به پانزده سال حبس محکوم می گردد.
حکم را که خواندند، چشمانم را بستم و نفسی کشیدم. انگار آرامشی را که به
دنبالش بودم، با این حکم به دست آوردم. میدانستم که دیگر از شکنجه خبری نیست. خدا را شکر می کردم که مسئولیت زن و بچه به گردن ندارم. هرچند انتظار حکمی بدتر از آنچه برایم صادر شد داشتم. بارها پس از شکنجه های بی شمار خودم را مقابل جوخه اعدام دیده بودم. در تمام مدتی که اتهاماتم تفهیم میشد، سرم پایین بود و خودم را به خدا سپرده بودم.
فردای آن روز با دست و پایی در زنجیر، سوار بر ماشینی که شیشه هایی مات داشت، به زندان کارون اهواز منتقل شدم. پس از رسیدن، من را به اتاقی بردند و روی صندلی نشاندند. هاج و واج به اطراف نگاه می کردم. پاسبانی زنجیر از دست و پایم برداشت و مأموری دیگر با دستگاه اصلاح موهای سر و ریشم را تراشید و روانه یکی از بندهای زندان کرد؛ بندی که همه قشر زندانی در آن بود؛ سیاسی، دزد، قاچاقچی، قاتل.
سلولم اتاقی بزرگ بود با تختهای آهنی متعدد دو طبقه روی هم، همه به تازه واردی با سر و صورتی متورم و چشمان کبود نگاه می کردند، حوصله حرف زدن نداشتم. خیلی آهسته دست به کمر دردناکم گرفتم، سلام کردم و روی تختی دراز کشیدم. چشمانم را بستم و خیلی زود خوابم برد.
پیگیر باشید...🍂
🍂
🔻 عشق به فرمانده
یادش بخیر!
#شب_های_عملیات که سربند توزیع می کردند. 🌹
✨ یا حسین،
✨ یا زهرا،
✨یا سیدالشهدا،
✨ یا...
نگاهی به سربند فرمانده گردان می کردیم، هر چه می بست همه می خواستن همون رو ببندند.
و همین کافی بود که مثلا #سربند "عاشقان کربلا" کمیاب شود.
🌸 #طـنـزجبهه..🌸
#خـواستگارے خواهر فـرمانده😂🌹
🍃🌱🍃
اومده بود از فرمانده
مرخصی بگیره
فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت:
(میخوای بری ازدواج کنی ؟)
گفت :
(بله میخوام برم خواستگاری)
فرمانده گفت:
(خب بیا خواهر منو بگیر‼️)
گفت :
(جدی میگی آقا مهدی❗️)
گفت:(به خانوادت بگو برن ببینن
اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو‼️)
اون بنده خدا هم خوشحال😍
دویده بود مخابرات تماس گرفته بود
به خانوادش گفته بود:
(فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️)
بچه های مخابرات مرده
بودن از خنده😂‼️
پرسیده بود :
(چرا میخندید؟ خودش
گفت بیا خواستگاری خواهر من‼️)
بچہها گفتن:
(بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه😂)
#شـهـیدمـهـدےزیـنالدّیـنـ🌹
#به_اعتراف_منابع_اهل_سنت
#تا_عید_غدیر
💢چند سوال ساده از #اهل_سنت
1ـ چرا تمامي #اصحاب پيامبر(ص) را عادل مي دانيد در حالي كه عده اي از آنها با امير المؤمنين (ع) جنگيدند؟
2ـ آيا صحابه اي همچون « طلحه، زبير، معاويه و ... » را كه با اميرالؤمنين عليه السلام جنگيدند، #دشمن خدا مي دانيد؟
✅پس چرا در منابع خودتان این حدیث صحیح را از پیامبر نقل کرده اید؟👇👇
قال رسول الله (ص): «عادى الله من عادى عليا».
رسول خدا (ع)فرمودند: هر كسي با علي #دشمني كند، دشمن خداست.
الباني بعد از نقل اين #روايت مي نويسد: سند اين روايت صحيح است
✅آدرس دقیق از کتاب اهل سنت👇
📚صحيح الجامع الصغير و زيادته، ج2 ، ص 735 ، ح 3966
💢کینه ای نباشیم
🌸امام صادق(ع):
✨کینهی شخص مؤمن، یک لحظه است و زمانی که از برادر خود جدا شد، در دل خود کینهای نسبت به او نگه نمیدارد؛ اما کینهی شخص کافر، همیشگی است.
📚بحار الأنوار، ج۷، ص ۲۱۱
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
آن سفر کرده که صد قافله دل هــمرہ اوست هــر کجا هــست خدایا به سلامت دارش . . . 💠14 تیرماه سالروز
🔴چه کسی نگذاشت سرنوشت گروگانها معلوم شود؟!
🌷سال 1370 در جلسهای محرمانه در مرکز مطالعات وزارت امور خارجه، نشستی با حضور نمایندة ایران، نماینده ای از لبنان و نمایندهای از سفارت آلمان درخصوص پرونده 4 گروگان ایرانی حاج احمد متوسلیان، سیدمحسن موسوی، تقی رستگار و کاظم اخوان برگزار شد.
نماینده لبنانی فردی به نام عمار بود که به محض ورود، با مشاهده فردی ایرانی که در آن زمان مسئولیت پرونده گروگان ها را برعهده داشته، اقدام به خروج از جلسه می کند و می گوید:
- چه کسی این را به جلسه آورده است؟ او نمی گذارد کار به نتیجه برسد. با بودن او، من در این جا نمی مانم.
و قصد رفتن داشت که مقامات وزارت خارجه از او خواهش کردند بماند و ماند.
عمار ماوقع آن جلسه را این گونه تعریف کرد:
🌷نماینده سفارت آلمان در حاشیه بحث به نماینده ایران گفت:
- طرف اسرائیلی حاضر است درقبال اطلاعاتی از ران آراد خلبان اسرائیلی، فیلمی را بدون مشخص بودن زمان و مکان، به ایران ارائه بدهد که نشان میدهد 3 تن از این افراد زنده هستند و در فیلم صحبت میکنند.
با اینحرف، فرد حاضر در جلسه که همواره بر زنده بودن گروگان ها تاکید داشته و نقش کلیدی در به نتیجه رسیدن یا نرسیدن این پرونده دارد، جلسه را به هم میزند و در چرخشی 180 درجه، میگوید:
- اینها همه شایعه است. شما دروغگو هستید و می خواهید ما را فریب بدهید. ما می دانیم گروگان هایمان شهید شدهاند.
نماینده سفارت آلمان هم سریع جمع می کند و می رود.
و همه می مانند او که تا دیروز اگر کسی می گفت آنها شهید شده اند، محکم جلویش می ایستاد، چرا با عنوان کردن شهادت آنها، جلسه را به هم زد و نگذاشت به نتیجه برسد؟
📚مراسم بیستوپنجمین سالگرد ربایش 4 دیپلمات ایرانی، در سالن اجتماعات وزارت ارتباطات و فن آوری اطلاعات 14/4/1386
ذاکراهل بیت
🌹 #شهیدرضا_داروئیان🌹
🍃تولد:1345/9/24
محل تولد:تبریز
🌹شهادت:1367/2/5
محل شهادت: #شلمچه
محل دفن:گلزار شهدای تبریز
مسئولیت:#فرمانده گروهان سوم از گردان سید الشهدا مکانیزه #لشکر31عاشورا
🍃🌷🍃
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #شهادت... گاهی عشق عاشقیش را به رنگ خون نشان میدهد❣ 🌸.... @Karbala_1365
🌸 #بالبخندشهدا...🌸
🌾به یاد دو برادر
🌾حسن (۱۵ ساله)
🌷گفت مادر, هر چی تو بخواهی به تو می دهم, بیا دستت را ببوسم, برای رضای خدا فقط یک امضا کن...
گفت بابا, اگه پسرت رو دوست داری, امضا کن...
بلاخره امضا را گرفت, چند هفته کازرون اموزش دید, بعد هم رفت برای عملیات رمضان.
یه سر و گردن از بقیه کوتاه تر بود, حال و هوای خوشی داشت, دایم در حال ذکر بود, شب ها در گوشه ای به نماز می ایستاد و ذکر می گفت.
یه روز گفت من می خواهم برم اهواز!
گفتم اهواز چه خبره؟
گفت می خواهم عطر بخرم, اخه شنیدم امام حسین(ع) وقتی به جنگ می رفت خودش را خوش بو می کرد!
زمان حمله مثل مرد می جنگید. چهره اش نورانی شده بود. می گفت به پدرم بگویید پسرت یک مرد بود و مثل مرد جنگید...
تیری سرش را شکافت.گفت یا حسین, یا حسین, یا مهدی... بعد شهید شد!
🌷 سن وسالى چندان نداشت. نشان مردى او لباس رزم و دستان بى ترديدش در قبضه سلاح بود.
خورشيد به رسم حسادت از روى زيباى او چون گدازه آتش مى تابيد و
او در گرماى مرگ با خنده زيبايش به مرگ مى خنديد.
ان روز مردى را، در قد و قامت مى ديدم و براى انتخاب بهترين ها به قامت مى سنجيدم، اما با رشادت و شهادت جوانانى چون حسن دريافتم ان روزها مردى به غيرت و قدربود و من در اشتباه.
حسن را در مرحله اول عمليات رمضان
به لحاظ سن وسال و چثه كوچك به كار نگرفتم و او در چادر مهمات ماند.
اما دو روز بعد از مرحله اول عمليات از
سوى فرماندهى تيپ ( سردار رودكى )
ماموريت مجدد حمله به خط دشمن را دريافت کردم.
با باقى مانده گردان در اوج خستگى مهيا شديم. اين بار نيز از حضور حسن خودارى كردم.
اشك او در سايه ابرويش و غم او بر گونه هايش هويدا بود.
اصرار كرد و اصرار. به او گفتم (بچه)
برو يك كوله گلوله ار پى جى بيار و دم
دست خودم باش.
شب هنگام. به قلب تاريكى دشت زديم. دشمن منتظر امدن ما بود. در فرصتی كوتاه ميدان مين چيده بود و مسلسل هاى چهارلول را بر سطح زمين آرايش داده بود.
در گیرى شروع شد كافى بود فقط سى سانت از زمين جدا شوى تا گلوله
اى بر قلبت بوسه زند.
و در آن معركه و جنگ نابرابر گلوله اى بر تن حسن بوسه زد.( به روایت حاج نادر زارع)
🌾حسین(۱۸ ساله)
🌷هفت ماه از شهادت حسن می گذشت. چهارشنبه ۶۱/۱۲/۲ بود که حسین امد, توی دستش دو تا هدیه بود. گفتم این ها چیه!
گفت:این عیدی بابا, این عیدی مامان!
هنوز در هیجان این عیدی های بی موقع بودیم که گفت:پدر, مادر, من اگه شهید شدم, کسی بهم دست نزنه, کسی غسلم نده!
پنجشنبه برای ماموریت رفت کازرون, گفت فردا میام.
جمعه شد نیامد. دلم شور می زد گفتم یه گوسفند نذر سلامتیش!
شنبه خبر اوردند, در یک حادثه انفجار در کازرون حسین و یازده پاسدار دیگه شهید شدند. حسین سوخته بود. نمی شد به او دست زد, نمی شد غسلش داد...
🌾🌷🌾
🌸هدیه به شهیدان
#حسن_وحسین_پژمان
#صلوات🌸
حسن:(تولد:۱۳۴۶/۴/۱۵)
روستای محمودیه-شیراز (شهادت:۱۳۶۱/۵/۳)
حسین:(تولد:۱۳۴۳) (شهادت:۱۳۶۱/۱۲/۱۲)
🌷🌹🌷🌹🌷
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🌸🍃✨🍂🌸
🍂🌸
🌸
#بازپنجشنبه_ویادشهدا...🌹
🌸
🍂🍃✨
🌸🍂🍃✨🌸🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌹 #شهیدمیرحسینی جانشین #لشکر۴۱ثارالله بود
❣اودرهرعملیات فقط یک بلندگو دستی داشت و همراه اولین گردان به خط میزد وبا بلندگو انچنان رجز خوانی میکرد که فکر میکردی ، در وسط خیابان سخنرانی دارد وهیچ زمان سرش را درمقابل دشمن خم نکرد و #سردارسلیمانی در وصفش فرمود:" میرحسینی هر جا بود ترس معنا نداشت وهیچ بسیجی که همراهش بود نمیترسید و به تنهایی یک لشکر بود."✨
🌷خودش میدانست که چه موقع رفتنی هست
درعملیات #کربلای۴ در امرصاص او را دیدم
با بیسیم چی هایش نشسته و داره یک کمپوت
را باز میکنه تا لبی تر کند و از همه طرف تیر می آمد از او سوال کردم حاجی وضع چه هست؟
باخونسردی گفت:"چه بکشیم و چه گشته شویم
در هر دو صورت پیروزییم."
🌹میدانست که رفتنی نیست تا درشب عملیات #کربلای۵ خودش گفت این آخرین عملیاتی است
که درخدمت شما هستم... وهمان طور هم شد...
او در همان شب اول آسمانی شد تا #شلمچه تا قیامت نتواند فراموشش کند .🌹
✨در #شلمچه چراغی راهنما شد که هرکس خودش را گم کرد او راهنمایش باشد مثل قبل که راهنمای بسیجی ها بود.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂