eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
911 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊 #خاطرات_روزهای_عاشقی 🕊 #هفتادو_دومین_غواص👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۰ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾هنوز گرد و غبار خودروی بر زمین نخوابیده بود که سر و کله سه نفر که سوار بر موتور تریل بودند پیدا شد. قیافه خسته و خاک آلود آنان نشان می‌داد که مسافت زیادی را طی کرده اند. نفر جلویی موتور را روی جک زد و چفیه را از صورتش گرفت. حاج‌محسن آهسته گفت: مثل اینکه بازم مهمون داریم. جلوتر رفتیم، از بچه‌های عملیات لشکر بود و از دوستان دوران کودکی من ، با و یکی دیگر که تا آن موقع ندیده بودمش. رضا حمیدی نور و پولکی صورت و پیشانی حاج محسن را بوسیدند و خوش و بشی بامن کردند. نفر سوم کم سن و سال و محجوبی بود که یک عینک ذره بینی و به اصطلاح، ته استکانی، او را از بقیه متمایز می‌کرد. او هم از دور سرش را به علامت سلام تکان داد اما جلو نیامد. حمیدی نور سر صحبت را باز کرد: از عملیات به این ور شما را ندیده بودیم. پاک دلمون واسه هر دوتون تنگ شده بود. گفتیم یه شب خدمت شما باشیم و گپی بزنیم. توی راه این دوست عزیزمون هم با التماس از ما خواست که بیاریمش به غواصی. وقتی داشتیم می آمدیم از حرفاش اینجور پیدا بود که دلش خیلی می‌خواست به جمع شما ملحق بشه. گفت که توی واحد مخابرات کار میکنه اما دلش توی آبه. چیز دیگه هم می گفت. مثل اینکه خواب دیده یکی از دوستان شهیدش بهش گفته برو غواصی...🕊❣ 🍃جمله آخر حمیدی نور شوری به دلم انداخت. دست حاج محسن را گرفتم و هر دو به طرف تازه وارد حرکت کردیم و بی مقدمه پرسیدم: اسمت چیه؟ گفت: . گفتم:چی خواب دیدی؟ حرفی نزد. فقط عینکش را از صورتش برداشت و دستهایش را بالای پیشانی اش سایه کرد و به زمین خیره شد. دست های او را به دور دستانم حلقه کردم و عینکش را توی صورتش نشاندم و بوسه ای بر پیشانیش زدم و با صدای بلند خطاب به گفتم:که یک لباس غواصی اندازه مهمون عزیز ما از تدارکات بگیر. ✨ 🌾آن شب در حاشیه و در کنار یک بوته 🍃 با دو یار قدیمی اطلاعاتی و آن میهمان جوان، پرنده خیال را به در افق های و فرستادیم.🕊 ذکر گذشته، وقتی که با نواختن نی توسط در دل شب هماهنگ می شد، سوز هجران ، تا اعماق وجودمان می‌نشست…💔🍂 … 🍂_____________________ پ.ن: علیرضاشمسی پور ، روای شهدای کربلای۴ و جستجوگرنوری بود که داغ مردم بی پناه سوریه و زجر و رنج کودکان سوری دلش را سوزانده بود، خواب و خوراک نداشت، نه ایام جشن و عید می شناخت و نه شب و روزی، مدتی در جستجوی آرامش حقیقی به عنوان به سوریه می رود، اما گویا نوای شهادت از جایی دیگر به گوشش می رسد، باز می گردد و نامه شهادتش را هنگام تفحص یاران شهیدش در پنجوین عراق در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵ ، به دست می گیرد، جایی که در آخرین تماسش گفت: "اینجا شهید باران است..." …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۲ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾میدانستم که هر چقدر هم نیروی کار آمد و با انگیزه داشته باشم بالاخره عامل تعیین کننده برای حضور آنها در عملیات پیش رو، لباس غواصی است که تا آن زمان فقط ۷۵ دست لباس تحویل شده بود. در تکاپوی برگشتن به جبهه بودم که از با حاج محسن تماس گرفتم. حاج محسن گفت:امروز هواپیماهای دشمن، محل استقرارمان را در بمباران کردند. و انگار که از آن سوی تلفن نگرانی را در چهره ام دیده باشد گفت:بمباران خوشه ای شدیم. یک بمباران خیلی گسترده. اما فقط ۳ تا دادیم و الحمدالله گردان سراپاست. پرسیدم: اون سه نفر کیان؟ گفت:همون سه تا مهمان چند شب پیش که اومده بودن غواصی. " ، و ." پرسیدم:روحیه بچه ها چطوره؟ گفت: خوبه ، یه تعدادی هم دادیم. گفتم:برای تشییع شهدا تعدادی رو بفرست همدان خودت هم بیا. قبول نکرد و گفت:بچه ها رو میفرستم اما خودم میمونم همینجا توی منطقه. روز بعد تعدادی از بچه های غواصی همراه پیکرهای حمیدی نور، پولکی و محرابی به همدان آمدند. مردم با وجود تهدید به بمباران شهر توسط هواپیماهای عراقی، برای تشییع جنازه به شکل گسترده ای آمدند و شعار "جنگ ،جنگ، تا پیروزی" سردادند و تابوت سه را روی دستهایشان را بلند کردند.🌹 در مسیر تشییع وقتی که از کنار سر گذر(محل دوران کودکی ام) عبور می کردیم، یاد روزهایی افتادم که با دوقلوهای درویش‌خان توی این کوچه ها شیطنت می کردیم. درویش‌خان جلوتر از تابوت می رفت و می گفت:"بلندگو لا اله الا الله"🌺 ما هم با بچه های غواصی پشت سر تابوت ذکر می گفتیم و می آمدیم. همان جا بچه ها تعریف کردند که پیکر را بدون سر پیدا کرده بودند. می‌گفتند که وقت بمباران او به حالت ، پیشانی بر زمین گذاشته بود. در میان ما همزاد دوقلوی رضا هم بود. با سری پایین و افتاده که با کسی حرف نمی زد. انگار که روح او هم با جفت دوقلویش روز قبل، از بدن جدا شده بود. درست مثل که حالا بعد از چهل روز پس از برادرش، ، در به او پیوسته بود.🕊🌹 تشییع که تمام شد به قصد دلجویی سری به خانه سه شهید زدیم. در جمع ما چند نفر مجروح بمباران هم بودند که یا زخمشان سطحی بود، یا مثل شعبان تیموری راضی نمی شدند که به بیمارستان یا حتی منزل خودشان بروند. وقتی جریان این مجروح را برای مادرم تعریف کردم، عزیز گفت: "خُب بیارش منزل ما. اینجا هم مثل خونه خودشه." شعبان هم که زخم پایش عفونت کرده بود حاضر شد که مثل برادرم تا زمان مداوا توی خانه ما بماند و مادرم او را درمان کند. بعد از هماهنگی و کسب اجازه از ستاد لشکر، اتوبوسی از استانداری گرفتیم و با بچه ها آزمون قم شدیم. اما اول در مسیر، سری به پدر معنوی بچه های استان همدان، ، امام جمعه زدیم. من که از پیش با ایشان برادر شده بودم، به بچه ها گفتم:این فرصت را از دست ندهید و با این مرد خدا بخوانید. حاج آقا خواست که بیشتر پیش او باشیم.♥️ گفتیم:عازم هستیم و می‌خواهیم به خدمت برسیم.… … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄