eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
911 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸 #معرفی_شهدا...🌸 🌹شهید #حاج_حسن تاجوک🌹 تاریخ ومحل تولد: 6/1/1340 ملایر تاریخ ومحل شهاد
🌸 ..🌸 🌹سردارشهید 🌹 🌷 در به دنیاآمد. کودکی اش در محیطی آکنده ازمعنویت سپری شد.در سال 1346 جهت جهت تحصیل قدم به دبستان نهاد واین مرحله را از آغاز تا پایان باهوش و ذکاوتی که داشت به خوبی پشت سرگذاشت. حسن از همان ابتدا علاقه ای وافر نسبت به به سالارشهیدان حضرت حسین(ع) در دل داشت و در جلسات عزاداری مولایش با شور و شوق شرکت می کرد. در سال 54 وارد دبیرستان شد ودر این هنگام بود ذهن فعال او اوضاع سیاسی و اجتماعی جامعه را به خوبی درک می کرد. در جریانات فعالانه شرکت داشت به نحوی که چندین مورد به دست عوامل شاه مورد ضرب و شتم قرارگرفـت.وقتی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید ، با عشقی عجیب به دیدار محبوب خود در شتافت که درآنجا بخاطر شوق به این دیدار به زیر ماشین رفت اما با کمال تعجب صدمه ای به او نرسید. در آتشی که مزدوران ضد انقلاب در کردستان به پا کرده بودند جانانه حضوریافت وتا اوایل شروع جنگ تحمیلی در آنجا مشغول مبارزه با آنها شد. با زبانه کشیدن شعله جنگ به جبهه نبرد علیه کفار بعثی شتافت واینگونه صفحه ای دیگر از دفترمبارزات خود را ورق زد. در فروردین ماه سال 60 جهت به شهر آمد اماسریع پس ازاین امربه جبهه برگشت وماهها در آنجا ماند. در سال 61 به اتفاق تعدادی از فرماندهان جهت شناسایی منطقه جدید در رفته بودند که با برخورد به کمین دشمن و درگیری ، برادران : و به می رسند برادر حاج رضا مستجیری به ا درمی آید و به شدت می شود و عراقی ها به خیال اینکه او شهید شده رهایش می کنند وبعد از یکی دو روز توسط نیروهای خودی به عقب منتقل می شود. رشید حاج حسن تاجوک در حالی که جراحات بسیاری را در بدن داشت ، زخم ماندن در این تاب از کفش برده بود تا اینکه سرانجام پس از سالهای متمادی حضورش در جبهه ها و ایثار و فداکاریهای بی شمار در تاریخ اول ۶۷ نماز عشق را در محراب خون سلام گفت و به دیار معبود شتافت.❣ 🌸روحش شادو راهش پررهرو🌸 🌸.... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌷بعد از 16 سال جنازه اش را آوردند. خودم توی گلزار شهدای دفنش کردم. عملیات با بدن مجروح اسیر شد. برده بودنش بیمارستان بغداد. همونجا شهید شده بود، با لب تشنه. بعد از این همه سال هنوز سالم بود. سر، صورت و محاسن از همه جا تازه تر. یاد شبهای جبهه گردان تخریب افتادم. بلند می شد لامپ سنگر رو شل می کرد همه جا که تاریک می شد شروع می کرد به خوندن :«حسینم وا حسینا.» می شد بانی روضه امام حسین عليه السلام . آخر مجلس هم که همه اشکاشون رو با چفیه پاک می کردند اشکاشو می مالید به صورتش. ✨دلیل تازگی صورت و محاسنش بعد از 16 سال همین بود اثر امام حسین عليه السلام . 🌺راوی: از لشکر 17 علی ابن ابی طالب عليه السلام
❣﷽❣ 💖(فوق العاده زیبا) 7⃣3⃣ آیینه ورزان (راوی:حجت الاسلام اسلامی فر) چندسالی است که برای تبلیغ از طرف حوزه علمیه ی به منطقه ی دماوند می روم. ماه رمضان ومحرم رادرخدمت اهالی باصفای روستای آیینه ورزان هستم. به دلیل ارادتی که به شهدا دارم همیشه روی منبر از آن ها یادمی کنم. اولین روزهایی که به این روستا آمدم متوجه شدم مردم مؤمن اینجا پانزده شهید تقدیم اسلام وانقلاب کرده اند. من همیشه ازشهدا برای مردم حرف می زنم و نام شهدای روستارا روی منبر می برم.اما برای من عجیب بود. وقتی به نام شهیداحمـ🌹ــد علی نیری می رسیدم مردم بسیارمنقلب می شدند! چرام ردم بایاد این شهید این گونه اند؟ مگر او که بوده؟! ازچندنفر قدیمی های روستا سؤال کردم. گفتند : اودر اینجا به دنیا آمد اما ساکن تهران بود. فقط تابستان ها به اینجا می آمد و حتی این سال های آخر هم کمتر احمـ🌹ــد علی را می دیدیم. ✨✨✨ اما نمی دانیدکه این جوان چه انسان بزرگی بود. هرچه خوبی سراغ داشتیم در وجود او جمع بود. یکی ازقدیمی های روستا که از مالکان بزرگ منطقه و از بزرگان دماوند به حساب می آمد را دیدم. به ظاهراهل مسجدو...نبود.جلورفتم و سلام کردم. گفتم:ببخشیدشما از خاطره ای داری؟ نگاهی به من کرد و باتعجب گفت:احمدعلی رومیگی؟! با خوشحالی حرفش را تأییدکردم. نگاهی به چهره ام انداخت. اشک درچشمانش حلقه زد. چندبا رنام او را تکرارکرد و شروع کرد با صدای بلندگریه کردن! ناراحت شدم. کمی که حالش سرجا آمد دوباره سؤالم را مطرح کردم. بابغضی که درگلو داشت گفت:«احمـ🌹ــد را نه من شناختم،نه اهالی اینجا،نه هیچ کس دیگر. احمـ🌹ــد را فقط خدا شناخت. احمـ🌹ــد یک فرشته بود در لباس انسان.او مدتی به اینجا آمد تا بچه های ما و اهالی این منطقه خدا را بشناسند و از وجود او استفاده کنند.» دوباره اشک ازچشمانش جاری شد. بعدادامه داد : وقتی احمـ🌹ــدعلی به اینجا می آمد همه ی بچه ها را جمع می کرد. آن هارا می برد مسجد و برایشان صحبت می کرد. قرآن به بچه ها یاد می داد.احکام می گفت.بابچه هابازی می کرد و... بیشتر این بچه ها از لحاظ سنی از احمدعلی بزرگتر بودند اما همه او را قبول داشتند. ✨✨✨ همه اهالی او رادوست داشتند.احمـ🌹ــد استاد جذب جوان ها به مسجد و خدا و دین بود. بچه ها دور او در مسجدجامع آیینه ورزان جمع می شدند و یک لحظه از او جدا نمی شدند.خیلی ازاهالی اینجا را احمـ🌹ــدعلی هدایت کرد.چندتا از آن ها راه خدا و دین را رفتند و بعد از احمـ🌹ــد شهیدشدند. یادش به خیراحمـ🌹ــدچه آدمی بود.مابزرگترها هم تحت تأثیر او بودیم. نمی دونید چه گوهری ازدست رفت! خدا می داند وقتی توی این کوچه وباغ ها راه می رفت انگارهمه در و دیوار به اوسلام می کردند! پیرمرد اینها را گفت و دوباره اشک ازچشمانش جاری شد. همسر همین آقاوقتی اشک ریختن شوهرش را دید با تعجب پرسید:حاج آقاچی شده؟! من پنجاه ساله باحاجی زندگی می کنم. تا به حال ندیدم حاجی گریه کنه ! شما چی گفتید که اشک حاجی رو در آوردید!؟ خلاصه سراغ هر کسی ازقدیمی های این روستا رفتم همین ماجرا بود.کوچک وبزرگ از احمـ🌹ــدآقا به نیکی یاد می کردند.حتی بعضی ازبچه ها احمـ🌹ــد آقا را می شناختند. می گفتند از پدرمان شنیدیم که آدم خیلی خوبی بوده و... ...
💝 🍃 یک سال و خورده‌ای بود که از سوری برگشته بود. توی این مدت خودش را به هر آب و آتشی زده بود تا دوباره اعزامش کنند.اما نمی کردند. بهش می گفتند: "یک بار رفتی کافیه .همین هم از سرت زیادی بود. نیروی تازه کار و دوباره اعزام به سوریه⁉️ محاله." عین خیالش نبود. به هر کسی که فکرشو بکنی رو مینداخت. پیش هر کسی که فکرش را بکنی می رفت و به او التماس می کرد. اما دریغ از یک ذره فایده.😞 بی قرار شده بود. ناآرام شده بود. مثل مرغ سرکنده شده بود. نمی توانست یک لحظه هم نرفتن به را توی ذهنش تصور کند. شنیده بود لشکر هم نیرو می فرستند سوریه به ذهنش رسیده بود که از این طریق برود. برای همین رفت دنبال کار اش. می خواست زندگی و بارو بندیل را جمع کند و بیاید ساکن قم بشود‼️ فقط برای همین مسئله; به سوریه.اما نشد. یک بار هم که با یکی از دوستانش رفته بود مشهد، افتاد دنبال اینکه خودش را جا بزند و با بچه های برود سوریه.😥😲 اما همان هم نشد. رفیقش به او گفت:" محسن، چته تو؟🤨 میدونی داری چیکار می کنی؟" جواب داد: "آره. می خوام اونقدر این درو بزنم تا بالاخره در رو به روم باز کنن."😌 ❇️❇️ بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی." می‌گفت: "مامان نارنجک می‌افتاد نزدیکم، منفجر نمی‌شد. گلوله از بیخ گوشم رد می‌شد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی."😔 ماه ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد. می‌خواست آنجا ازم بگیرد که دوباره به رود سوریه یک روز وسط کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخونم دیدی یه دفعه را آوردند توی حرم. مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت. از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟" گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته." محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "می بینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام بشه؟" مدام بهم میگفت: "مامان اگه بدونی تو چه خبره و تکفیری ها چه بلاهایی دارن سر مردم میارن، خودت از من می خواهی که برم." توی آن سفر مدام به عروسم می‌گفت: "به مادرم بگو برا و برای دعا کنه." شب یکدفعه وسط برایم داد... @Karbala_1365
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۲ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾میدانستم که هر چقدر هم نیروی کار آمد و با انگیزه داشته باشم بالاخره عامل تعیین کننده برای حضور آنها در عملیات پیش رو، لباس غواصی است که تا آن زمان فقط ۷۵ دست لباس تحویل شده بود. در تکاپوی برگشتن به جبهه بودم که از با حاج محسن تماس گرفتم. حاج محسن گفت:امروز هواپیماهای دشمن، محل استقرارمان را در بمباران کردند. و انگار که از آن سوی تلفن نگرانی را در چهره ام دیده باشد گفت:بمباران خوشه ای شدیم. یک بمباران خیلی گسترده. اما فقط ۳ تا دادیم و الحمدالله گردان سراپاست. پرسیدم: اون سه نفر کیان؟ گفت:همون سه تا مهمان چند شب پیش که اومده بودن غواصی. " ، و ." پرسیدم:روحیه بچه ها چطوره؟ گفت: خوبه ، یه تعدادی هم دادیم. گفتم:برای تشییع شهدا تعدادی رو بفرست همدان خودت هم بیا. قبول نکرد و گفت:بچه ها رو میفرستم اما خودم میمونم همینجا توی منطقه. روز بعد تعدادی از بچه های غواصی همراه پیکرهای حمیدی نور، پولکی و محرابی به همدان آمدند. مردم با وجود تهدید به بمباران شهر توسط هواپیماهای عراقی، برای تشییع جنازه به شکل گسترده ای آمدند و شعار "جنگ ،جنگ، تا پیروزی" سردادند و تابوت سه را روی دستهایشان را بلند کردند.🌹 در مسیر تشییع وقتی که از کنار سر گذر(محل دوران کودکی ام) عبور می کردیم، یاد روزهایی افتادم که با دوقلوهای درویش‌خان توی این کوچه ها شیطنت می کردیم. درویش‌خان جلوتر از تابوت می رفت و می گفت:"بلندگو لا اله الا الله"🌺 ما هم با بچه های غواصی پشت سر تابوت ذکر می گفتیم و می آمدیم. همان جا بچه ها تعریف کردند که پیکر را بدون سر پیدا کرده بودند. می‌گفتند که وقت بمباران او به حالت ، پیشانی بر زمین گذاشته بود. در میان ما همزاد دوقلوی رضا هم بود. با سری پایین و افتاده که با کسی حرف نمی زد. انگار که روح او هم با جفت دوقلویش روز قبل، از بدن جدا شده بود. درست مثل که حالا بعد از چهل روز پس از برادرش، ، در به او پیوسته بود.🕊🌹 تشییع که تمام شد به قصد دلجویی سری به خانه سه شهید زدیم. در جمع ما چند نفر مجروح بمباران هم بودند که یا زخمشان سطحی بود، یا مثل شعبان تیموری راضی نمی شدند که به بیمارستان یا حتی منزل خودشان بروند. وقتی جریان این مجروح را برای مادرم تعریف کردم، عزیز گفت: "خُب بیارش منزل ما. اینجا هم مثل خونه خودشه." شعبان هم که زخم پایش عفونت کرده بود حاضر شد که مثل برادرم تا زمان مداوا توی خانه ما بماند و مادرم او را درمان کند. بعد از هماهنگی و کسب اجازه از ستاد لشکر، اتوبوسی از استانداری گرفتیم و با بچه ها آزمون قم شدیم. اما اول در مسیر، سری به پدر معنوی بچه های استان همدان، ، امام جمعه زدیم. من که از پیش با ایشان برادر شده بودم، به بچه ها گفتم:این فرصت را از دست ندهید و با این مرد خدا بخوانید. حاج آقا خواست که بیشتر پیش او باشیم.♥️ گفتیم:عازم هستیم و می‌خواهیم به خدمت برسیم.… … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#سردارشهیدحاج‌حسن‌تاجوک تویــی.. که در سفر عشق... خطِ پایانــی.... #قیصرامین‌پور .............
🌸 ..🌸 🌹سردارشهید 🌹 🌷 در به دنیاآمد. کودکی اش در محیطی آکنده ازمعنویت سپری شد.در سال 1346 جهت جهت تحصیل قدم به دبستان نهاد واین مرحله را از آغاز تا پایان باهوش و ذکاوتی که داشت به خوبی پشت سرگذاشت. حسن از همان ابتدا علاقه ای وافر نسبت به به سالارشهیدان حضرت حسین(ع) در دل داشت و در جلسات عزاداری مولایش با شور و شوق شرکت می کرد. در سال 54 وارد دبیرستان شد ودر این هنگام بود ذهن فعال او اوضاع سیاسی و اجتماعی جامعه را به خوبی درک می کرد. در جریانات فعالانه شرکت داشت به نحوی که چندین مورد به دست عوامل شاه مورد ضرب و شتم قرارگرفـت.وقتی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید ، با عشقی عجیب به دیدار محبوب خود در شتافت که درآنجا بخاطر شوق به این دیدار به زیر ماشین رفت اما با کمال تعجب صدمه ای به او نرسید. در آتشی که مزدوران ضد انقلاب در کردستان به پا کرده بودند جانانه حضوریافت وتا اوایل شروع جنگ تحمیلی در آنجا مشغول مبارزه با آنها شد. با زبانه کشیدن شعله جنگ به جبهه نبرد علیه کفار بعثی شتافت واینگونه صفحه ای دیگر از دفترمبارزات خود را ورق زد. در فروردین ماه سال 60 جهت به شهر آمد اماسریع پس ازاین امربه جبهه برگشت وماهها در آنجا ماند. در سال 61 به اتفاق تعدادی از فرماندهان جهت شناسایی منطقه جدید در رفته بودند که با برخورد به کمین دشمن و درگیری ، برادران : و به می رسند برادر حاج رضا مستجیری به درمی آید و به شدت می شود و عراقی ها به خیال اینکه او شهید شده رهایش می کنند وبعد از یکی دو روز توسط نیروهای خودی به عقب منتقل می شود. رشید حاج حسن تاجوک در حالی که جراحات بسیاری را در بدن داشت ، زخم ماندن در این تاب از کفش برده بود تا اینکه سرانجام پس از سالهای متمادی حضورش در جبهه ها و ایثار و فداکاریهای بی شمار در تاریخ اول ۶۷ نماز عشق را در محراب خون سلام گفت و به دیار معبود شتافت.❣ 🌸روحش شادو راهش پررهرو🌸 🌸.... @Karbala_1365
🌸✨ خوش آن کسی که بگردد گدای سفرهِ تو و بهره‌مند شود از عطای سفره‌ی تو فقط نه مردم ریزه‌خوار تو هستند تمام خلق نشسته به پای سفره‌ی تو (س)✨ 🌼🎉♥️♥️♥️ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @Karbala_1365
🛑 جزئیات مراسم‌ تشییع نخستین روحانی شهید مدافع حرم در 🔹پیکر مطهر استاد شهید حجت الاسلام و المسلمین « آقا محمد مهدی مالامیری» نخستین روحانی شهید مدافع حرم امروز(چهارشنبه) بیستم مرداد با استقبال جمع محدودی از مسئولان حوزوی و فرماندهان نیرو‌های مسلح وارد قم می‌شود و آیین وداع با این شهید والامقام نیز در حرم مطهر حضرت معصومه (س)، مسجد مقدس جمکران و مصلای قدس برگزار خواهد شد. 🔹مراسم تشییع پیکر شهید مالامیری از ساعت ۹ صبح روز پنج‌شنبه ۲۱ مرداد مصادف با سومین روز از ماه محرم، در حرم مطهر حضرت معصومه (س) برگزار و پیکر شهید برای خاکسپاری، به گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) منتقل می‌شود. 🔹حجت‌الاسلام «محمدمهدی مالامیری کجوری» متولد ۲۶ خرداد سال ۱۳۶۴ در مازندران بود که دروس حوزوی را از مدرسه علمیه فاطمی آغاز کرد و پس از اتمام تحصیل، به تدریس در حوزه علمیه پرداخت. وی برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) به سوریه رفت و در شامگاه دوشنبه ۳۱ فروردین سال ۱۳۹۴، همراه با جمعی از مجاهدان افغانستانی لشکر فاطمیون در استان «درعا» سوریه به شهادت رسید و مفقودالاثر شد تا این‌که پیکر مطهرش اخیراً پس از شش سال کشف و با انجام آزمایش‌های مربوطه(DNA)، شناسایی شد. 😷استفاده از ماسک برای برگزاری مراسم طبق پروتکل‌های بهداشتی الزامی است. 🏴 @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
✨🌷✨ شهید نوجوان 16 ساله تاریخ تولد: 20 / 5 / 1349 تاریخ شهادت: 6 / 10 / 1365 محل شهادت: شلمچه عملیات: کربلای 4 🌷محمد در 20 مرداد 1349 در شهر در خانواده ای دوستدار علیهم السلام متولد شد. محمد در 12 سالگی به بسیج پیوست، در 13 سالگی به جبهه‌های نبرد اعزام شد، در 16 سالگی در 6 دی 1365 در عملیات کربلای 4 در به شهادت رسید و سه سال بعد، مادرش را شفا داد و ماجرایی عجیب آفرید. هم اکنون مزار محمد و هدیه ای که پس از شهادت به مادرش داده موجب حاجت روایی بسیاری گردیده است. پیکر محمد در گلزار شهدای علی بن جعفر (علیه السلام ) شهر قم، قطعه 12، ردیف 7، شماره 69 آرامیده است. 🌷شهیدی که از او بعنوان یاد کردند. 🌷شب کرامتش را شامل حال مادر می‌کند و او می‌گیرد. داستان زندگی اشرف السادات را در کتاب 📗"" مطالعه کنید   ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄