eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❤️ 🌹 #شهیدمحمدرضا_دهقان🌹 شهادت:سوریه #مدافع_حرم 🌸 @Karbala_1365
عاشق شهادتم: ❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃ 🌷 🌺 وقتی که عازم بود مهم ترین نگرانی اش این بود که مثل هر سال دهه محرم اینجا نیست و نمی تواند به هیئت برود .در تماس هایی که با ما و خانواده داشت هم همیشه این ناراحتی را بیان میکرد. یکی از شب های محرم به هیات میثاق باشهدا رفتیم.استاد پناهیان آن شب از اخلاص میگفت. بعد از اتمام هیات ، محمدرضا تماس گرفت و به او گفتم امشب خیلی به یادت بودیم. انگار که رزق او بود که به او صحبتهای آقای پناهیان را منتقل کنم. گفتم: "محمدرضا ،اگر میخواهی شهید بشی، باید خالص بشی" آخرین تماسش با مادرش، سپرد که و مادر هم به او گفته بود برای شهید شدن باید داشته باشی . محمد رضا در جواب به مادرش گفته بود: "این دفعه واقعا دلم رو خالص کردم و هیچ دلبستگی به هیچ چیزی ندارم ... الان دیگه سبکبار سبکبارم....🌹✨ "تخففوا تلحقوا...سبکبار شوید، تا برسید... شرط شهادت، خلاصه شده در همین جمله امیرالمومنین علی علیه السلام،سبکبار شدن... خالص شدن... و شهدا این را خوب فهمیدند و عمل کردند ... 🌴🌷🌴
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شھد شیرین شهادت را به کسی دهند... که از قبل شهید کرده باشد ؛ دلش را... وگرنه غرق دنیا شده را ، جا
🌸🍃 🍃 🌷 ...🌷 🌹 🌹 🌷بعد از آزاد سازی شهرهای شیعه نشین نبل والزهرا که ۴سال درمحاصره ت بودند. ودر اواخر سال ۹۴ با عملیاتی که نیروهای جبهه مقاومت انجام دادند ومنطقه وسیعی ازمناطق تحت اشغال تکفیریها روازاد کردند ازجمله شهرهای نبل والزهرا را ازمحاصره تکفیریها دراوردند و تکفیریها را کیلومترها از این دو شهر دورکردند تکفیریها کل ساختمانها وراها رو تله گذاری کرده بودند. وباید همه این تله هاچک وخنثی میشد. این کاربه عهده قرارگاه بود که مسول آن بود که این برادر بزرگوار باتمام تلاش و با چند نیرو از تیپ تمام بمب های کنار جاده ای وتله های انفجاری رایکی یکی چک وخنثی کردند وچند روزی هم بنده درخدمت این بزرگوار بودم واز نزدیک زحمات این برادر رامشاهده کردم. اصل مطلب اینجاست که همه مردم بخصوص مردم دنیا بدانند که رزمندگان ما چه خصوصیاتی داشتند قبل از شهرهای و شهری بود به اسم مایرکه مردم ان سلفی بودندو دراین ۴ سال که این دوشهر در محاصره بودندمردم ان شهر صدمات زیادی به این دوشهر زده بودند بعد از آزاد سازی تکفیریها تمام خانه های شهر را تله گذاری کرده بودند که سعید باید همه این تله ها رو میکرد.از نظر کار تخریب بعضی از تله ها خطرناکه وبایددر جامنهدم بشن که سعید این تله ها رو باتمام خطری که داشتند خنثی میکرد ومیبرد خارج از شهرمنهدم میکرد یی روز من به سعید گفتم سعید اینا خطر دارند درجا منهدم کن که این بزرگوار درجواب گفتند من نیامدم اینجا خانه های مردم را خراب کنم وراست میگفت اگر تله ها رو درجا منفجر می کرد چند خانه باهم تخریب میشد ولی این عزیز خطر رابه جان میخرید که مبادا خانه های مردم باهر دین وعقیده ای تخریب شود.. 🌸روحش شاد وراهش پر رهرو🌸 🌺راوی: مدافع حرم
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌷بعد از 16 سال جنازه اش را آوردند. خودم توی گلزار شهدای دفنش کردم. عملیات با بدن مجروح اسیر شد. برده بودنش بیمارستان بغداد. همونجا شهید شده بود، با لب تشنه. بعد از این همه سال هنوز سالم بود. سر، صورت و محاسن از همه جا تازه تر. یاد شبهای جبهه گردان تخریب افتادم. بلند می شد لامپ سنگر رو شل می کرد همه جا که تاریک می شد شروع می کرد به خوندن :«حسینم وا حسینا.» می شد بانی روضه امام حسین عليه السلام . آخر مجلس هم که همه اشکاشون رو با چفیه پاک می کردند اشکاشو می مالید به صورتش. ✨دلیل تازگی صورت و محاسنش بعد از 16 سال همین بود اثر امام حسین عليه السلام . 🌺راوی: از لشکر 17 علی ابن ابی طالب عليه السلام
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
او دوم آبان در روستای در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. نامش را از لای قرآن برداشتند. دوران طفولیت ، در فضای پاک روستا سپری شد. پدر خانواده، به علت ظلم ظالمان؛ تصمیم به هجرت گرفت خانه و خانواده را به سبزوار آورد. محمدرضا دوران ابتدایی را در مدرسه ربانی به پایان رساند، ضمن اینکه تابستان ها به شاگردی در مغازه ،نجاری و دوره گردی با فروش بستنی و بلال میگذشت.
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ظهر شب ،آقا جلیل گفت دیدگاه رفتم یا نه؟ گفتم نه! گفت برو!وقتی از نردبان دیدگاه بالا میرفتم‌ از اون یکی نردبان پایین میومد، پرسیدم محمدرضا چی دیدی؟ اوضاع چطوریه؟گفت مهدی ! برو ببین. اما من از پشت دوربین، اروند و ماهی و بوارین و اون تنگه لعنتی رو میدیدم‌ این مار خوش خط و خال، لابلای جزایر می خرامید و جلو میرفت اما نمیدونم محمدرضا چی دیده بود که می گفت "بهشته" ! و حالا که حتما او بسوی بهشتش میرفت و من محکوم به ماندن و تحمل .💔
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 #خاطره‌همرزم‌شهید ظهر شب #عملیات،آقا جلیل گفت دیدگاه رفتم یا نه؟ گفتم نه! گفت #سریع برو!
یک شب گروهان ما و اونا تو نرفته بودند رفتم مهمانش شدم. دلم میخواست بیشتر با او باشم، آخه کم کم داشت بوی میومد، و گفته بود که آخرین عملیاتشه ، دلم برای دیدن نمازهای نیمه شبش تنگ شده بود. اون‌ شب با خفیف ناله هاش چشمامو باز کردم و اونو دیدم که یک دست به وتر و یک دست به تسبیح، العفو گویان میریخت. دلم‌برایش تنگ شده بود ظهر روز بهش گفتم محمد رضا قبل از رهایی ببینمت قول داد.اما حالا همه بودند او نبود هر لحظه دستی منو بسوی خود میکشید اما نبود انگاری همه او بودند و او نبود.🌸
۱۳ سالش بود که با دستکاری شناسنامه به جبهه کردستان رفت. بعدها خودش تعریف کرد تا رسیدن به کردستان، زیر صندلی پنهان شد، می‌ترسید یک وقت او را برنگردانند. پایش که به جبهه رسید دیگر شد. برای مرخصی خیلی کم به سبزوار می‌آمد، اقوام می‌‌پرسیدند: چرا اِینقدر جبهه می‌روی؟ بگذار بقیه بروند! او ناراحت می‌شد و با می‌گفت مگر جبهه سهمیه‌بندی است که هر کسی سهمیه‌اش را برود! ما برای از مملکت و ناموس مان می‌رویم. محمدرضا ۶ سال جبهه‌ بود تا سال ۶۵ که در آبی‌خاکی در منطقه شلمچه،‌جزیره‌ماهی به شهادت رسید اما پیکرش بعد از ۱۲ سال در تاسوعای سال ۷۷ به وطن برگشت و شد. حضور همیشگی در ستاد پشتیبانی من از روزی که به جبهه رفت تا آخرین روزهای جنگ را در ستاد پشتیبانی بودم. در ستاد، همراه بقیه خانم‌ها قند می‌شکستم، نان‌های محلی که از روستاها می‌آورند را بسته‌بندی می‌کردم، کلوچه می‌پختم. برای رزمندگان لباس زیر می‌دوختم و زمستان‌ها هم کلاه و شال می‌بافتم. شب‌های بلند زمستان، کیسه‌های پُر از کلاف‌ کاموا را به خانه می‌آوردم و با خدابیامرز همسرم برای کلاه و شال‌گردن می‌بافتیم. سال ۶۵ بعد از شنیدن خبر پسرم باز هم به ستاد می‌رفتم. بعضی‌ها می‌‌پرسیدند: چرا بعد از شهادت پسرت به ستاد می‌روی؟
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#پیکری‌که‌بعداز۱۲سال‌به‌وطن‌برگشت #محمدرضا ۱۳ سالش بود که با دستکاری شناسنامه به جبهه کردستان رفت.
باافتخار جواب می‌دادم: پسرم به وظیفه‌اش عمل کرد من هم باید وظیفه خودم را انجام دهم. خوشا به پسرم که شهید شد، پسرم امانتی بود که خدا داد و خودش هم گرفت کاش پسرهای بیشتری داشتم و به می‌فرستادم. این را از ته دلم می‌گفتم. اما بعد از تولد خدا ۴ دختر و یک پسر دیگر به من داد که زمان جنگ خیلی کوچک بودند. بیشتر وقت‌ها پسر کوچکم را آغوش می‌گرفتم و با دخترانم در راهپیمایی‌ها و شرکت می‌کردم. روزه ماه رمضان بدون شرکت در راهپیمایی روز قدس قبول نمی‌شود به یاد داده بودم شرکت در راهپیمائی روز قدس واجب است و اگر در راهپیمایی آخرین جمعه ماه مبارک رمضان شرکت نکنند قبول نمی‌شود. بچه‌هایم را طوری تربیت کردم که مدافع ولایت و باشند. با تمام شدن جنگ، باز هم در انجام کارهای جهادی با ستاد همکاری کردم. برای بچه‌های خانواده‌های بی‌بضاعت لباس می‌دوختم‌. دوخت و دوز نوعروس‌ها را انجام می‌دادم. یک تنور کوچک روی پشت‌بام خانه داشتیم که برای بچه‌های نیازمند می‌پختم خلاصه هر کمکی که می‌توانستم برای رفاه حال خانواده‌هایی که دست شان تنگ بود انجام می‌دادم اما هیچ کدام این کارها مرا راضی نمی‌کرد. بی‌تاب و بی‌قرار بودم انگار هنوز کار نکرده‌ای داشتم. مادران دلداری‌ام می‌دادند و می‌گفتند: نگرانی‌ات بی‌جاست، تو تکلیفت را انجام دادی! بعضی‌ها هم می‌گفتند اگر پیکرت شهیدت به وطن برگردد دلت می‌گیرد. اما سال ۷۷ با آمدن پیکر پسر شهیدم و تشییع دوباره گویی بی‌تاب‌تر و بی‌قرارتر شدم‌.