『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❤️ 🌹 #شهیدمحمدرضا_دهقان🌹 شهادت:سوریه #مدافع_حرم 🌸 @Karbala_1365
عاشق شهادتم:
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃
🌷 #گذرے_بر_سیره_شهید
🌺 #محمدرضا وقتی که عازم #سوریه بود مهم ترین نگرانی اش این بود که مثل هر سال دهه محرم اینجا نیست و نمی تواند به هیئت برود .در تماس هایی که با ما و خانواده داشت هم همیشه این ناراحتی را بیان میکرد.
یکی از شب های محرم به هیات میثاق باشهدا رفتیم.استاد پناهیان آن شب از اخلاص میگفت.
بعد از اتمام هیات ، محمدرضا تماس گرفت و به او گفتم امشب خیلی به یادت بودیم. انگار که رزق او بود که به او صحبتهای آقای پناهیان را منتقل کنم.
گفتم: "محمدرضا ،اگر میخواهی شهید بشی، باید خالص بشی"
آخرین تماسش با مادرش، سپرد که #دعاکن_شهیدشوم و مادر هم به او گفته بود
برای شهید شدن باید #اخلاص داشته باشی .
محمد رضا در جواب به مادرش گفته بود:
"این دفعه واقعا دلم رو خالص کردم و هیچ دلبستگی به هیچ چیزی ندارم ... الان دیگه سبکبار سبکبارم....🌹✨
"تخففوا تلحقوا...سبکبار شوید، تا برسید...
شرط شهادت، خلاصه شده در همین جمله امیرالمومنین علی علیه السلام،سبکبار شدن... خالص شدن...
و شهدا این را خوب فهمیدند و عمل کردند ...
#شهید_محمدرضا_دهقان
🌴🌷🌴
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شھد شیرین شهادت را به کسی دهند... که از قبل شهید کرده باشد ؛ دلش را... وگرنه غرق دنیا شده را ، جا
🌸🍃
🍃
🌷 #یاد_یاران...🌷
🌹 #شهیدمدافع_حرم_سعیدشامل🌹
🌷بعد از آزاد سازی شهرهای شیعه
نشین نبل والزهرا که ۴سال درمحاصره ت#کفیریها بودند. ودر اواخر
سال ۹۴ با عملیاتی که نیروهای جبهه
مقاومت انجام دادند ومنطقه وسیعی
ازمناطق تحت اشغال تکفیریها روازاد کردند ازجمله شهرهای نبل والزهرا را
ازمحاصره تکفیریها دراوردند و تکفیریها
را کیلومترها از این دو شهر دورکردند
تکفیریها کل ساختمانها وراها رو تله گذاری کرده بودند. وباید همه این
تله هاچک وخنثی میشد. این کاربه عهده #تخریب قرارگاه بود که مسول
آن #سعید بود که این برادر بزرگوار
باتمام تلاش و با چند نیرو از تیپ #فاطمیون تمام بمب های کنار جاده ای وتله های انفجاری رایکی یکی چک وخنثی کردند وچند روزی هم بنده درخدمت این بزرگوار بودم واز نزدیک زحمات این برادر رامشاهده کردم. اصل مطلب اینجاست که همه مردم بخصوص مردم دنیا بدانند که رزمندگان ما چه خصوصیاتی داشتند
قبل از شهرهای #نبل و #الزهرا شهری بود
به اسم مایرکه مردم ان سلفی بودندو دراین ۴ سال که این دوشهر در محاصره بودندمردم ان شهر صدمات زیادی به این دوشهر زده بودند بعد از آزاد سازی تکفیریها
تمام خانه های شهر #مایر را تله گذاری
کرده بودند که سعید باید همه این
تله ها رو #خنثی میکرد.از نظر کار
تخریب بعضی از تله ها خطرناکه
وبایددر جامنهدم بشن که سعید
این تله ها رو باتمام خطری که داشتند خنثی میکرد ومیبرد خارج از
شهرمنهدم میکرد یی روز من به سعید گفتم سعید اینا خطر دارند درجا منهدم کن که این بزرگوار درجواب گفتند #محمدرضا من نیامدم اینجا خانه های مردم را خراب کنم وراست
میگفت اگر تله ها رو درجا منفجر
می کرد چند خانه باهم تخریب میشد
ولی این عزیز خطر رابه جان میخرید
که مبادا خانه های مردم باهر دین وعقیده ای تخریب شود..
🌸روحش شاد وراهش پر رهرو🌸
🌺راوی: مدافع حرم
#محمدرضاقیصری
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌷بعد از 16 سال جنازه اش را آوردند.
خودم توی گلزار شهدای #قم دفنش کردم.
عملیات #کربلای4 با بدن مجروح اسیر شد. برده بودنش بیمارستان بغداد. همونجا شهید شده بود، با لب تشنه.
بعد از این همه سال هنوز سالم بود. سر، صورت و محاسن از همه جا تازه تر.
یاد شبهای جبهه گردان تخریب افتادم.
بلند می شد لامپ سنگر رو شل می کرد همه جا که تاریک می شد شروع می کرد به خوندن :«حسینم وا حسینا.»
می شد بانی روضه امام حسین عليه السلام .
آخر مجلس هم که همه اشکاشون رو با چفیه پاک می کردند #محمدرضا اشکاشو می مالید به صورتش.
✨دلیل تازگی صورت و محاسنش بعد از 16 سال همین بود اثر #اشک امام حسین عليه السلام .
🌺راوی: #حاج_حسین_کاجی
از #گردان_تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالب عليه السلام
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
او دوم آبان در روستای #طزرق در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. نامش را از لای قرآن برداشتند.
دوران طفولیت #محمّدرضا، در فضای پاک روستا سپری شد. پدر خانواده، به علت ظلم ظالمان؛ تصمیم به هجرت گرفت خانه و خانواده را به سبزوار آورد. محمدرضا دوران ابتدایی را در مدرسه ربانی به پایان رساند، ضمن اینکه تابستان ها به شاگردی در مغازه #آهنگری،نجاری و دوره گردی با فروش بستنی و بلال میگذشت.
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#خاطرههمرزمشهید
ظهر شب #عملیات،آقا جلیل گفت دیدگاه رفتم یا نه؟ گفتم نه! گفت #سریع برو!وقتی از نردبان دیدگاه بالا میرفتم از اون یکی نردبان #محمدرضا پایین میومد، پرسیدم محمدرضا چی دیدی؟ اوضاع چطوریه؟گفت مهدی #بهشته! برو ببین. اما من از پشت دوربین، اروند و ماهی و بوارین و اون تنگه لعنتی رو میدیدم #اروند این مار خوش خط و خال، لابلای جزایر می خرامید و جلو میرفت اما نمیدونم محمدرضا چی دیده بود که می گفت "بهشته" ! و حالا که حتما او بسوی بهشتش میرفت و من محکوم به ماندن و تحمل #فراق.💔
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 #خاطرههمرزمشهید ظهر شب #عملیات،آقا جلیل گفت دیدگاه رفتم یا نه؟ گفتم نه! گفت #سریع برو!
#خاطرههمرزمشهید
یک شب گروهان ما و اونا تو #آب نرفته بودند رفتم مهمانش شدم. دلم میخواست بیشتر با او باشم، آخه کم کم داشت بوی #عملیات میومد، و گفته بود که آخرین عملیاتشه ، دلم برای دیدن نمازهای نیمه شبش تنگ شده بود. اون شب با #صداهای خفیف ناله هاش چشمامو باز کردم و اونو دیدم که یک دست به وتر و یک دست به تسبیح، العفو گویان #اشک میریخت.
دلمبرایش تنگ شده بود ظهر روز #عملیات بهش گفتم محمد رضا قبل از رهایی ببینمت قول داد.اما حالا همه بودند او نبود هر لحظه دستی منو بسوی خود میکشید اما #محمدرضا نبود انگاری همه او بودند و او نبود.🌸
#پیکریکهبعداز۱۲سالبهوطنبرگشت
#محمدرضا ۱۳ سالش بود که با دستکاری شناسنامه به جبهه کردستان رفت. بعدها خودش تعریف کرد تا رسیدن به کردستان، زیر صندلی #قطار پنهان شد، میترسید یک وقت او را برنگردانند. پایش که به جبهه رسید دیگر #ماندگار شد. برای مرخصی خیلی کم به سبزوار میآمد، اقوام میپرسیدند: #محمدرضا چرا اِینقدر جبهه میروی؟ بگذار بقیه بروند! او ناراحت میشد و با #دلخوری میگفت مگر جبهه سهمیهبندی است که هر کسی سهمیهاش را برود! ما برای #دفاع از مملکت و ناموس مان میرویم. محمدرضا ۶ سال جبهه بود تا سال ۶۵ که در #عملیات آبیخاکی #کربلای۴ در منطقه شلمچه،جزیرهماهی به شهادت رسید اما پیکرش بعد از ۱۲ سال در تاسوعای سال ۷۷ به وطن برگشت و #تشییع شد.
حضور همیشگی در ستاد پشتیبانی #جنگ
من از روزی که #محمدرضا به جبهه رفت تا آخرین روزهای جنگ را در ستاد پشتیبانی بودم. در ستاد، همراه بقیه خانمها قند میشکستم، نانهای محلی که از روستاها میآورند را بستهبندی میکردم، کلوچه میپختم. #تابستانها برای رزمندگان لباس زیر میدوختم و زمستانها هم کلاه و شال میبافتم. شبهای بلند زمستان، کیسههای پُر از کلاف کاموا را به خانه میآوردم و با خدابیامرز همسرم برای #رزمندگان کلاه و شالگردن میبافتیم. سال ۶۵ بعد از شنیدن خبر #شهادت پسرم باز هم به ستاد میرفتم. بعضیها میپرسیدند: چرا بعد از شهادت پسرت به ستاد میروی؟
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#پیکریکهبعداز۱۲سالبهوطنبرگشت #محمدرضا ۱۳ سالش بود که با دستکاری شناسنامه به جبهه کردستان رفت.
#کاشپسرهایبیشتریداشتم
باافتخار جواب میدادم: پسرم به وظیفهاش عمل کرد من هم باید وظیفه خودم را انجام دهم. خوشا به #سعادت پسرم که شهید شد، پسرم امانتی بود که خدا داد و خودش هم گرفت کاش پسرهای بیشتری داشتم و به #جبهه میفرستادم. این را از ته دلم میگفتم. اما بعد از تولد #محمدرضا خدا ۴ دختر و یک پسر دیگر به من داد که زمان جنگ خیلی کوچک بودند. بیشتر وقتها پسر کوچکم را آغوش میگرفتم و با دخترانم در راهپیماییها و #نمازجمعه شرکت میکردم.
روزه ماه رمضان بدون شرکت در راهپیمایی روز قدس قبول نمیشود
به #دخترانم یاد داده بودم شرکت در راهپیمائی روز قدس واجب است و اگر در راهپیمایی آخرین جمعه ماه مبارک رمضان شرکت نکنند #روزههایشان قبول نمیشود. بچههایم را طوری تربیت کردم که مدافع ولایت و #انقلاب باشند. با تمام شدن جنگ، باز هم در انجام کارهای جهادی با ستاد همکاری کردم. برای بچههای خانوادههای بیبضاعت لباس میدوختم. دوخت و دوز #جهیزیه نوعروسها را انجام میدادم. یک تنور کوچک روی پشتبام خانه داشتیم که برای بچههای نیازمند #کلوچه میپختم خلاصه هر کمکی که میتوانستم برای رفاه حال خانوادههایی که دست شان تنگ بود انجام میدادم اما هیچ کدام این کارها مرا راضی نمیکرد. بیتاب و بیقرار بودم انگار هنوز کار نکردهای داشتم. مادران #شهدا دلداریام میدادند و میگفتند: نگرانیات بیجاست، تو تکلیفت را انجام دادی! بعضیها هم میگفتند اگر پیکرت شهیدت به وطن برگردد دلت #آرام میگیرد. اما سال ۷۷ با آمدن پیکر پسر شهیدم و تشییع دوباره #محمدرضا گویی بیتابتر و بیقرارتر شدم.