『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
اما وقتی فتنه تو #سوریه شروع شد طاقت نیاورد و در جهت تحقق آرزوهایش یعنی ادای دین برای #اسلام #اهلبیت و#کشور برای اعزام به سوریه اقدام کرد.🌸
اما #حاج_قاسم رضایت نمیداد او از گروهش جدا شود.
به #سردارسلیمانی گفت : اگه قسمتم باشد روزی #شهادتم رو از بی بی زینب میگیرم.
حاج قاسم هم گفت به شرطی که همسرت رضایت بده من هم موافقت میکنم .
تو آخرین اعزامش به سوریه از تیم حاج قاسم جداشد و تو حلب مستقر شد .
#چهارده_خرداد1395 بود که خورشید داشت به آرومی از شهر حلب غروب میکرد که یه عامل انتحاری که از ملعونین جبهة النصره بود با مقداری زیادی مواد منفجره به محل استقرار
#حاج_مرتضي_مسيب_زاده و #رضا_خرمی وارد شد و باعث #شهادت
این دو عزیز شد...🌹
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
#زندگینامه_شهیدحججی💝
#قسمت_پانزدهم
🍃
یک سال و خوردهای بود که از سوری برگشته بود.
توی این مدت خودش را به هر آب و آتشی زده بود تا دوباره اعزامش کنند.اما نمی کردند.
بهش می گفتند: "یک بار رفتی کافیه .همین هم از سرت زیادی بود. نیروی تازه کار و دوباره اعزام به سوریه⁉️ محاله."
عین خیالش نبود. به هر کسی که فکرشو بکنی رو مینداخت. پیش هر کسی که فکرش را بکنی می رفت و به او التماس می کرد. اما دریغ از یک ذره فایده.😞
بی قرار شده بود. ناآرام شده بود. مثل مرغ سرکنده شده بود.
نمی توانست یک لحظه هم نرفتن به #سوریه را توی ذهنش تصور کند.
شنیده بود لشکر #قم هم نیرو می فرستند سوریه به ذهنش رسیده بود که از این طریق برود. برای همین رفت دنبال کار #انتقالی اش.
می خواست زندگی و بارو بندیل را جمع کند و بیاید ساکن قم بشود‼️
فقط برای همین مسئله; #اعزام_مجدد به سوریه.اما نشد.
یک بار هم که با یکی از دوستانش رفته بود مشهد، افتاد دنبال اینکه خودش را #افغانستانی جا بزند و با بچه های #فاطمیون برود سوریه.😥😲
اما همان هم نشد. رفیقش به او گفت:" محسن، چته تو؟🤨 میدونی داری چیکار می کنی؟" جواب داد: "آره. می خوام اونقدر این درو بزنم تا بالاخره در رو به روم باز کنن."😌
❇️❇️
بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی." میگفت: "مامان نارنجک میافتاد نزدیکم، منفجر نمیشد. گلوله از بیخ گوشم رد میشد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی."😔
ماه #رمضان ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد. میخواست آنجا ازم #رضایت بگیرد که دوباره به رود سوریه یک روز وسط #صحن_آزادی کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخونم دیدی یه دفعه #تابوت را آوردند توی حرم. مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند #لا_اله_الا_الله می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت. از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟"
گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته."
محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "می بینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام #شهید بشه؟"
مدام بهم میگفت: "مامان اگه بدونی تو #سوریه چه خبره و تکفیری ها چه بلاهایی دارن سر مردم میارن، خودت از من می خواهی که برم."
توی آن سفر مدام به عروسم میگفت: "به مادرم بگو برا #روسفیدی و برای #شهادتم دعا کنه."
شب #بیست_و_یکم یکدفعه وسط #مراسم برایم #پیامک داد...
#ادامه_دارد…
@Karbala_1365
❣ قبل از عملیات #کربلای۴ یکی از روزها که در #اندیمشک پهلوی علی بودم، دم ظهر گیر داد برای ناهار به خانه آنها برویم که با خوشحالی پذیرفتم...
🔸علی جوان #پاک دل، صاف و ساده و خوش مرامی بود. همواره به #خلوص و صداقتش غبطه می خوردم. در مدتی که با او آشنا بودم، یک بار ندیدم دروغی بگوید یا با گفتن جوک یا تمسخر دیگران، باعث غیبت یا رنجش اطرافیان شود...
همین طور که نشسته بودیم، علی از خاطرات #شهید_حمید_طوبی می گفت که در #عملیات بدر شهید شده بود. وقتی رسید به آنجا که: "حمیدخدابیامرز وصیت کرده بود وقتی #شهید شد، اگر فرزندش دختر بود، اسمش را #زینب بگذارند و اگر پسر بود، #حسین. وقتی حمید #شهید شد و دخترش بدنیا اومد، نامش را زینب گذاشتند." اشک در چشمانش حلقه زد...
در همین حال، دست برد پشت کمد و قاب عکس بزرگی را بیرون اورد. با خودم گفتم حتما #عکس حمید است که قاب کرده، ولی در کمال تعجب دیدم عکس خودش است.
🔸وقتی پرسیدم این چیست؟ گفت: "این عکس رو چند وقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بررگ کردند. این رو آماده کردم واسه حجله #شهادتم."
اشک من را هم دراورد. دلم آتش گرفت. یک سال نمی شد #ازدواج کرده بود، ولی حالا عکس خودش را برای حجله #شهادت قاب کرده بود.
وقتی #بغلش کردم و رویش را بوسیدم، گفت: "اتفاقا خانمم #حامله است. به اونا گفتم اگر بچه ام دختر بود، اسمش رو بذارند #زینب و اگر پسر بود، بذارند حسین."
علی در عملیات #کربلای۴ در جزیره ام الرصاص مفقود شد و چند سال بعد #استخوانهایش به خانه بازگشت و دخترش زینب که بزرگ شده بود، از پیکر پدر استقبال کرد...
#شهید_علی_کریم_زاده
#زمان_شهادت
میگفت: با حاج قاسم، در یکی از مناطق حلب، در حال قدم زدن بودیم. حوالی غروب آفتاب بود و باران گلوله و خمپاره از بالای سر ما عبور میکرد.
به حاج قاسم با شوخی گفتم: حاجی یک گیری توی کار من و تو هست که شهیدنمیشویم.
بعد با خنده بیشتری گفتم: گیر و گور شما از من بیشترِ ، چون شما بیشتر از من در معرض شهادت بودی ولی هنوز نرفتی...🙂
حاج قاسم خندید و گفت: حاج رسول یک چیزی بهت میگم اما تا زنده ام به کسی نگو.😳
بعد ادامه داد: من اصل #شهادتم را گرفتم؛ اما زمان آن را حدودا به خودم واگذار کردند. 😳😔
حاج رسول میگفت :شهادت حاج قاسم در این زمان خواست خودش بوده و آخرین طراحی عملیات حاج قاسم همین بود: *عملیات شهادت* .
که اتفاقا بزرگترین و و ماندگارترین عملیاتی است که حاج قاسم طراحی و اجرا کرده است.
#حاج_قاسم_سلیمانی
#حاج_رسول_استوار محمود آبادی
@karbala_1365
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣ قبل از #عملیات_کربلای_۴ یکی از روزها که در #اندیمشک پهلوی علی بودم، دم ظهر گیر داد برای #ناهار به خانه آنها برویم که با خوشحالی پذیرفتم...
🔸علی جوان پاک دل، صاف و ساده و خوش مرامی بود. همواره به خلوص و صداقتش #غبطه می خوردم. در مدتی که با او آشنا بودم، یک بار ندیدم دروغی بگوید یا با گفتن جوک یا تمسخر دیگران، باعث #غیبت یا رنجش اطرافیان شود...
همین طور که نشسته بودیم، علی از خاطرات #شهید_حمید_طوبی می گفت که در #عملیات بدر شهید شده بود. وقتی رسید به آنجا که: "حمیدخدابیامرز وصیت کرده بود وقتی شهید شد، اگر فرزندش #دختر بود، اسمش را زینب بگذارند و اگر #پسر بود، حسین. وقتی حمید شهید شد و دخترش بدنیا اومد، نامش را زینب گذاشتند." #اشک در چشمانش حلقه زد...
در همین حال، دست برد پشت کمد و #قاب عکس بزرگی را بیرون اورد. با خودم گفتم حتما عکس حمید است که قاب کرده، ولی در #کمال تعجب دیدم عکس خودش است.
🔸وقتی #پرسیدم این چیست؟ گفت: "این #عکس رو چند وقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بررگ کردند. این رو آماده کردم واسه حجله #شهادتم."
اشک من را هم دراورد. دلم آتش گرفت. یک سال نمی شد ازدواج کرده بود، ولی حالا عکس خودش را برای #حجله شهادت قاب کرده بود.
🌿وقتی بغلش کردم و رویش را بوسیدم، گفت: "اتفاقا خانمم #حامله است. به اونا گفتم اگر بچه ام دختر بود، اسمش رو بذارند زینب و اگر پسر بود، بذارند حسین."
علی در عملیات #کربلای۴ در #جزیره ام الرصاص #مفقود شد و چند سال بعد #استخوانهایش به خانه بازگشت و دخترش #زینب که بزرگ شده بود، از پیکر پدر استقبال کرد...
#شهید_علی_کریم_زاده
مسئول امور شناسایی مفقودین سپاه اندیمشک
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
️ 🍃🌺🍃🌸✳️🌸🍃🌺🍃
💠روایت حمیدداودآبادی از یکی از #شهدای_کربلای۴
( #شهید_علی_کریم_زاده مسئول امور شناسایی مفقودین سپاه اندیمشک)
🔸قبل از #عملیاتکربلای ۴ یکی از روزها که در #اندیمشک پهلوی علی بودم، دم ظهر گیر داد برای ناهار به خانه آنها برویم که با خوشحالی پذیرفتم...
🔸علی جوان پاک دل، صاف و ساده و خوش مرامی بود. همواره به خلوص و صداقتش #غبطه می خوردم. در مدتی که با او آشنا بودم، یک بار ندیدم دروغی بگوید یا با گفتن جوک یا تمسخر دیگران، باعث غیبت یا رنجش اطرافیان شود...
🔸همین طور که نشسته بودیم، علی از خاطرات #شهید_حمید_طوبی می گفت که در عملیات بدر شهید شده بود. وقتی رسید به آنجا که: "حمیدخدابیامرز وصیت کرده بود وقتی شهید شد، اگر فرزندش دختر بود، اسمش را زینب بگذارند و اگر پسر بود، حسین. وقتی حمید شهید شد و دخترش بدنیا اومد، نامش را #زینب گذاشتند." اشک در چشمانش حلقه زد...
🔸در همین حال، دست برد پشت کمد و قاب عکس بزرگی را بیرون اورد. با خودم گفتم حتما عکس حمید است که قاب کرده، ولی در کمال تعجب دیدم عکس خودش است.
🔸وقتی پرسیدم این چیست؟ گفت: "این عکس رو چند وقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بررگ کردند. این رو آماده کردم واسه حجله #شهادتم."
🔸اشک من را هم دراورد. دلم آتش گرفت. یک سال نمی شد ازدواج کرده بود، ولی حالا عکس خودش را برای حجله #شهادت قاب کرده بود.
🔸وقتی بغلش کردم و رویش را بوسیدم، گفت: "اتفاقا خانمم حامله است. به اونا گفتم اگر بچه ام دختر بود، اسمش رو بذارند زینب و اگر پسر بود، بذارند #حسین."
🔸علی در #عملیاتکربلای۴ در جزیره ام الرصاص مفقود شد و چند سال بعد استخوانهایش به خانه بازگشت و دخترش زینب که بزرگ شده بود، از پیکر پدر استقبال کرد...
📘کتاب "از معراج برگشتگان" / حمیدداود آبادی
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
🇮🇷 『شُهَــدایِکـ♡ــرْبَلایِ۴🕊』