صفحه۱۷
🍃🌸
🌹در #ایلام کسب تعریف کرد:وقتی عراق از کوهها سرازیر شد و به ایلام رسید، چندتا زن جلویشان ایستادند. میگفت:یک زن، چندتا تانک را زده و عاقبت هم #شهید شده.❣
گفتم قبر آن زن را باید #زیارت کنم.✨ که بعدش #سردارسلیمانی آمد و گفت:باید برویداهواز، قرار است عملیات بشود.
خبردارشدیم عراق تانک وارد کارزار کرده و چراغانی کرده و رزمندگان ما هم دخلش را آورده اند، طوری که راه خانه اش را گم کرده بود. رادیو عراق را گرفتیم دیدیم نم پس نمی دهد. گفتیم حسابی ادب شده که نفسش در نمی آید.
ازایلام برگشتم #اهواز و از آنجا هم آمدم #کرمان.
#سردارسلیمانی آمد و
گفت:می خواهم #علی را داماد کنم.☺️
گفتم:علی داماد نمیشود.😔
گفت:میشود.☺️
گفتم:قصد دارد بعداز جنگ عروسی بگیرد.
گفت:من راضیش میکنم.
گفتم:اگر این کار را بکنی، خیلی ثواب کرده ای.
علی آمد و پرسیدم:صحت دارد، تو راضی شده ای؟
گفت:تا خدا جه بخواهد.
چندروز بعد فهمیدم دختر آقای کیانی را در نظر گرفته. آنها را نمیشناختم اما علی با رضا و کاظم رفاقت داشت. یعنی برادرهای عروسم. آنها هم رزمنده بودند.
قول و قرار گذاشتند و شب رفتیم برای #خواستگاری.
#سردارسلیمانی گفت:این علی، شهیدزنده است. مال و منالی در بساط ندارد. اگر راضی هستید با او وصلت کنید، همین جا بگویید،نیستید هم بگویید. علی بی چیز هست اما آدم باغیرتی است. صاف و صادق است.🌼
حالا عروس بچه محصل است و دارد درس میخواند. راهنمایی بود.
وقتی جواب گرفتم، دیدم پاهایم در زمین بند نیست. گفتم خوابم یا بیدار؟😍 نمردم و علی را در رخت دامادی دیدم.😍
👇👇👇