🌸 #طـنـزجبهه..🌸
#خـواستگارے خواهر فـرمانده😂🌹
🍃🌱🍃
اومده بود از فرمانده
مرخصی بگیره
فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت:
(میخوای بری ازدواج کنی ؟)
گفت :
(بله میخوام برم خواستگاری)
فرمانده گفت:
(خب بیا خواهر منو بگیر‼️)
گفت :
(جدی میگی آقا مهدی❗️)
گفت:(به خانوادت بگو برن ببینن
اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو‼️)
اون بنده خدا هم خوشحال😍
دویده بود مخابرات تماس گرفته بود
به خانوادش گفته بود:
(فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️)
بچه های مخابرات مرده
بودن از خنده😂‼️
پرسیده بود :
(چرا میخندید؟ خودش
گفت بیا خواستگاری خواهر من‼️)
بچہها گفتن:
(بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه😂)
#شـهـیدمـهـدےزیـنالدّیـنـ🌹
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂
#قسمت_سوم
🌷... #عبدالصمد می خواست #ازدواج کند.
بنده هم واسطه این ازدواج شدم و برنامه #خواستگاری رو هماهنگ کردم ...
لحظه آخر نمی دانم چی شد که صمد نیامد و گفت نمی تونم خواستگاری بیام !
خلاصه من خیلی ناراحت شدم ! آبروم رفت !
#صمد بعدا بهم گفتند من دارم میرم ماموریت ، مارو حلال کن!
گفتم : برو اگر شهید شدی حلالت میکنم!
گذشت و صمد آقا #شهید شد...🌹
🌸شادی روحش #صلوات🌸
🌺راوی: #دوست_شهید
🍂❣
صفحه۱۷
🍃🌸
🌹در #ایلام کسب تعریف کرد:وقتی عراق از کوهها سرازیر شد و به ایلام رسید، چندتا زن جلویشان ایستادند. میگفت:یک زن، چندتا تانک را زده و عاقبت هم #شهید شده.❣
گفتم قبر آن زن را باید #زیارت کنم.✨ که بعدش #سردارسلیمانی آمد و گفت:باید برویداهواز، قرار است عملیات بشود.
خبردارشدیم عراق تانک وارد کارزار کرده و چراغانی کرده و رزمندگان ما هم دخلش را آورده اند، طوری که راه خانه اش را گم کرده بود. رادیو عراق را گرفتیم دیدیم نم پس نمی دهد. گفتیم حسابی ادب شده که نفسش در نمی آید.
ازایلام برگشتم #اهواز و از آنجا هم آمدم #کرمان.
#سردارسلیمانی آمد و
گفت:می خواهم #علی را داماد کنم.☺️
گفتم:علی داماد نمیشود.😔
گفت:میشود.☺️
گفتم:قصد دارد بعداز جنگ عروسی بگیرد.
گفت:من راضیش میکنم.
گفتم:اگر این کار را بکنی، خیلی ثواب کرده ای.
علی آمد و پرسیدم:صحت دارد، تو راضی شده ای؟
گفت:تا خدا جه بخواهد.
چندروز بعد فهمیدم دختر آقای کیانی را در نظر گرفته. آنها را نمیشناختم اما علی با رضا و کاظم رفاقت داشت. یعنی برادرهای عروسم. آنها هم رزمنده بودند.
قول و قرار گذاشتند و شب رفتیم برای #خواستگاری.
#سردارسلیمانی گفت:این علی، شهیدزنده است. مال و منالی در بساط ندارد. اگر راضی هستید با او وصلت کنید، همین جا بگویید،نیستید هم بگویید. علی بی چیز هست اما آدم باغیرتی است. صاف و صادق است.🌼
حالا عروس بچه محصل است و دارد درس میخواند. راهنمایی بود.
وقتی جواب گرفتم، دیدم پاهایم در زمین بند نیست. گفتم خوابم یا بیدار؟😍 نمردم و علی را در رخت دامادی دیدم.😍
👇👇👇
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_نوزدهم
#صفحه۴۲
🕊
🍂🍃🌾
🕊
ماندن در شهر، خانواده را _به ویژه عزیز و خواهرانم_ ترغیب کرد که به فکر #خواستگاری برای من بیفتند. تب ازدواج بین بچههایی که از جنگ برمی گشتند، داغ بود.
#علی_آقا(چیت_سازیان) چند ماهی بود که متاهل شده بود و به تأسی ازاو، بسیاری از بچهها متاهل شده بودند.
من پا به ۲۲ سالگی گذاشته بودم و یک روز با یکی از دوستانم محسن محرمی توی مسجد نشسته بودیم که حرف از ازدواج افتاد، پرسید:کریم چه کار کردی؟؟
گفتم:مادر و خواهرم دارند تحقیق میکنند.
گفت:من دنبال یک دختر خانم میگردم که سیده باشه؛
که با #حضرت_زهرا فامیل بشیم.
از این جمله خوشم اومد من هم به دلم افتاد که سیده بگیرم.😉
آمدم منزل و به عزیز گفتم:اگر برای من میخوای خواستگاری بری، بدون که فقط و فقط من سیده میخام.😌
عزیز خندید و گفت:کریم خواب دیدی؟
گفتم:نه والا، فقط سیده می خوام.☺️
دو سه جا رفته بودند که قسمت نشده بود. تا اینکه یک روز خانه خواهرم جمع شده بودیم که عزیز گفت:خانواده ای مومن از #سادات، توی کوچه بغل #مسجدمهدیه پیدا کردم
و آدرس دقیق آن خانواده را توی کاغذ نوشته بود داد.
"خیابان مهدیه، کوچه سرباز، پلاک ۱۰ " این آدرس برایم خیلی آشنا آمد.
سوار موتور شدم و رد آدرس را گرفتم. درست بود خانه همرزمانم سیدرضا و سیدافشین موسوی بود
که برادرشان #سیدحمید دو سال پیش به #شهادت رسیده بود. سریع برگشتم و به عزیز گفتم: در این خونه رو نزن.😥
با تعجب پرسید:چرا؟!
گفتم:برادرهای این خانوم از دوستانم هستند. اگه شما برید خواستگاری فکر بد می کنند.خواهش می کنم اینجا نرید.
عزیز خندید و گفت:حالا اجازه بده یه مرتبه بریم. شاید اونا اصلا جواب منفی به ما بدند.
اتفاقا ظرف سال گذشته، هر خواستگاری را که آمده بود، جواب کرده بودند.
آن روز خواهرم گوشی را برداشت و به مادر سیده خانم زنگ زد و پرسید:حاج خانوم شما اگر خواستگار دخترتون #پاسدار باشه بهش دختر می دید؟ و جواب شنید که:
مگه پاسدارها حق ازدواج ندارند که این سوال رو می کنید؟ اونا رفتن برای دین و میهنشان جنگیدن چرانباید به پاسدار دختر بدم؟
این جواب را که شنیدیم شک نکردیم که این خانه و خانواده همانهایی هستند که ما میخواهیم.😊
و نمیدانستیم آنها هم برای فرزند پاسدارشان سیدرضا این روزها می روندخواستگاری. در این شرایط مادر و خواهرم چادرشان را پوشیدند و به خواستگاری رفتند....💐
🍂____________________
پ.ن:
خانم موسوی(همسر):
مادرم عاشقانه بچه هایش را دوست داشت. بعد از شهادت برادرم سیدحمید هر خواستگاری که برای من می آمد، فقط یک کلمه جواب میداد و میگفت ما عزاداریم و هنوز سال بچه ام نشده.
وقتی خواهر آقای مطهری تلفن زد، یک سال و هشت روز بود که از شهادت برادرم سیدحمید میگذشت.
مادرم دو روز قبل از تماس خواهر آقای مطهری برای برادرم سیدرضا که پاسدار بود، رفت خواستگاری.
وقتی خواهر آقای مطهری زنگ زد، فکر کرد که اینها برای تحقیق از طرف آن خانواده زنگ زده اند که ببینند ما چه نظری درباره پاسدارانی که دائم به جبهه میروند، داریم.
و چون خواهر آقای مطهری خودش را معرفی نکرده بود مادرم فکر کرد که این تماس از سوی کسانی است که دو روز پیش به منزلشان برای خواستگاری رفته بودیم.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
#حدیث #خواستگاری
پیامبر اکرم (ص):
هرگاه همتایان از دخترانتان خواستگاری نمودند ، با آنها وصلت کنید و برای آن ها منتظر حوادث (تلخ و شیرین) روزگار نباشید.
#نهج_الفصاحه ص ۱۹۵