🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_نوزدهم
#صفحه۴۲
🕊
🍂🍃🌾
🕊
ماندن در شهر، خانواده را _به ویژه عزیز و خواهرانم_ ترغیب کرد که به فکر #خواستگاری برای من بیفتند. تب ازدواج بین بچههایی که از جنگ برمی گشتند، داغ بود.
#علی_آقا(چیت_سازیان) چند ماهی بود که متاهل شده بود و به تأسی ازاو، بسیاری از بچهها متاهل شده بودند.
من پا به ۲۲ سالگی گذاشته بودم و یک روز با یکی از دوستانم محسن محرمی توی مسجد نشسته بودیم که حرف از ازدواج افتاد، پرسید:کریم چه کار کردی؟؟
گفتم:مادر و خواهرم دارند تحقیق میکنند.
گفت:من دنبال یک دختر خانم میگردم که سیده باشه؛
که با #حضرت_زهرا فامیل بشیم.
از این جمله خوشم اومد من هم به دلم افتاد که سیده بگیرم.😉
آمدم منزل و به عزیز گفتم:اگر برای من میخوای خواستگاری بری، بدون که فقط و فقط من سیده میخام.😌
عزیز خندید و گفت:کریم خواب دیدی؟
گفتم:نه والا، فقط سیده می خوام.☺️
دو سه جا رفته بودند که قسمت نشده بود. تا اینکه یک روز خانه خواهرم جمع شده بودیم که عزیز گفت:خانواده ای مومن از #سادات، توی کوچه بغل #مسجدمهدیه پیدا کردم
و آدرس دقیق آن خانواده را توی کاغذ نوشته بود داد.
"خیابان مهدیه، کوچه سرباز، پلاک ۱۰ " این آدرس برایم خیلی آشنا آمد.
سوار موتور شدم و رد آدرس را گرفتم. درست بود خانه همرزمانم سیدرضا و سیدافشین موسوی بود
که برادرشان #سیدحمید دو سال پیش به #شهادت رسیده بود. سریع برگشتم و به عزیز گفتم: در این خونه رو نزن.😥
با تعجب پرسید:چرا؟!
گفتم:برادرهای این خانوم از دوستانم هستند. اگه شما برید خواستگاری فکر بد می کنند.خواهش می کنم اینجا نرید.
عزیز خندید و گفت:حالا اجازه بده یه مرتبه بریم. شاید اونا اصلا جواب منفی به ما بدند.
اتفاقا ظرف سال گذشته، هر خواستگاری را که آمده بود، جواب کرده بودند.
آن روز خواهرم گوشی را برداشت و به مادر سیده خانم زنگ زد و پرسید:حاج خانوم شما اگر خواستگار دخترتون #پاسدار باشه بهش دختر می دید؟ و جواب شنید که:
مگه پاسدارها حق ازدواج ندارند که این سوال رو می کنید؟ اونا رفتن برای دین و میهنشان جنگیدن چرانباید به پاسدار دختر بدم؟
این جواب را که شنیدیم شک نکردیم که این خانه و خانواده همانهایی هستند که ما میخواهیم.😊
و نمیدانستیم آنها هم برای فرزند پاسدارشان سیدرضا این روزها می روندخواستگاری. در این شرایط مادر و خواهرم چادرشان را پوشیدند و به خواستگاری رفتند....💐
🍂____________________
پ.ن:
خانم موسوی(همسر):
مادرم عاشقانه بچه هایش را دوست داشت. بعد از شهادت برادرم سیدحمید هر خواستگاری که برای من می آمد، فقط یک کلمه جواب میداد و میگفت ما عزاداریم و هنوز سال بچه ام نشده.
وقتی خواهر آقای مطهری تلفن زد، یک سال و هشت روز بود که از شهادت برادرم سیدحمید میگذشت.
مادرم دو روز قبل از تماس خواهر آقای مطهری برای برادرم سیدرضا که پاسدار بود، رفت خواستگاری.
وقتی خواهر آقای مطهری زنگ زد، فکر کرد که اینها برای تحقیق از طرف آن خانواده زنگ زده اند که ببینند ما چه نظری درباره پاسدارانی که دائم به جبهه میروند، داریم.
و چون خواهر آقای مطهری خودش را معرفی نکرده بود مادرم فکر کرد که این تماس از سوی کسانی است که دو روز پیش به منزلشان برای خواستگاری رفته بودیم.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄