eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
907 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾گردان #حضرت_زینب(س) #گردان_خواهران #غواصی👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌾گردان #حضرت_زینب(س) #گردان_خواهران #غواصی👇
🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 🍃 🌸 🌸 🌹 حجت الاسلام  از رزمندگان سید الشهدا(ع) بود که  در 12 تیرماه 1366در منطقه عراق در اثر اصابت خمپاره به رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای میهمان خاک شد. ❣🌷❣ 🌺راوی: از رزمندگان دفاع مقدس، روایتی را از (س) لشکر 10 سید الشهدا(ع) اینگونه بیان کرده است: 🌷 شهیدشیخ_محمودملکی برای من حکایتی را تعریف کرد که شنیدنی است. شیخ محمود گفت: به عنوان به جبهه اعزام شدم. آمدم تبلیغات لشکر 10 سیدالشهدا(ع) و خودم را معرفی کردم و آنها هم گفتند شما باید بروید گردان حضرت زینب (س).😳 من خیال کردم . اصرار کردم که گردان علی اکبر (ع)- علی اصغر(ع) روحانی نمیخواد من برم؟...😢 گفتند: ما فقط برای گردان حضرت زینب(س) نیاز داریم... من ناچار قبول کردم و گفتم: حالا این گردان مقرش کجاست؟... گفتند: کنار . 😥این را که گفتند حسابی توی دلم خالی شد. گفتم من که اونجا رو بلد نیستم حالا چه جوری برم؟ گفتند: ماشین الان میره اونوری و شما رو هم میبره. با ماشین حرکت کردیم سمت مقر گردان حضرت زینب(س). توی راه با خودم می‌گفتم حتما این ها یه تعداد از هستند که دارند پتوها و لباس های رزمنده ها رو می‌شویند حالا میریم و نمازی و احکامی برای اونها میگیم. از راننده سوال کردم که این گردان کنار رودخانه دز چه میکنه و در جواب گفت: حاج آقا مشغول آموزش هستند. این را که گفت مغزم داغ شد.😨 تا اینکه راننده به سر جاده خاکی رسید و من رو پیاده کرد و گفت حاج آقا من عجله دارم و باید جایی دیگه هم برم؛ تا مقر گردان حضرت زینب(س) دویست متر راه مانده؛ خودتان بروید... و من هم پیاده شده و لنگان لنگان به سمت مقر رفتم. به دژبانی رسیدم و خودم رو معرفی کردم و معرفی نامه اعزام رو هم نشان دادم و وارد مقر شدم. از دژبانی که رد شدم لب رودخانه پیدا نبود. یک مقدار جلو که اومدم یکدفعه خشکم زد. دیدم یه عده ای سر تا پا مشکی دارند از آب می‌آیند بیرون.😨 زود جلوی چشمام رو گرفتم و سرم رو پایین انداختم و شروع کردم به استغفار کردن. چند لحظه ای گذشت دوباره به راهم ادامه دادم و از لای انگشتهام دور و برم رو می‌پایدم. یواش یواش لای انگشتم رو باز کردم و احساس کردم که به جماعتی نزدیک شدم. در دلم این بود که همان هایی که از آب بالا می‌آمدند, الان در نزدیکی من هستند. 😰داشتم از خجالت آب میشدم که دیدم صدای مرد میاد. یک مقدار چشم‌هایم رو نیمه باز کردم و سرم رو بالا آوردم. دیدم عجب. چی فکر میکردم و چی شد. این ها همه مردند که لباس غواصی پوشیدند. ☺️ اینجا از خواهران خبری نیست.😂 دستی برای غواص ها تکون دادم و رفتم سمت چادر تبلیغات و خودم رو معرفی کردم. بعدها این حکایت رو برای بعضی ها تعریف کردم و کلی خندیدند..😂 🌸.... @Karbala_1365 https://www.mashreghnews.ir/news/713948
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #سردار_احمدغلامی شهید مدافع حرم و #فرمانده تیپ مستقل 110 شهیدبروجردی 🌸.... @Karbala_1365
❤️🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🌷 ...🌷 🌺 در مبارزه با تکفیری های در سوریه، بشهادت رسید. هنگامی که خبر شهادت این سردار بزرگ را شنیدم، در ابتدا شوکه شدم چرا که شرایط سنی و جسمانی ایشان با توجه به دوران ، شاید  مناسب حضور در جبهه نبود. واما... ❣حسرتی_که_حسرت_نماند! 🍂واقعا . این شهید بزرگوار هنگامی که درباره دوستان شهید خود صحبت می کرد، عجیبی نسبت به داشت و دائم می گفت آنها رفتند و ما از شهادت اما ایشان نیز به آرزوی دیرین خود رسید و مبارکش باشد.🌹 🍃 یکی از فرماندهان در دوران دفاع مقدس ، حین مبارزه با تروریست های و دفاع از حرم (س) در سوریه به شدت مجروح شده و بعد از یازده روز که در وضعیت کما قرار داشت،  به رسید و پس از طواف در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) در جوار قبور و در قطعه 29 گلزار شهدای بهشت زهرا به خاک سپرده شد.🌹 ✨شهیدغلامی مسئولیت جانشینی فرماندهی سیدالشهدا(ع) را تا سال 62 و فرماندهی تیپ مستقل 110 شهید بروجردی را تا پایان دفاع مقدس بر عهده داشت. 🌸 شادی روحش 🌸 📚منبع: http://hawzahnews.com/TextVersionDetail/393025 🌸.... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
امشب علی ولیمه به خلق جهان دهد امشب زمین فروغ به هفت آسمان دهد امشب خدا تجلّی خود را نشان دهد با خط
❤️ بعد زهرا بهترین زن بین زن‌ها است 🍂 لاف نبود گر بگویم عین زهرا است ❤️ گر بپرسی کیست استاد دبیرستان عشق 🍂خیل شاگردان همه گویند تنها است... ✨ولادت با ســعادت سلام الله مبارک باد❤️ 🌸🌸🌸
✅ حجب و حیای حضرت سلام الله علیها و غیرت بی‌نظیر امیرالمؤمنین علیه‌السلام یحیی مازنی می‌گوید: 🌸 «من مدّت مدیدی در همسایه‌ی علیه‌السلام بودم و منزل ما نزدیک خانه‌ای بود که سلام الله علیها در آن ساکن بودند. به خدا قسم در این مدّت، نه قد و بالای آن مخدّره را دیدم و نه صدایش را شنیدم؛ هر وقت هم می‌خواست به زیارت قبر شریف جدّش صلّی الله‌ علیه‌ و آله مشرّف شود، شبانه از منزل خارج می‌شد (که کمتر در انظار نامحرمان قرار بگیرد) در حالی‌ که علیه‌السلام در طرف راست، علیه‌السلام در طرف چپ و امیرالمؤمنین علیه‌السلام در مقابل ایشان حرکت می‌کردند و هنگامی که حضرت زینب به قبر شریف نزدیک می‌شد، امیرالمؤمنین علیه‌السلام جلوتر می‌رفتند و روشنایی چراغ‌های حرم مطهّر رسول خدا را به کمترین حد می‌رساندند! 🌿 یک بار امام مجتبی علیه‌السلام علّت این کار پدر بزرگوارشان را از آن حضرت سؤال کردند، امیرالمؤمنین صلوات الله علیه در جواب فرمودند: می‌ترسم مرد نامحرمی به زیارت آمده باشد و نگاهش به قد و بالای (سراپا پوشیده‌ی) خواهرت زینب بیفتد!» 📚 زينب الكبری (الشيخ جعفر النقدی)، ج ۱، ص ۲۲ 📝 اینک مائیم و وظیفه پیروی از سیره‌ی پاک معصومین صلوات الله علیهم و متأسفانه زنان و دختران شیعه‌ای که در کوچه و بازار و دانشگاه، به راحتی و بدون همراهی مرد مَحرمی گشت و گذار و رفت و آمد می‌کنند و در این مسیر، در معرض نگاه‌ها و صحبت‌های حرام و احیاناً متلک شنیدن از چند مرد نامحرم و جوان ناپاک که قرار می‌گیرند، فقط خدا می‌داند و دل خون امام زمان علیه‌السلام!
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#زندگینامه_شهیدحججی💝 #قسمت_پانزدهم 🍃 یک سال و خورده‌ای بود که از سوری برگشته بود. توی این مدت خودش
💝 💥 ۱۶💥 شب یکدفعه وسط برایم داد: "مامان،تو رو خدا امشب دعا کن یه بار دیگه بی بی من رو بطلبه. دعا کن که رو سفید بشم. دعا کن که شهید بشم."❣ آن شب دلم شکست. آخر، بی تابی هایش، به آب و آتش زدن هایش برای رفتن به سوریه را دیده بودم. با همه وجود از خدا خواستم که حاجت روایش بکند. از بی بی حضرت زینب علیها السلام خواستم دوباره او را بطلبد. ¦◊¦◊¦ قرار بود چند نفری را از طرف لشکر اعزام کنیم سوریه. ساعت یازده، یازده و نیم شب بود که آمد دم مان... رفتم دم در. گفتم: "خیر بشه آقا محسن." گفت: "آقای رشید زاده. شما فرمانده لشکر هستید. اومده ام از شما خواهش کنم که بذارید من برم." گفتم: "کجا؟" گفت: "سوریه." شدم.😡 صدایم را آوردم بالا و گفتم: "این موقع شب وقت گیر آوردی!? امروز که بودم. چرا اونجا نگفتی؟"🤨 گفت: "اونجا پیش بقیه نمی شد. اومدم دم خونه تون که التماس تون کنم."😔 گفتم: "تو یه بار رفتی محسن. نوبت بقیه است." گفت: "حاجی قسمت میدم."گفتم: "لازم نکرده قسمم بدی. این بحث رو تموم کن و برو رد کارت."😒 مثل بچه کوچک زد زیر . باز هم شروع کرد به التماس. کم مانده بود دیگر به دست و پایم بیوفتد. دلم به حالش سوخت. کمی نرم شدم. گفتم: "مطمئن باش اگه قسمتت نباشه من هم نمیتونم درستش کنم. اگه هم قسمتت باشه، نه من و نه هیچ کس دیگه نمیتونه مانع بشه." این را که گفتم کمی آرام شد. اشک هایش را پاک کرد و رفت. به رفتنش نگاه کردم.😞 با خودم گفتم: "یعنی این بچه چی دیده سوریه?"⁉️ ¦◊¦◊¦◊¦ بودم. میدانستم دارد خودش را می کشد که دوباره اعزامش کنند به سوریه. من نه کمکش می کردم که برود و نه اصلاً راضی بودم.😑 حتی اگر میشد سنگ هم جلوی پایش می‌انداختم.😬 مدام بهش میگفتم: "محسن، این دفعه دیگه خبری از رفتن نیست. نمی ذارم‌بری. بیخود جلزّ ولزّ نکن."😒 نیمه های شب بهم پیام میدی داد. چهار پنج بار. هربار هم پیام های چهار پنج صفحه‌ای.😐 باید وقت می گذاشتم و می‌خواندم شان. براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!"‼️ وقتی می دید زورش به من نمی رسد پیام می‌داد: "واگذارت می کنم به علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی." می‌گفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟"😥 می گفت: "برای اینکه داری سنگ میندازی جلو پام."😭
💥 ١٧💥 براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!"‼️ وقتی می دید زورش به من نمی رسد پیام می‌داد: "واگذارت می کنم به علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی." می‌گفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟" می گفت: "برای اینکه داری میندازی جلو پام." آخر سر هم معطل من نماند. رفت و کار خودش را کرد. همه زورش را زد تا بلاخره موافقت مسئولان را را گرفت. یکروز کشاندمش کنار و با حالت گفتم: "محسن نرو. تو زن جوون داری، بچه ی کوچیک داری." گفت: "نگران نباش حاجی. اونا هم خدا دارن. خدا خودش حواسش بهشون هست." مرغش یک پا داشت. میدانستم اگر تا فردا هم باهاش حرف بزنم هیچ فایده ای نداره. میدانستم تصمیم خودش را گرفته که برود. هیچ چیز هم نمیتواند مانعش بشود. چشمام پر از شد. لبانم لرزید. گفتم: "محسن. چون دوستت دارم دعا میکنم شهید نشی." گفت: "چون دوستم داری دعا کن شهید بشم." ¦◊¦◊¦◊¦◊¦◊¦ یک شب "موسی جمشیدیان" را توی خواب دیدم. از محسن بود که در سوریه شهید شده بود. توی یک تابوت با لباس احرام دراز کشیده بود. یکدفعه از تابوت بلند شد و نشست رو به رویم. بهم گفت: "چته خانم؟ چی میخوای؟" به گریه افتادم. گفتم: "شوهرم محسن خیلی بی قراره. میگه میخوام برم سوریه. میگه میخوام شهید بشم." خندید و گفت: "بهش بگو عجله نکنه. وقتش میرسه، خوب هم وقتش میرسه. میشه خوب هم شهید میشه!" از خواب پریدم. تمام بدنم می لرزید. خوابم را برای محسن تعریف کردم. بعد هم خیره شدم به او. قطرات درشت ،همینجور داشت از چشمانش پایین می افتاد.😭 میخواست از خوشحالی بال دربیاورد و پرواز کند. من داشتم از ، قالب تهی میکردم او از . . با چشمان خودم میدیدم که برای رفتن به سوریه دارد مثل میسوزد.😔 طاقت نیاوردم. مثل سال پیش، کاغذ و خودکار برداشتم و نوشتم به امام حسین علیه السلام. نوشتم: "آقاجان. شوهرم میخواد بره سوریه که از حریم خواهرتون دفاع کنه. میدونم شما هر کسی رو راه نمی دید. اما قسم تون میدم به حق مادرتون که بذارید محسن بیاد. من به سوریه رفتنش راضی ام. من به شهادتش راضی ام."💙 بعد هم نامه رو فرستادم کربلا. میدانستم آقا دست خالی ردم نمیکند. نه من و نه محسن را.😔💝🌷 نوشتم از نگاه پر مهرتون التماس دعا دارم😭 یاعلی💝
🌹حضرت صاحب العصر والزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ♦️به شیعیان و دوستان ما بگویید که خدا را به حقّ عمّه ام (س) قسم دهند که فرج را نزدیک گرداند. 📚شیفتگان حضرت مهدی(عج)،ج۱، ص ۲۵۱ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
. إنَّ الْحُسَيْنَ عليه السلام إذا زارَتْهُ زَيْنَبُ عليهاالسلام يَقُومُ إجْلالاً لَها وَكانَ يُجْلِسُها في مَكانِهِ . ; نقل وقتى عليهاالسلام، امام حسين عليه السلام را زيارت مى كرد، امام به احترام او بَـر مى خاست و در جاى خـودش مى نشاند. زينب ڪبرى عليهاالسلام را عقيله بنى هاشم مى گفتند و از نظر فهـم و ايمان و فضايل اخلاقى بسيار والا بود. از اين رو عليه السلام چنين رفتار احترام آميزى با او داشت. وفاة زينب الڪبرى ص ۱۱ ✨ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌹تصویر یکی از شهدای حادثه ناوچه کنارک در لباس مدافع حرم 🌹 ، که در حادثه ناو لجستیکی به درجه رفیع شهادت رسید از جمله مدافعان حرم (ع) بود . 🌹او بارها در میدان نبرد در برابر ایادی استکبار داعشی مردانه جنگید و سرانجام در ۲۱ اردیبهشت ماه ۱۳۹۹به آرزوی دیرینه اش دست پیدا کرد.🕊♥️ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شهیدی_که_عاشق_غواصی_بود
┄┄❁﷽❁┅┄ خیلی مهربان و دلسوز بود، هرچه بخواهیم از بگویم باز هم کم است ..هر وقت به دیدار میرفت با دست پر میرفت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 موقعه پشت بام پیرمان را پارو میکرد. ها میگفتند دیگر مثل به دنیا نخواهد آمد...؛ 🕊🕊..... آخرین باری که می رفت گفتم یک بگیر.رفت و با یک جعبه سیب و برگشت بعد گفتم جان دم عید است از تو خاهش میکنم به نرو پیشه ما بمون ـــــــــــــ و بعد عید برو ما در جوابی گفت بچهای (س)روز رفتند و هیچ نگفت آنوقت چطور دلت می آید مانع رفتن من شوی... 🌾🕊🕊🕊 دیگر برای گفتن نداشتم و گفتم باشه جان برو پشت و پناهت.؛؛' 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 رفت و در عملیات به دوستان پیوست.... ۱/۳/۱۳۴۵ ۳/۱۰/۱۳۶۴ ۴ 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╭─━─━─• · · · | 📱 . . مــیــلاد بـاســعــــادت عـــقـــیـــلـــةالــــعـــــرب حضــرت زیـنــب ڪبــرۍ(س) بــرتــمــام شـیـعــیــان مبارڪ💐 | 🍃🌺
🔹حضرت زینب عالمه غیر معلمه: امام سجاد (علیه‌السّلام) در حق حضرت زینب (علیها السلام) فرمودند: «اَنْتِ بِحَمدِ اللّهِ عالِمَةٌ غَیرَ مُعَلَّمَة وَ فَهِمَةٌ غَیرَ مُفَهَّمَة» یعنى: «اى عمّه! شما الحمد للّه بانوى دانشمندى هستید كه تعلیم ندیده، و بانوى فهمیده اى هستى كه بشرى تو را تفهیم ننموده است». 📗بحار الانوار، ج ۴۵،ص ۱۹۹. 🌺میلاد سلام الله علیها
عـاشـق‌ترین خـواهـر و اسوه‌ی استقامت و ایستادگۍ کاش به برکت امروز عیدۍ برامون بنویسین تا چون شما علمدار جهاد تبیین شویم🌸🌱"! ¦ - عکاس‌تصاویر‌خودمونیم :)