حاج حسین یکتا:
مشکل اینه که ما دیگه #گریه_انقطاع نداریم...
⇜که ما دیگه خدایا خسته شدیم!
⇜ما #تورو میخوایم!
⇜از #شیطون خسته شدیم
⇜از #خودمون خسته شدیم.
اصلا از #رفیقای بی مرام که مارو هل میدن تو گناه خسته شدیم.
از #محیط کوفتی خسته شدیم.
ما #تورو میخوایم...
به خدا بگیم!!
#خدایا ما خسته شدیم،از بس که #شیطون ما رو زده زمین.سر زانوهامون زخم شده.
ما یه خنک نسیمـ🍃 تورو میخوایم.
بچه ها برای این چیزا #گریه کنی....
#شهادت_زیباست❤️
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
💢از زبان همسر شهید💢
#قسمت٣
🍃…
تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮
#مادر_محسن گوشی را جواب داد. 😌
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه😭
.
پرسیدم:"خوبی؟"😢
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭
محسن شروع کرد به زنگ زدم به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂
.
#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. "
.
لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌
.
اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود.
از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍
.
.
#مادر زهرا عباسی:
از زهرایم شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری.
می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند.
چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا.
.
می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨
باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌
همان موقع رفت توی دلم. 😍
با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. "
.
وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮
با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن.
.
گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر #طاقت_نیاوردم همان کله صبح زنگ زدم خانهشان.!😇
.
به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است.
از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍
.
#ادامه_دارد....
باماهمراه باشید
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💝زندگینامه #شهیدحججی💝 💥 #قسمت_هشتم💥 🍃 #شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگفت: "ز
💝زندگینامه #شهیدحججی💝
به زبان همسرش
💥 #قسمت_نهم💥
🍃
چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.❣
آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها.
#موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از #نجف_آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.
یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به #گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.
دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد #سلام می داد.
بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.
اول یک دل سیر #گریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.
اصلا نمی فهمیدمش.
با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر #رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄
وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞
♥♥♥♥♥
مسئول #هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم #خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"
سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍
و #معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.
رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."
گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای #سنگین و #سخت رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای #پشت_صحنه. نمیخوام توی دید باشم." #اخلاص توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم.
ماه #محرم که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و میآمد اصفهان هیئت. ساعتها خدمت میکرد و #عرق می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت میکرد. کفش را جفت می کرد.
یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار میکرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.
تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."
نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید #سر داد!!!😔
💥 #قسمت_یازدهم💥
.🍃
بعضی موقع ها که توی جمع #فامیل میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😔
به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به #رهبری. می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها #احترام می گذاشت به تک تک شان.💚
ΠΠΠ
بعضی موقع ها #علی کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.
نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به #روضه خواندن و #گریه کردن و سینه زدن.😭❣
#مجلس تماشایی داشتند. مجلس #دونفره پدر و پسری.
بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش میآمد.✨
میرفتم میدیدم نشسته سر #سجاده اش و دارد برای خودش روضه می خواند.
می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💔
میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم."
روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی #حساس بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭
یک شب هم توی خانه سفره حضرت #رقیه علیهاالسلام انداختیم.💝
فقط خودم و محسن بودیم.
پارچه #سبز ی پهن کردیم و #شمع و #خرما و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.
نمی دانم از کجا یک #بوته_خار پیدا کرده بود.
بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔
نشست سر سفره. #بغض گلویش را گرفته بود.
من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار.
طاقت نیاورد.زد زیر #گریه من هم همینطور.
دو تایی یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭
💝
#ادامه_دارد…
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#زندگینامه_شهیدحججی💝 #قسمت_پانزدهم 🍃 یک سال و خوردهای بود که از سوری برگشته بود. توی این مدت خودش
#زندگینامه_شهیدحججی💝
💥 #قسمت۱۶💥
شب #بیست_و_یکم یکدفعه وسط #مراسم برایم #پیامک داد: "مامان،تو رو خدا امشب دعا کن یه بار دیگه بی بی من رو بطلبه. دعا کن که رو سفید بشم. دعا کن که شهید بشم."❣
آن شب دلم شکست. آخر، بی تابی هایش، به آب و آتش زدن هایش برای رفتن به سوریه را دیده بودم.
با همه وجود از خدا خواستم که حاجت روایش بکند.
از بی بی حضرت زینب علیها السلام خواستم دوباره او را بطلبد.
¦◊¦◊¦
قرار بود چند نفری را از طرف لشکر اعزام کنیم سوریه. ساعت یازده، یازده و نیم شب بود که آمد دم #خانه مان...
رفتم دم در. گفتم: "خیر بشه آقا محسن."
گفت: "آقای رشید زاده. شما فرمانده لشکر هستید. اومده ام از شما خواهش کنم که بذارید من برم."
گفتم: "کجا؟"
گفت: "سوریه."
#عصبانی شدم.😡 صدایم را آوردم بالا و گفتم: "این موقع شب وقت گیر آوردی!? امروز که #پادگان بودم. چرا اونجا نگفتی؟"🤨
گفت: "اونجا پیش بقیه نمی شد. اومدم دم خونه تون که التماس تون کنم."😔
گفتم: "تو یه بار رفتی محسن. نوبت بقیه است."
گفت: "حاجی قسمت میدم."گفتم: "لازم نکرده قسمم بدی. این بحث رو تموم کن و برو رد کارت."😒
مثل بچه کوچک زد زیر #گریه. باز هم شروع کرد به التماس. کم مانده بود دیگر به دست و پایم بیوفتد.
دلم به حالش سوخت. کمی نرم شدم.
گفتم: "مطمئن باش اگه قسمتت نباشه من هم نمیتونم درستش کنم. اگه هم قسمتت باشه، نه من و نه هیچ کس دیگه نمیتونه مانع بشه."
این را که گفتم کمی آرام شد.
اشک هایش را پاک کرد و رفت.
به رفتنش نگاه کردم.😞
با خودم گفتم: "یعنی این بچه چی دیده سوریه?"⁉️
¦◊¦◊¦◊¦
#فرمانده_گروهانش بودم. میدانستم دارد خودش را می کشد که دوباره اعزامش کنند به سوریه.
من نه کمکش می کردم که برود و نه اصلاً راضی بودم.😑 حتی اگر میشد سنگ هم جلوی پایش میانداختم.😬
مدام بهش میگفتم: "محسن، این دفعه دیگه خبری از #سوریه رفتن نیست. نمی ذارمبری. بیخود جلزّ ولزّ نکن."😒
نیمه های شب بهم پیام میدی داد. چهار پنج بار.
هربار هم پیام های چهار پنج صفحهای.😐
باید #نیم_ساعت وقت می گذاشتم و میخواندم شان.
براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!"‼️
وقتی می دید زورش به من نمی رسد پیام میداد: "واگذارت می کنم به #حضرت_زینب علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی."
میگفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟"😥
می گفت: "برای اینکه داری سنگ میندازی جلو پام."😭
💥 #قسمت۱۸💥
📛قبل از خواندن حتما حتما #نیت کنید🌸
💙نکته: این پست کلیپ هست حتما گوش بدین😭
😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم #گلزار_شهدا.
تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.
بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم."
میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭
به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای #جاویدالاثر.
گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."❤️
دنبالش میرفتم و برای خودم #گریه میکردم و زار میزدم. برگشت.
بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭
گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با #عشقت چیکار کنم؟"
رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام #تنها باشم."
فهمیدم میخواهد #وصیت_نامه اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به #چشمانش. سرخ بود و پف کرده بود.
معلوم بود حسابی گریه کرده.❣
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍
افتاد و پای #پدر و #مادر ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه #گریه میکردند.😭
همه #بیقرار بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.یاد غم ها و مصیبت هاش.اینجور آروم میشید. خداحافظ."
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
رفتیم #ترمینال برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود.
تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد.
پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت.
نگاهمان کرد و گفت: "جوانان #بنی_هاشم، #علی_اکبرتون داره می ره! "
همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭
.
.
پ.ن: بنده حقیر رو هم از دعای خیرتون محروم نکنید..بشدت محتاج دعاتونم😭
💝یاعلی💝
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. ♡بسماللهالرحمنالرحیم♡ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْق
دو چیز در مسیـر انسانیـت سریـع به مقصـد میرسـاند :
یکی #قرآن خواندن در #نیمه_شب
و دیگری #گریه بر حضرت #سیـدالـشـهـدا علیه السلام.
گریه بر امام حـسیـــن معجزه میکند.
به خدا معجزه میکند مردم.....!
دامان امام #حــسیـــــــن را رها نکنید.
هزار هزار هم ڪه عبادت کنید، باز هم به توسل به آقای شهیدمان محتاجید.
مردم بدانید انسان یک شاکله ای دارد. ما اغلب شاکله خود را نمیشناسیم.
کسی که به دنبال خیرات است، باید جنس و شاکله اش عالی باشد، امام بدانید که براۍ عالی شدن جنستان باید #برحـسیـــنگریهکنید.
| هیچ چیز مانند #اشڪ این شاکله را درست نمیکند |
#شیخمرتضیانصاری
•• ..................................
@Karbala_1365
#مجید خیلی شجاع بود
🕊🌾🌾✨
خیلی مردونه #جنگید برا حمایت از دین جانش را میداد. نترس و #شجاع بود...
#مجید تو حرم #گریه میکرد که بی بی بخرتش میگف ببین #اشکامو بی_بی نوکرت اومده ببین منو بخر،
⇜بزار بشم فدات
⇜بشم مثل عباس مثل #علی اکبرت
⇜عربا عربا بشم
⇜بزار مثل علی #اصغرت لب_تشنه جون بدم ..
خوش به سعادتت
#شهید_مجید_قربانخانی
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🔴 قابل توجه مداحان، وعاظ و روضه خوانان و عزاداران امام حسین(ع)
🔴 لطفا بخوانید... تا همه رعایت کنندإنشاءالله
❌ مداحی که نام حضرت اباعبدالله الحسین(ع) رو با حوس حوس و سین سین بگه، #مداح نیست، بی ادبه.
❌ مداحی که بجای #روضه خوانی و محتوای #عاشورا، ادا و اطوار دربیاره، #مداح نیست، #بی_سواده.
❌ مداحی که وسط #عزاداری، #لخت بشه و یادش نباشه قبلنا روضه خوان ها با عبا و #وضو و وقار و متانت بودند، روضه خوان نیست، #معرکه_گیره.
❌ مداحی که #صله رو بشمره، و فکر کنه صله، #دستمزده و اگه کم بود بداخلاقی کنه! یا میلیون میلیون قرار دستمزد واسه #مداحی بگذاره! مداح نیست، #کاسبه.
❌ مداحی که فکر کنه با #قمه زدن و لطمه زدن و پا کوبیدن و کارهای عجیب غریب، #عزاداری کرده، مداح نیست، #مامور_دشمنه.(فرقه سیدصادقشیرازی_همون آخوندانگلیسی)
❌ مداحی که فکر میکنه قراره فقط اشک مردمو بگیره، حکایت همون شیخی هست که دامنشو پر از سنگ میکرد و میزد توی سر پامنبری هاش تا به زور #گریه کنند.
❌ مداحی که به بهانه جذب جوانها و کم متدین ها، باب هر #بدعت و سبکی رو به مجلس #روضه #حضرت_اباعبدالله(ع) باز میکنه، 🎸🎻 خداپرست نیست، #مردم_پرسته.
❌ مداحی که بگه من #سیاسی نیستم، مداح نیست، #بی_بصیرته. اصلا #امام_حسین(ع) بخاطر #سیاست شهید شد.
❌ مداحی که هر سبک و شعر بی محتوایی را از #خواننده آنور آبی تقلید کنه و #تکنو و #پاپ و رپ توی نوای روضه اش بیاره،🎺🎸 مداح نیست، فوقش یه #خوانند_هست.
❌ مداحی که سیگار و قلیون و... بکشه، پا به هر مجلس و محفلی بگذاره و رفقای نااهل دورش ریخته باشند، مداح نیست، #آبروریز_اهلبیته.
🍃 که امام صادق(ع) فرمود: يا مَعْشَر الشِّيعَةِ إنَّکمْ قَدْ نُسِبْتُمْ إلَينا کونُوا لَنا زَيْناً وَ لا تَکونُوا عَلَيْنا شَيْناً.
🍀 اي شيعيان، شما به ما منسوب هستيد، پس #مايه_زينت ما باشيد نه مايه #آبروريزي ما.
📕 (مشکاة الأنوار، ص 67)
✔️ مداح #امام_حسین(ع) و بچه #هیئتی اهل تهذیب و مراقبته، با عمل و رفتارش مردم رو عاشق امام حسین(ع) میکنه.
✔️ مداح امام حسین(ع) هم #شور داره هم #شعور، هم با عقل و هم با احساس و عاطفه، عشق و رسم اهلبیت(ع) را در دل مردم روشن نگه میداره. روضه خوانی هم گریه داره هم #شور و هم #شعور کربلایی.
✔️ مداح امام حسین(ع) اولین گریه کنِ مجلسش، خودش هست.
✔️ مداح امام حسین(ع) اهل سیاست و بصیرته، نه سیاست بازی. اهل ولایته، چشمش به دهان #امام_خامنه_ای(حفظه_الله) و زعیم شیعه هست. خط مشی میده، آزاده پروره. دین را به این دولت و اون دولت نمی فروشه.
✔️ مداح امام حسین(ع) از کل شهدای #کربلا، فقط حضرت عباس(ع) و حضرت علی اکبر(ع) و حضرت قاسم(ع) را نمی شناسه، #باسواد و اهل #مطالعه است.
✔️ مداح امام حسین(ع) قیام عاشورا را، درس های کربلا را، زیبایی های کربلا را در قالب شعرهای پرمغز و روان و حزین، در جان شیعه می ریزه، نه وصف چشم شهلا و قد و هیکل و اشعار سبک و پیش پا افتاده و بی مغز.
✔️ مداح امام حسین(ع) عاقل و مروج شرافت و جوانمردیه، نه دیوانه و بی سواد و نادان و...
✔️ مداح امام حسین(ع) خواننده و سوپراستار و دیجی و سلبریتی نیست، روضه خوان اهل طهارت و پاکی و #عشق و خلوصه.
✔️ مداح امام حسین(ع) بیکار و تنبل و تن پرور نیست. روضه خوانی، #هنر و عشقش هست، نه شغلش.
✔️ هیئت امام حسین(ع) از #قرآن آغاز مراسمش هم گریه و عزا می باره.
✔️ هیئت امام حسین(ع) هیئتی هست که وقتی ازش خارج شدی، بهت اضافه شده باشه 👈 به #انسانیتت 👈 به #فهمت 👈 به #معنویتت 👈 به #عشقت 👈 به طراوت روحت 👈 به خُلق و رفتارت.
✔️ هیئت امام حسین(ع) هیئتی هست که توش رزق یک سال شایدم یک عمر، فهم و شور کربلایی بگیری.🍃
✔️ هیئت امام حسین(ع) هیئتی هست که توش حسینی بشی، حسینی بشی، حسینی بشی.
💔 اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الفَرَج 💔
🔻وقتی #جعبه باز شد متوجه شدم که برادر خودم علیرضا است که در جعبه ارمیده است و گویی به خواب رفته ، یک لحظه دنیا برایم تبره و تار شد . چون آقایانیکه پیکر شهدا را پیاده می کردند مرا نمی شناختند ، گفتند: ای بابا چی شد؟یکی از کارکنان بیمارستان آمد و گفت این برادر شهید است آنان آرام آرام مرا از آن مکان خارج کردند و بعد از مدتی که حالم بهتر شد از برادر حسینی ( ایشان نیز بعد به خیل شهدا پیوستند) خواستم اجازه یک دیدار دیکر به من بدهد ، ایشان مرا به همراه خودش به #سرد_خانه برد و من پیکر شهید را یک بار دیگر زیارت کردم گویی کوهی از عظمت و ایمان به خدا بر مرکب عشق سوار است بعد از دیدن شهید برادر حسینی به من گفت انسان بایستی در سختی ها صبور باشد ...
♦️ شما بایستی این خبررابه خانواده ات تا هر زمان که ما اعلام نکرده ایم نگویی ( این راز سنگین دو روز درقلب من باقی ماند) تا اینکه قرار شد پیکر شهدا تشیع شود و تعاون سپاه به منزل ما آمد و خبر شهادت را #اعلام کردندو شهر آماده #تشیع شهدا شد با شنیدن این خبر حاج آقا که خود رزمنده بود مارا جمع کرد و گفت هیچ کس حق گریه و زاری ندارد چون شهادت با لاترین درجه نزدیکی به خدا است همگی برای زیارت این نوگل باغ ولایت به سرد خانه رفتیم ، پدرم با متانت هرچه تمامتر پیکر شهید را دید و گفت: خدایا من با تو #معامله کردم و در معامله باتو کسی ضرر ندیده است اشک هایش را پاک کرد و با شهید خداحافظی نمود و گفت دیدار به قیامت. تشیع پیکر شهدای #عملیات_رمضان در #ملایر بسیار با شکوه یزگزار گردید چون پدرم از من خواسته بود شعار گوی این بدرقه آخر باشم از جلو #بیمارستان تا میدان حضرت امام (ره) شعار این مراسم را من دادم و در میدان امام (ره) بر #پیکر شهدا نماز خوانده شد و جهت خا ک سپاری به گلزار شهدای #شمس_آباد برده شد ودر آنجا خاک سپاری گردید...
♦️بعد از گذشت 24 ساعت از تشییع پیکر شهید #وصیت_نامه و ساک دستی او از طریق تعاون سپاه ( توسط شهید #فتح الله نظری) بدست ما رسید ایشان در وصیت نامه اش نوشته بود برای من سیاه نپوشید و #گریه نکنید وقنی وصیت نامه خوانده شد پدرم اولین کسی بود که پیراهن مشکیش را از تن در آ ورد و از همه خواست لباسهای مشکبشان را در آورند.بعد از گذشت دو روز از #تشیع پیکر شهید برادرم حاج محمد که از ناحیه گردن مجروح شده بود برای دیدار برادر شهیدش آمده بود که متاسفانه این دیدار میسر نشد مدتی بعد از #شهادت شهید مدرک تحصیلی نامبرده از طریق آموزش و پرورش #ملایر به ما تحویل داده شد از شهید یک برک وصیت نامه – یک برگ نامه — یک کاست #ضبط صوت از صدای شهید و تعدادی عکس باقی مانده است که تعدادی از آن از #پیکرمبارک شهید است
🍃💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠🍃🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🍃
شادی روح شهدا صلوات
🌷شب عملیات #والفجر ۸ بود.بهش گفتیم فرماندهی گفته نمیتونی در عملیات شرکت کنی....
🔶بغضش ترکید, #اشک روی گونه اش شروع به غلطیدن کرد و گفت چرا من, منم می خواهم بیام!
#گریه می کرد و با لهجه کازرونی التماس می کرد. هی می گفت اقای مهدوی ههههاااانمبری؟
می گفتم نه !
♦️شاید صد بار این خواهش تکرار شد. رضا که با محسن هم سن وسال و رفیق جنگ و پایه بود هم به #التماس و گریه افتاد که محسن هم بیاد!
کلافه شدم, سرشان داد زدم و رفتم سمت گروهان. یک مرتبه #محسن دوید جلویم با اشک گفت:
دیشب خواب حضرت #زهرا(س) را دیدم. به من گفت تو میای پیش خودم!
تعجب مرا که دید ادامه داد:
به قران اگه دروغ بگم. اگه نبریم شکایتت رو می کنم!
♦️خیلی با جذبه وجدی می گفت. یک مرتبه بدنم شل شد. بی اختیار گفتم: برو آماده شو بیا!
پرید سر و صورتم رو بوسید. بعد دست دور گردن #رضا انداخت و همدیگر را بغل کردند.
رضا گفت: بچه بدو که آخر گرفتی!
من مبهوت نگاه این دو نوجوان کم سن وسال می کردم و بی اختیار اشک می ریختم.
همان شب عملیات #والفجر هشت هردو پر کشیدند.
بعد از #عملیات فهمیدم که رمز #عملیات هم "یا زهرا" بود.🌹
#شهیدان محسن شیرافکن و رضا حیدری
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#حاجحسینیکتا: بچهها بگردید یه #رفیق_خدایی پیدا کنید؛ یه دوست پیدا کنید که وسط میدون مینِ گناه،
#حاجحسینیکتا:
مشکل اینه که ما دیگه #گریه_انقطاع نداریم...
⇜که ما دیگه خدایا خسته شدیم!
⇜ما #تورو میخوایم!
⇜از #شیطون خسته شدیم
⇜از #خودمون خسته شدیم.
اصلا از #رفیقای بی مرام که مارو هل میدن تو گناه خسته شدیم.
از #محیط کوفتی خسته شدیم.
ما #تورو میخوایم...
به خدا بگیم!!
#خدایا ما خسته شدیم،از بس که #شیطون ما رو زده زمین.سر زانوهامون زخم شده.
ما یه خنک نسیمـ🍃 تورو میخوایم.
بچه ها برای این چیزا #گریه کنی....
#شهادت_زیباست❤️
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄