eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
882 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 در لباس .... ✨ ، انقلاب ، ، حوزوی... واقعا برای جامعه پاسداری مباهت دارد... دوردخدابرچنین 🌸.... @Karbala_1365
🍃🌷🍃 از راست #آزاده_محسن_احمدی ، #پدر آزاده حسین محمدی؛ #آزاده_حسین_محمدی(مشهدی)؛ #آزاده_مهدی_سراچی؛ #آزاده_سیدرضاموسوی؛ #آزاده_محمودنیری از مشهد؛ #آزاده_؟_از_بوشهر و دوتا بچه‌ها🌸 @Karbala_1365
#ای.گریه.کنِ.مدامِ.کرب.و.بلا ▪️یک عمر یاد پیرُهن پاره ی #پدر ؛ ▪️یعقوب کربلا سر هر کوچه گریه کرد #او_روضه_مکشوف_دیده_بود
💔درد ما از یوسف 😞 کمتر از یعقوب نیستـــــ... 🍂او پســر گم کـــرده بود و 🍂 ما گم کرده ایم... 💫 💫
#بلند_شو_پدر #پروندۀ_ادبیات_جنگ_و_دفاع_مقدس تو می توانستی در آصلاندوز یا ترکمنچای اسبت را زین کرده با کلاهی پشمی پشت عباس میرزا باشی شکست هم خورده بودی اگر نامت، ننگی به پیشانی این قوم نمی شد... یا می توانستی چوپانی باشی عشقت را به رود می سپردی اگر پیغمبر قبیله ات می شدی... امّا تو #سربازی_خاکی بودی با لهجه ی سرد آذری و داغ دیده از آفتاب جنوب و داغ دیده از مردمی که به "قاف" تو می خندند چون تو #سیمرغ‌شان بودی... خنده دار است که این روزها قرص ها حرف های زیر زبانت را می کِشند و نامه ات روی میز اداره ها گم می شود... امان از چرخ های #ویلچر که دیگر تاول دست هایت از شیمیایی نیست... بلند شو #پدر خاک لباست را بتکان دستی به موهایت بکش و راحت بمیر تو #گمنام شدی تا بزرگی نامت، کمر سنگ مزار را نشکند... #شهریار_شفیعی #جانباز #جانبازان_اعصاب_و_روان🌷 ว໐iภ ↬ @karbala_1365
💥 ۱۸💥 📛قبل از خواندن حتما حتما کنید🌸 💙نکته: این پست کلیپ هست حتما گوش بدین😭 😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد. بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."❤️ دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟" رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده.❣ ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍 افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.یاد غم ها و مصیبت هاش.اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 . . پ.ن: بنده حقیر رو هم از دعای خیرتون محروم نکنید..بشدت محتاج دعاتونم😭 💝یاعلی💝 @Karbala_1365
دخترها بی دلیل "بابائی" نشده اند... دخترها خوب میدانند هربار که دلشان از نامردی هایِ دنیا بگیرد؛ دستی ایمن و مردانه، به دور از حسِ نیاز رویِ سرشان نوازش میشود... دستی که جز عشق عطرِ دیگری ندارد.. دختر ها خوب میدانند "قبل از تاریکی هوا برگرد" نهایتِ عشق مردی به نام است... خدانکند که هیچ دختری این پناه و ایمنی را نداشته باشه... 🌸🍃 🍃🌸
💠 شهید محسن فخری زاده که بود؟ 🔹دارنده لقب برنامه هسته‌ای ایران در رسانه های غربی 🔸 رئیس سازمان پژوهش و نوآوری وزارت دفاع 🔹استاد فیزیک هسته ای از دانشگاه امام حسین علیه السلام 🔸جزء ۵ ایرانی لیست ۵۰۰ نفره ترین افراد جهان در نشریه فارن پالیسی 🔹 ارشد وزارت دفاع و لجستیک نیروهای مسلح 🔸یکی از شخصیت های تحت های آمریکا https://eitaa.com/roshangari1368
🌺 پدر 🌺 پدر شهید یکی از #۱۷۵غواص جنگ تحمیلی می گفت: بهش گفتم : " ؛ تو به اندازه کافی رفتی ، دیگه نرو ؛ بزار اونایی برن که نرفته اند .. " چیزی نگفت و یه گوشه نشست ... صبح که خواستم بخونم اومد جانمازم رو کرد ، بهم گفت : " جان ! شما به اندازه کافی خوندی بذارین کمی هم بی نماز ها نماز بخونن خیلی منو قانع کرد و دیگه حرفی برای گفتن نداشتم 🌹 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
به دریا رسیدن نصیب شهیدی است که دلبستگی نزدِ ساحل ندارد ... #غواصان #عملیات_کربلای‌_چهار #شهید_عل
"علی‌اصغر جعفرزاده ! 💢یک روز حمید رایگان پیش من آمد و گفت تعدادی از همشهریانم را برای آموزش به گردان آورده‌ام. بین آن‌ها به جوان اندامی اشاره کرد و گفت ایشان علی‌اصغر جعفرزاده است. برادرش نیز « شهید » شده است، با اصرار زیاد بر پدر و مادرش توانسته است در جبهه حضور پیدا کند. پدرش او را به دست من سپرده است. او نیز خیلی دوست داشت در گردان باشد. حاج‌رسول او را جایی به کار بگیر که در خطر نباشد. 💢پس از گذشت مدتی، علی اصغر متوجه رفتار متفاوت من با او شد. او از خانواده‌ای متمکن بود. آمد پیش من و پیشنهاد رشوه داد. گفت حاجی شما اگر بگذارید من همراه بچه‌ها دوره‌های آموزشی ببینم و جزو افراد خط شکن در شب عملیات باشم، مقداری از اقلام گردان را تهیه می‌کنم. من گفتم شما برو اقلام را بیاور، یک کاریش می‌کنیم. علی‌اصغر دو وانت پراز وسایل شنا همچون حوله و دمپایی و... به اضافه دو موکت و یک تلویزیون به‌جبهه آورد. 🔶حالا او اصرار داشت که جلو برود، من هم می‌خواستم او را قانع کنم که وظیفه‌ش در پشتیبانی واجب‌تر است. قبل از عملیات ۴، رزمنده‌ها را به منطقه‌ای بردیم. علی خیلی اصرار کرد که او را ببریم و اشک می‌ریخت. اما او برای پشیبانی در مقر گردان ماند. 🔶وقتی به منطقه‌ی رفتیم، دیدم علی اصغر خود را به رزمنده‌ها رسانده است و در جمع آنان است. گفتم علی اصغر باید برگردی عقب، اما به قدری اصرار کرد و اشک ریخت که در نهایت مجبورم کرد در خط نگهش دارم. انگار خودش می‌دانست که این لحظه‌ی عروجش است. شب عملیات ۴، در تاریکی شب در آب‌های تیری به او اصابت کرد و به شهادت رسید و ما حتی نتوانستیم پیکر او را به عقب بیاوریم و وقتی دو هفته بعد در عملیات ۵ از همین محور عمل کردیم، را یافتیم و به عقب آوردیم. ⚫️پدر شهید علی اصغر جعفرزاده برای ما تعریف می‌کرد: وقتی علی گفت می‌خواهم به جبهه بروم، گفتم برادرت تازه شده است. بیا اینجا در همین شهر کنار خودم کار کن. اصلا خودم یک زمین ۵۰۰ متری برایت می‌گیرم و طبق خواسته‌ی خودت می‌سازم. بعد هر دختری را که خواستی برایت به خواستگاری می‌روم. هر وسیله نقلیه هم که خواستی بهت می‌دم. بالاتر از این‌ها اینقدر پول به تو می‌دهم که تو نیازی به کار کردن نداشته باشی و هرجای دنیا که خواستی بروی تفریح کنی. علی اصغر برگشت و به من گفت: جانم تو سعادت مرا می‌خواهی یا شقاوتم را؟ گفتم: خوب معلوم است که هر پدری سعادت فرزندش را می‌خواهد. گفت: پس پدر جان سعادت من در این است که به بروم و در راه خدا شهید بشوم. 🌾🕊به نقل از : نصیری فرمانده ۱۹فجر فارس 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
‍ 🍃باد که می‌وزد، عطر لاله های خفته در خاک میان شهر می‌پیچد. و چشم‌های منتظر، هشیار می‌شوند که شاید عزیزشان در راه است. 🍃این انتظار سالیانِ سال طول می‌کشد حتی شاید و مادری در میان این انتظار با وصال فرزندشان‌برسند و برای همیشه ساکن آسمانها شوند. 🍃سید سجاد هم از همان لاله های خفته میان خاک بود که دوسال مهمان ماند و تمام این دوسال را پدر و مادرش در انتظار سپری کردند. 🍃جوانِ رشیدشان‌، در راه دفاع از ناموس آل‌الله_علیم‌السلام_ و میان حق علیه باطل به سوی آسمان پر گشود. پسری دلیر و شجاع که از ابتدا عشق را در سینه داشت‌و همین عشق او را به قتلگاهِ عاشقان رساند. همان جایی که سر بر دامان ، به دیدار معبود می‌روند. 🍃اما انتظار همیشه ماندنی نیست! و سید سجاد بازگشت. آمد برای روشنیِ چشم مادرش و برای قوتِ قلب پدرش. آمد تا شهر بویِ گیرد و همگان بدانند هنوز هم هستند عباس هایی که برایِ دفاع از زینب_علیه‌السلام_ جان را سپر کنند ؛فدایی حرم ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۵ آذر ۱٣٧۰ 📅تاریخ شهادت : ٢۱ فروردین ۱٣٩۵ 🥀مزار شهید : بهشت فاطمه …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
سہ ساله بود! چیزے از جنگ نمےدانست تنها آرزویش این بود ڪہ آنقدر زور داشت تا گام های را از رفتن باز دارد دختر است دیگر گاه از غم نبود پدر دق مےڪند ! حتےاگر باشد …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
✨بسم ربّ الحسین(ع)... 🍃عاشق که باشی، دلت که بی‌قرار وصال باشد، لایق که باشی، معراجت می‌شود زادگاهت. فقط کافیست درست عمل کنی، آنوقت شهادت خودش کوچه پس کوچه‌های شهر را به دنبالت می‌آید. در امن‌ترین جای جهان هم که باشی، تو را پیدا می‌کند و در آغوش میکشد. 🍃عشق عمیقش به تک دخترکش، نازگل، زبان‌زد خاص و عام بود. شاید به همین دلیل هم بود که بعد از رفتن ، دختر را مدتی افسرده کرد. عاشقانه ‌های یک دختر ۵ ساله چقدر شیرین می‌تواند باشد. مخصوصا آن‌هنگام که نام پدر را به زبان می‌آورَد. 🍃اما تا کی؟ تا کجا؟ تا چه حد؟ تا حدی که درخت این عشق، در برابر عشق قد علم نکند. 🍃به گفته همسرش یک‌سال پایانی عمرش دگرگون شده بود. و یقین، در چشم‌هایش موج می‌زدند و صبر دلش را چون کوه استوار کرده بود. از رشادت‌های همسران به همسرش می‌گفت، گویا می‌دانست به زودی قطار زندگی‌اش به ایستگاه شهادت می‌رسد. 🍃مرداد سال ۹۸، همراه دوستش در تعقیب و گریز ضد انقلاب بودند که ماشینشان به درّه‌ای سقوط کردو شهادت جواد دوستش را در آغوش گرفت🥀 ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۴ فروردین ۱٣۶۰ 📅تاریخ شهادت : ٢٢ مرداد ۱٣٩٨ 📅تاریخ انتشار : ٢۲ مرداد ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : شهرستان سرو آباد، اورامان 🥀مزار شهید : کردستان، شهرستان قروه، روستای قزلجه کند