eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
909 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 | 🔻 شب عملیات آمد پای خاکریز کنار بقیه بچه ‌ها مثل یک بسیجی ساده اسلحه دستش گرفت و جنگید . قرار بود نیروی کمکی بفرستند اما خبری نشد. علی برای بررسی موقعیت رفت جلو سر خاکریز یه لحظه بلند شد که تیر خورد به قلبش و افتاد زمین انگار تشنه اش بود ولی کسی آب همراهش نبود خودش سفارش کرده بود قمقمه هاتون را پر نکنید ما به دیدار کسی می رویم که تشنه لب شهید شده.... سردار 🌷 📕 خط عاشقی ، ج۱ ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
「🔰سنگر_خاطرات」 🔸شهید مهرداد عزیزاللهی 🔸تولد اصفهان _ ۱۳۴۶ 🔸شهادت عملیات کربلای ۴؛ ام الرصاص _ ۱۳۶۵ 🔸مزار گلستان شهدای اصفهان شده بود خبر اول رادیو تلویزیون. بخشدار چهارده ساله زبیدات را دیگر هم مردم می شناختند، هم مسئولین. بعد از عملیات محرم که اسمش سر زبان رزمنده‌ها افتاد، بهش اصرار کردیم برود درسش را ادامه دهد. کلی قربان صدقه اش رفتیم و با سلام و صلوات فرستادیمش اصفهان به خیال اینکه سفت و سخت می چسبد به درس. دوماه نشده برگشت. انتظار دیدنش را نداشتیم. گفتم «آقا مهرداد چشم ما به جمال شما روشن. چی شد؟ چرا برگشتی؟» گفت «راستش نتونستم دوری از جبهه و بچه ها را تحمل کنم. اون جا که بودم، سر کلاس، تخته سیاه رو نقشه عملیات میدیدم، معلم رو فرمانده و جای همکلاسی ها هم بچه رزمنده ها رو مجسم می کردم. به خاطر اون مصاحبه، توی مدرسه جور دیگه ای با هام رفتار میشد. از خودم ترسیدم که دیگه نتونم به خاطر خدا کار کنم. درس و مدرسه رو گذاشتم و آمدم که برگردم جبهه؛ سر کلاس انسان سازی.» 📚خاطره ۴۱ از کتاب "خودسازی به سبک شهدا" 🗒گردآوری و تدوین : موسسه فرهنگی حماسه ۱۷ 🖋بازنویسی : زهرا موسوی |   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
「🔰سنگر_خاطرات」 🔸شهید مهرداد عزیزاللهی 🔸تولد اصفهان _ ۱۳۴۶ 🔸شهادت عملیات کربلای ۴؛ ام الرصاص _ ۱۳۶۵ 🔸مزار گلستان شهدای اصفهان شده بود خبر اول رادیو تلویزیون. بخشدار چهارده ساله زبیدات را دیگر هم مردم می شناختند، هم مسئولین. بعد از عملیات محرم که اسمش سر زبان رزمنده‌ها افتاد، بهش اصرار کردیم برود درسش را ادامه دهد. کلی قربان صدقه اش رفتیم و با سلام و صلوات فرستادیمش اصفهان به خیال اینکه سفت و سخت می چسبد به درس. دوماه نشده برگشت. انتظار دیدنش را نداشتیم. گفتم «آقا مهرداد چشم ما به جمال شما روشن. چی شد؟ چرا برگشتی؟» گفت «راستش نتونستم دوری از جبهه و بچه ها را تحمل کنم. اون جا که بودم، سر کلاس، تخته سیاه رو نقشه عملیات میدیدم، معلم رو فرمانده و جای همکلاسی ها هم بچه رزمنده ها رو مجسم می کردم. به خاطر اون مصاحبه، توی مدرسه جور دیگه ای با هام رفتار میشد. از خودم ترسیدم که دیگه نتونم به خاطر خدا کار کنم. درس و مدرسه رو گذاشتم و آمدم که برگردم جبهه؛ سر کلاس انسان سازی.» 📚خاطره ۴۱ از کتاب "خودسازی به سبک شهدا" 🗒گردآوری و تدوین : موسسه فرهنگی حماسه ۱۷ 🖋بازنویسی : زهرا موسوی |   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
「🔰سنگر_خاطرات」 🔸شهید مهرداد عزیزاللهی 🔸تولد اصفهان _ ۱۳۴۶ 🔸شهادت عملیات کربلای ۴؛ ام الرصاص _ ۱۳۶۵
「🔰سنگر_خاطرات」 🔸پرواز از قايق وسط اروند 🔸خاطره اى به ياد شهید علی اکبر فرمانی،فرمانده گروهان،گردان امام مهدی (عج) قایق وسط اروند خاموش شد،همزمان یک منور روشن شد،دیدم سر یک تیربار عراقی چرخید رو قایق ما. علی اکبر فریاد زد روشنش کنید... یکی از بچه ها رفت پشت سکان فریاد زد یا حسین و هندل را کشید. قایق چند متر پرید و روشن شد. تیربار همراه با حرکت ما چرخید و زد تنم گرم شد لباسم خونی بود. اما تیر نخورده بودم. چشمم افتاد به علی اکبر که وسط قایق افتاده بود. صدایش کردم،تکان نخورد. سرش را بلند کردم. تیری به سرش خورده بود. به عباس نظیری گفتم: علی اکبر شهید شد. عباس به سرش میزد. گفت: برید سمت ساحل تا علی اکبر را پیاده کنیم. | |