『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_ویکم
#صفحه۴۶
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾حاج علی شادمانی را از سال ۱۳۶۳ که فرمانده سپاه فرماندار پاوه بود، میشناختم. آن سالها به او که غریبانه در #کردستان به مردم محروم کُرد خدمت میکرد ، سر میزدم. او با چند نفر از بچههای سپاه همدان، نیروهای پیشمرگ مسلمان كُرد را علیه انقلاب وابسته به احزاب مارکسیستی #کومله و #دموکرات بسیج کرده بودند.آن زمان از من خواست که در پاوه بمانم؛ اما من نتوانستم از اطلاعات عملیات و #علی_چیتسازیان جدا شوم.
حالا هم بعد از چند سال دوباره از من میخواست مسئولیت جدیدی را در لشکر بپذیرم. باید میرفتم؛ اما قولی که به همسرم داده بودم، پایم را کند کرده بود. اگر در همین آغاز راه زندگی، برای او که ملاک اصلی اش صداقت و #راستگویی در زندگی بود، بد عهدی می کردم، پیش خدا و وجدانم و البته او، پاسخی نداشتم. درگیر خودم بودم. توی این آشفتگی روحی، آن گروه فیلمبردار هم اصرار می کردند که بیا مصاحبه را تمام کن.
تصمیمم را گرفتم. با خودم گفتم سری به #چهارزبر میزنم. آنجا که جبهه نیست که خلاف قولم عمل کرده باشم. از طرفی حرف حاج علی شادمانی را هم بی پاسخ نگذاشتم و اگر او به من هر پیشنهادی داد، می گویم بعد از مراسم رسمی عقد در خدمت شما خواهم بود. با این محاسبه ذهنی، با #علی_شمسی_پور و رضا زنجانی، از بچه های قدیمی غواصی و تخریب، راهی چهارزبر شدیم.
تا همدان راهی نبود.
دو ساعته رسیدیم و حتما بعد از صحبت با #فرمانده لشکر میتوانستم بلافاصله بر گردم. رئیس دفتر فرمانده لشکر گفت:حاج آقا اینجا بود رفت منطقه و پیغام داد که شما هم اگر آمدید برید اونجا. با این پیغام گره تازه به کارم افتاد و از همان جا راهی شمال غرب شدیم. از #سنندج، #دیواندره و #سقز گذشتیم و به #بانه رسیدیم و از بانه هم به نقطه صفر مرزی که رودخانهای به نام #چومان آن را از عراق جدا میکرد، رفتیم و نیمه های شب به عقبه لشکر در اردوگاه #شهیدشکری_پور مستقر شدیم جای پشت یک ارتفاع بلند صخره ای که به ظاهر آرام و بی خطر بود مسئول دفتر فرمانده لشکر گفته بود که خودم را به واحد طرح و عملیات معرفی کنم.
از مسئولان طرح و عملیات جواد قزل آنجا بود. اما باز هم خبری از فرمانده لشکر نبود. پرسیدم حاج آقا کجاست؟ و پاسخ شنیدم که رفته سریی به خط بزند و طاعت برمیگردد. چه تقدیری پشت این انتظار بود، نمی دانستم. همه فکر و ذهنم به این بود که من در ابتدای زندگی دارم به همسرم دروغ میگویم و شرایط او را زیر پا می گذارم.
در این تشویش ذهنی بودم که صدای انفجار توپی آمد.
با خودم گفتم این توپ برای من بود. که ناگهان توپ دوم زوزه کشان کمی دورتر منفجر شد و سوزشی در سرم احساس کردم و گفتم آخ. نشستم و دستم را روی سری که پر از خون شده بود گرفتم. تیزی ترکش را که از استخوان سر بیرون زده بود لمس کردم. ترکش در انتهای حرکت خود سرد شده بود و مثل یک تکه سنگ به من خورده بود. شاید این نوع مجروحیت پاداش بدعهدی من به سیده خانم بود. به بهداری رفتم و ترکش را از سر جدا کردند و چند باند استریل و تکلم گذاشتند و دور تا دورش را بستند. درست مثل هیئت یک عمامه...
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_پنجم
#صفحه۵۶
🕊
🍂🍃🌾
🕊
💧ساعت دور و بر ۸ صبح بود. هر هشت نفرمان جلوی رودخانه رفتیم. #علی_آقا با سعید اسلامیان، #حاج_حسن_تاجوک و حاج مهدی روحانی، چشم انتظار ما آن طرف رودخانه بودند. هنوز آب به حدی فروکش نکرده بود که بشود از آن عبور کرد. هوا همچنان مه آلود بود و تا روی قله قامیش را در خود فرو برده بود. از آن طرف آب داد زدند که از کنار رودخانه به سمت پایین حرکت کنید تا به عرض باریکتری برسید.
رفتیم و به همان جایی رسیدیم که کم عرض ترین بود.
اما همچنان عبور بدون وسیله ممکن نبود. گشتیم یک برانکارد پیدا کردیم. آن را با پارچهای سفت و سخت به یک تخته سنگ بستیم. از آن طرف هم علی آقا با آن چند نفر کار ما را کردند. برانکارد، محکم روی رودخانه ایستاد و با احتیاط رد شدیم.
به مقر تاکتیکی لشکر در شهر ماووت رسیدیم. علی آقا چند نفر را فرستاده بود تا شاید پیکر شهدای شب گذشته را پایین دست رودخانه پیدا کنند، اما دست خالی برگشتند. خیلی خسته و گرسنه بودیم.چند وقت بود که یک وعده غذایی درست حسابی نخورده بودیم. به حاج مهدی روحانی گفتم: چیه؟ باز میخوای ببری نون و پنیر بهمون بدی؟ ما به بچههای #غواص که از آب با تن خیس بیرون می آمدند، عسل میدادیم. خندید و هفت هزار تومان داد و ما برای استحمام و خرید عسل به شهر بانه رفتیم.
با همان هفت هزار تومان، یک دبه ۴ کیلویی عسل خریدیم. وقتی به مقر آمدیم، هنوز دبه عسل را باز نکرده بودیم که حاج مهدی روحانی گفت:حرکت کنید. امشب قراره بچه ها #برده_هوش را که عراق گرفته بود، پس بگیرند. عسل را یک گوشه گذاشتیم.
من مسئول بردن #گردان_علی_اکبر(۱۵۴) از عقب تا پای ارتفاع بودم. نیروها سوار کمپرسی شدند. روی کمپرسی ها را برزنت کشیده بودند که دیده بان های دشمن از آمدن نیرو بو نبرند و به ولی الله سیفی از دوستان قدیمی اطلاعات گفتم: برو از روی دیدگاه سروگوشی آب بده ببین چه خبره. رفت و زود از دیدگاه که ۴۰ متر بالاتر از سنگر ما بود، بیسیم زدند که خمپاره آمد ولی الله سیفی شهید شد. این خبر قبل از عملیات حالم را گرفت.
چند دقیقه بعد باز دوباره بیسیم زدند و گفتند که خبر اشتباه بوده و ولی الله مجروح شده و بردنش عقب. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، برایش فاتحه خوانده بودم. تا ساعت ده شب توی سنگر فرماندهی، کنار فرمانده لشکر و مسئول محور ماندم. نیروهای گردان حضرت علی اکبر، از راهکارها رها شدند و دقایقی بعد، از صدای رگبار کلاش و تیربار و شلیک آرپیجی بلند شد و درگیری در کمتر از یک ساعت تمام شد و صداها خیلی زود خاموش شدند. بچه ها دامنه #برده_هوش را تا ارتفاع تپه سبز و و دوقلو، در یک حمله برق آسا پس گرفته بودند.
دم صبح هم تعدادی از #شهدا را از عقب آوردند. وقتی داشتند آنها را تخلیه میکردند، که پدر #علی_آقا _حاج ناصر چیتسازیان_ را دیدم و جا خوردم. هنوز یک ماه از شهادت پسرش #امیر میگذشت؛ اما علی آقا از او خواسته بود که به جبهه بیاید. حاج ناصر لباس خاکی پوشیده بود و یک کلاه سربازی روی سرش بود و عینک ته استکانی اش را با نخ بسته بود. تا مرا دید، گفت:کریم! مگه تو زنده ای؟!
این سوال حتماً مقدمه یک تیکه انداختن بود که با من و بسیاری از دوستان علی آقا شوخی داشت.
گفتم: این قدبلند هم شده برای ما دردسر. عراقی ها سر پسر تو رو نشانه میگیرند، میخوره گردن من.😏
دید که دستش را خواندم، گفت:عراقیها میدانستند که زبانت هم مثل قدت درازه که گوشه زبونتو بریدند.😌
شیرینی بازپسگیری برده هوش با شیرینی حضور گرم حاج ناصر چیتسازیان و ضیافت صبحانه با عسل کامل می شد. میهمانش کردم و از خط مقر ستاد لشکر در اردوها اردوگاه #شهیدشکری_پور برگشتیم. تازه وارد چادر طرح عملیات شده بودم که چشمم به دبه خالی عسل افتاد. به حمیدزاده گفتم: پس ۴ کیلو عسل چیشد؟! 😳
حاج ناصر با قهقهه خوش آهنگی که داشت گفت: رفقات زدن به بدن.☺️
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄