#طنز_جبهه
گاهی حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر خوشخواب بودند.😕
سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک میکردی، پلک نمیزدند. ☹️
⇐ما هم اذیتشان میکردیم😌.
دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی👟 یا پوتینهایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمیکردیم😜
⇐صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!»😁 دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم: «پوتین ما را ندیدی؟😛» با عصبانیت میگفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُفشان بلند میشد اما این همه ماجرا نبود.
⇐چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند میشد این دفعه مینشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب میشنید: «هیچی بخواب خواستم بگم پوتینم پیدا شد»😁
✨
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنز_جبهه 😂
🎥مصاحبه شیرین و دیدنی #شهیدبیطرفان(معروف به دائی محمد) از گردان کوثر لشکر ۱۷علی بن ابی طالب قم بالهجه شیرین قمی😁
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنز_جبهه 😂
🎥مصاحبه شیرین و دیدنی #شهیدبیطرفان(معروف به دائی محمد) از گردان کوثر لشکر ۱۷علی بن ابی طالب قم بالهجه شیرین قمی😁
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🔻 #شوخ_طبعی_های_رزمندگان
🔅《ما را هم تو نماز دعا کنید》
برخلاف همه اشخاصی که موقع نماز و دعا و استغاثه، اگر به آنها میگفتی: التماس دعا، جواب میشنیدی: محتاجیم به دعا، به بعضی از برادرها وقتی میگفتی: فلانی ما را هم تو نماز دعا کن، جدی جدی برمیگشت میگفت: نمیرسیم برادر این روزها آنقدر گرفتاری مردم زیاد شده که نمیتوانند جواب سلام همدیگر را بدهند؛ وقت نمیشد الان چند وقته یکی از بچهها گفته التماس دعا؛ یعنی بچههای دیگر هم همینطور ما شرمنده همه هستیم. حالا، چشم سعی خودمو میکنم؛ اگر رسیدم و مشکلی پیش نیامد، رو چشام!
#طنز_جبهه😂😂😂
@Karbala_1365
#طنز_جبهه😍 سوریه
قبل از عملیات بود ...
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به همرزمامون خبر بدیم ...
ڪه تڪفیریا نفهمن ...
یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون😍
بلند گفت : آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم ... بدونید دهنم سرویس شده...😂😂
#شهیدمصطفےصدرزاده🥀
#یادش_باصلوات💚
#اللہمالرزقناتوفیقالشـہادت♥️
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
#طنز_جبهه😂🤣
#گچ_پژ 🤭😅
اول ڪه رفته بوديم گفتند كسي حق ورزش ڪردن نداره😡
يہ روز يڪي از بچه ها رفت ورزش كرد
مامور عراقے تا ديد اومد
در حالي ڪه خودڪار و ڪاغذ دستش بود
براي نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟ اسمت چيه؟😡
رفيقمون هم ڪه شوخ😉 بود برگشت گفت : گــچ پــژ ☺️
باور نمي ڪنيد تا چند دقيقہ اون مامور عراقي هر ڪاري ڪرد اين اسم رو تلفظ ڪنه نتونست😂🤣
ول ڪرد گذاشت و رفت و ما همينطور مي خنديديم🤣
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
|#طنز_جبهه😂|
مثلا آموزش #آبی خاکی می دیدیم.
🔸یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم،نشد.😕
فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و #غرق شدن🏊♂، از چپ و راست وارد و نا وارد می ریزند توی آب و با هول ولا و التهاب😱 من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است😄.
🔹 کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بَنا کردم الکی زیر آب رفتن🏊. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن🖐. و خلاصه نقش بازی کردن.🤗
🔸دیدم نخیر هیچکس گوشش بدهکار نیست☹️. جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن👋 .
گفتن:
خداحافظ! اخوی #شفاعت یادت نره!😂
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
|#طنز_جبهه😂|
••[🔖گـچ پـژ]
🕊🌾🕊🌾🌸
اول كه رفته بوديم گفتند كسي حق ورزش كردن نداره يه روز يكي از بچه ها رفت ورزش كرد #مامور عراقي تا ديد اومد در حالي كه خودكار و كاغذ دستش بود براي نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : #مااسمك؟ (اسمت چيه؟)
رفيقمون هم كه شوخ بود برگشت گفت : گچ پژ . باور نمي كنيد تا چند دقيقه اون مامور #عراقي هر كاري كرد اين اسم رو تلفظ كنه نتونست ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مي #خنديديم😂
#شادیروحشهداصلوات🌷♥️
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
#طنز_جبهــه😂😂
#حاجی_مهیاری🧔🏻
کمک کن ببریمش عقب👉
ولی دیگری با کنایه و ناراحتی😒 گفته بود
ولش کن بذار همین جا بمونه
ما خودمون رو نمیتونیم ببریم عقب ،
اونم به خودمون آویزون کنیم؟🤭
تازه اون تو اردوگاه اون قدر حال من رو گرفته که اصلا خوشم نمیاد ببرمش عقب
حاجی که نیمه جان بود🙄
اصلا توان نداشته صدایی بزنه
یا حرکتی کنه که آنها متوجه زنده بودنش بشن😑
شب که شد به هر زحمتی خودش را عقب کشاند وبه نیروهای خودی پیوسته بوده😎
چند روز بعد در نماز جمعه تهران ،
حاجی آن دو نفر را که متعجب🧐 و حیران نگاهش میکردند دنبال میکرد و فریاد می زد🗣
پدر سوخته ها ، حالا دیگه جنازه من رو جا می ذارید😄🏃♂
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🍂 #طنز_جبهه
صلوات
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
بچهها با صداي بلند صلوات ميفرستادند و او ميگفت: «نشد اين صلوات به درد خودتون ميخوره» نفرات جلوتر كه اصل حرفهاي او را ميشنيدند و ميخنديدند، چون او ميگفت:« براي سماوراي خودتون و خانواده هاتون به قوري چايي دم كنيد»
بچههاي رديفهاي آخر فكر ميكردند كه او براي سلامتي آنها صلوات ميگيرد و او هم پشت سر هم ميگفت: « نشد مگهِ روزه هستيد» و بچهها بلندتر صلواتل، ميفرستادند. بعد ازكلي صلوات فرستادن تازه به همه گفت كه چه چيزي ميگفته و آنها چه چيزي ميشنيدند و بعد همه با يك صلوات به استقبال خنده رفتند.
••••
#طنز_جبهه
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
#طنز_جبهه
اینا دیوَند یا اَجِنّه؟😳
🌴خرمشهر بودیم!
آشپز و کمک آشپز👨🏻🍳، تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها ناآشنا. آشپز، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقابها رو چید جلو بچهها. رفت نون🍞بیاره که علیرضا بلند شد و گفت: «بچهها! یادتون نره!»
👨🏻🍳آشپز اومد و تند و تند دو تا نون گذاشت جلو هر نفر و رفت. بچهها تند نونهارو گذاشتند زیر پیراهناشون. کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد. تعجب کرد😯. تند و تند برای هر نفر دو تا کوکو🍳 گذاشت و رفت. بچه ها با سرعت کوکوهارو گذاشتن لاي نونهایی که زیر پیراهنشون بود. آشپز و کمک آشپز اومدند بالاسر بچهها. زُل زدند به سفره. بچهها شروع کردن به گفتن شعار هميشگي:« ما گُشنهمونه یالله!😉». که حاجی داخل سنگر شد و گفت:« چه خبره؟🤔» آشپز دوید روبروی حاجی و گفت:« حاجی! اینا دیگه کِیَند! کجا بودند!؛ دیوُونهاند یا موجی؟!» فرمانده با خنده پرسید:«چی شده؟😊» آشپز گفت: « تو یه چشم بهم زدن مثل آفريقايي هايِ گشنه، هر چی بود بلعیدند!؟». آشپز داشت بلبل زبانی میکرد که بچهها نونها و کوکوهارو يَواشکي گذاشتند تو سفره. حاجی گفت:« این بیچارهها که هنوز غذاشونو نخوردند!».آشپز نگاه سفره کرد. کمی چشماشو باز و بسته کرد.😳 با تعجب سرشو تکوني داد وگفت:« جَلّ الخالق!؟ اینا دیوَند یا اَجِنّه!؟» و بعد رفت تو آشپزخانه. هنوز نرفته بود که صدای خندهٔ بچهها سنگرو لرزوند.😅
🍂 طنز جبهه
"خمپارهها، مرا دریابید"
•┈••✾🔘✾••┈•
همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. موقع برگشت، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم.
محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من میخندیدند.😂 همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند.
بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم:
«اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!»در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! و همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم. بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم:🙌 «آهای صدامِ نفهم! شوخی هم سرت نمیشه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!» همه زدند زیر خنده و تهدید کردند از این شوخیها با صدام نکنم. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄ #طنز_جبهه